آن معتکف حضرت دایم، آن حجت ولایت ولایخافون لومة لایم، آن آفتاب نهانی، آن در ظلمت آب زندگانی، آن شاه باز کونین، قطب وقت: یوسف بن الحسین رحمةالله علیه؛ از جمله مشایخ بود، و از مقدمان اولیاء عالم بود، و به انواع علوم ظاهر و باطن، و زبانی داشت در بیان معارف و اسرار، و پیر ری بود و بسیار مشایخ و شیوخ را دیده بود، و باابو تراب صحبت داشته و از رفیقان ابوسعید خراز بود، و مرید ذوالنون مصری بود، و عمری دراز یافته بود و پیوسته در کار جدی تمام کرده است. و در ادب آیتی بوده است، و او خود ادیب بود و ریاضاتی و کراماتی داشت، و در ملامت قدمی محکم داشت، و همتی بلند.
و ابتدای حال او آن بود که در عرب با جمعی به قبیله ای برسید. دختر امیر عرب چون او را بدید فتنه او شد، که عظیم صاحب جمال بود - ناگاه فرصت جست و خود را پیش او انداخت. او بلرزید و او را بگذاشت و به قبیله دورتر رفت و آن شب بخفت. سر برزانو نهاده بود، در خواب شد. موضعی که مثل آن ندیده بود بدید، و جمعی سبزپوشان. و یکی بر تخت نشسته پادشاه وار، یوسف را آرزو کرد که بداند ایشان که اند. خود را به نزدیک ایشان افکند. ایشان او را راه دادند و تعظیم کردند. پس گفت: شما کیانید؟
گفتند: فرشتگانیم و این که بر تخت نشسته است یوسف، پیغامبر علیه السلام، به زیارت یوسف بن الحسین آمده است.
گفت: مرا گریه آمد. گفتم: من که باشم که پیغامبر خدای به زیارت من آید.
در این اندیشه بودم که یوسف علیه السلام از تخت فرود آمد و مرا در کنار گرفت و برتخت نشاند. گفتم: یا نبی الله! من که باشم که با من این لطف کنی؟ گفت: در آن ساعت که آن دختر با غایت جمال خود را در پیش تو افگند و تو خود را به حق تعالی سپردی و پناه بدوجستی حق تعالی تو را بر من و ملایکه عرضه کرد و جلوه فرمود و گفت: «بنگر ای یوسف! تو آن یوسفی که قصد کردی به زلیخا تا دفع کنی او را و آن یوسف است که قصد نکرد به دختر شاه عرب و بگریخت. » مرا با این فریشتگان به زیارت تو فرستاد و بشارت داد که تو از گزیدگان حقی. پس گفت: در هر عهدی نشانه ای باشد، و در این عهد نشانه ذوالنون مصری است، و نام اعظم او را دادند. پیش او رو.
یوسف چون بیدار شد جمله نهادش درد گرفت و شوق بر او غالب شد و روی به مصر نهد و در آرزوی نام بزرگ خدای تعالی میبود. چون به مسجد ذوالنون رسید سلام کرد و بنشست. ذوالنون جواب سلام داد. یوسف یکسال در گوشه مسجدی بنشست که زهره نداشت که از ذوالنون چیزی پرسد و بعد از یک سال ذوالنون گفت: این جوانمرد از کجاست؟
گفت: از ری.
یک سال دیگر هیچ نگفت و یوسف هم در آن گوشه مقیم شد. چون یک سال دیگر بگذشت ذوالنون گفت: این جوان به چه کار آمده است؟ گفت: به زیارت شما.
یک سال دیگر هیچ نگفت. پس از آن گفت: هیچ حاجتی هست؟
گفت: بدان آمده ام که تا اسم اعظم به من آموزی.
یک سال دیگر هیچ نگفت. بعد از آن کاسه چوبین سرپوشیده بدو داد و گفت: از رود نیل بگذر، در فلان جایگاه پیری است. این کاسه بدو ده و هرچه با تو گوید یاد گیر.
یوسف کاسه برداشت و روان شد چون پاره ای راه برفت وسوسه ای در وی پیدا شد که در این کاسه چه باشد که میجبند. سر کاسه بگشاد. موشی بیرون جست و برفت. یوسف متحیر شد. گفت: اکنون کجا روم؟ پیش این شیخ روم یا پیش ذوالنون.
عاقبت پیش آن شیخ رفت با کاسه تهی. شیخ چون او را بدید تبسمی بکرد و گفت: نام بزرگ خدای از او درخواسته ای؟ گفت: آری.
گفت: ذالنون بی صبری تو میدید، موشی به تو داد - سبحان الله - موشی گوش نمیتوانی داشت. نام اعظم چون نگاه داری؟
یوسف خجل شد و به مسجد ذوالنون بازآمد. ذوالنون گفت: دوش هفت بار از حق اجازت خواستم تا نام اعظم به تو آموزم. دستوری نداد. یعنی هنوز وقت نیست. پس حق تعالی فرمود که او را به موشی بیازمای. چون بیازمودم چنان بود. اکنون به شهر خود بازرو تا وقت آید.
یوسف گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: تو را سه وصیت میکنم. یکی بزرگ؛ و یکی میانه؛ و یکی خرد. وصیت بزرگ آن است که هرچه خوانده ای فراموش کنی، و هرچه نبشته ای بشویی تا حجاب برخیزد.
یوسف گفت: این نتوانم.
پس گفت: میانه آن است که مرا فراموش کنی و نام من با کسی نگویی که پیر من چنین گفته است و شیخ من چنان فرموده است -که این همه خویشتن ستایی است.
گفت: این هم نتوانم کردن.
پس گفت: وصیت خرد آن است که خلق را نصیحت کنی و به خدای خوانی.
گفت: این توانم، ان شاء الله.
گفت: اما به شرطی نصیحت کنی که خلق را در میان نبینی.
گفت: چنان کنم.
پس به ری آمد - و او بزرگ زاده ری بود - اهل شهر استقبال کردند. چون مجلس آغاز کرد سخن حقایق بیان کرد. اهل ظاهر به خصمی برخاستند که در آن وقت به جز علم صورت علمی دیگر نبود و او نیز در ملامت رفتی، تا چنان شد که کس به مجلس او نیامدی. روزی درآمدکه مجلس بگوید. کسی را ندید. خواست که بازگردد. پیرزنی آواز داد: نه! با ذوالنون عهد کرده بودی که خلق را درمیان نبینی در نصیحت گفتن و از برای خدای گویی.
چون این بشنید متحیر شد و سخن آغاز کرد. اگر کسی بودی و اگر نه پنجاه سال بدین حال بگذرانید و ابراهیم خواص مرید او شد و حال او قوی گشت. ابراهیم از برکت صحبت او به جایی رسید که بادیه را بی زاد و راحله قطع میکرد. تا ابراهیم گفت: شبی ندایی شنیدم که: «برو و یوسف حسین را بگوی که تو از راندگانی. » ابراهیم گفت: مرا این سخن چنان سخت آمد که اگر کوهی بر سر من زدندی آسانتر از آن بودی که این سخن با وی گویم. شب دیگر به تهدیدتر از آن شنیدم که: «باوی بگوی که تو از راندگانی. » برخاستم و غسلی کردم و استغفار کردم و متفکر بنشستم. تا شب سوم همان آواز شنیدم که: «با او بگوی که تو از راندگانی و اگر نگویی زخمی خوری - چنانکه برنخیزی. » برخاستم و به اندوهی تمام در مسجد شدم. او را دیدم در محراب نشسته. چون مرا بدید گفت: هیچ بیت یاد داری؟ گفتم: دارم. بیتی تازی یاد داشتم، بگفتم. او را وقت خوش شد. برخاست ودیری برپای بود و آب از چشمش روان شد، چناکه با خون آمیخته بود. پس روی به من کرد و گفت: از بامداد تا اکنون پیش من قرآن میخواندند، یک قطره آب از چشم من نیامد. بدین یک بیت که گفتی چنین حالتی ظاهر شد - طوفان از چشم من روان شد - مردمان راست میگویند، که او زندیق است و از حضرت خطاب راست میآید که او از راندگان است. کسی از بیتی از چنین شود و از قرآن برجای بماند رانده بود.
ابراهیم گفت: من متحیر شدم در کار او و اعتقاد من سستی گرفت. ترسیدم و برخاستم و روی در بادیه نهادم. اتفاقا با خضر افتادم. فرمود: یوسف حسین زخم خورده حق است ولکن جای او اعلی علیین است - که در راه حق چندان قدم باید زد که اگر دست رد به پیشانی تو بازنهند هنوز اعلی علیین جای تو باشد - که هرکه در این راه از پادشاهی بیفتد از وزارت نیفتد.
نقل است که عبدالواحد زید مردی شطار بود. مادر و پدرش پیوسته از وی در زحمت بودندی - که به غایت ناخلف بود - روزی به مجلس یوسف حسین بگذشت او این کلمه میگفت: دعاهم بلطفه کانه محتاج الیهم. حق تعالی بنده عاصی را میخواند به لطف خویش. چنانکه کسی را به کسی حاجت بود.
عبدالواحد جامه بینداخت و نعره ای بزد و به گورستان رفت. سه شبانروز بماند. اول شب یوسف بن الحسین او را به خواب دید که خطابی شنیدی ادرک الشاب التایب. آن جوان تایب را دریاب. یوسف میگردید تا در آن گورستان به وی رسید سر وی بر کنار نهاد. او چشم باز کرد و گفت: سه شبانه روز است تا تو را فرستاده اند اکنون میآیی؟
این بگفت و جان بداد.
نقل است که در نیشابور بازرگانی کنیزکی ترک داشت - به هزار دینار خرید - و غریمی داشت در شهری دیگری. خواست به تعجیل برود و مال خود از وی بستاند و در نیشابور بر کس اعتماد نداشت که کنیزک را به وی سپارد. پیش بوعثمان حیری آمد و حال بازنمود. بوعثمان قبول نمی کرد. شفاعت بسیار کرد و گفت: در حرم خود او را راه ده که هرچه زودتر بازآیم.
القصه، قبول کرد. آن بازرگان برفت. بوعثمان را بی اختیار نظر بر آن کنیزک افتاد و عاشق او شد. چنانکه بی طاقت گشت - ندانست که چه کند. برخاست و پیش شیخ خود ابوحفص حداد رفت. ابوحفص او را گفت: تو را به ری میباید شد، پیش یوسف بن الحسین.
بوعثمان در حال عزم عراق کرد. چون به ری رسید مقام یوسف حسین پرسید. گفتند: آن زندیق مباحی را چه کنی؟ تو اهل صلاح مینمایی. تو را صحبت او زیان دارد.
از این نوع چندی گفتند. بوعثمان از آمدن پشیمان شد. بازگشت. چون به نیشابور آمد بوحفص گفت: یوسف حسین را دیدی؟ گفت: نه. گفت: چرا.
حال بازگفت که شنیدم: او مردی چنین و چنان است. نرفتم و بازآمدم.
بوحفص گفت: بازگرد و او را ببین.
بوعثمان بازگشت و به ری آمد و خانه او پرسید. صد چندان دیگر بگفتند. او گفت: مرا مهمی است پیش او تا نشان دادند. چون به در خانه او رسید پیری دید نشسته، پسری امرد در پیش او صاحب جمال، و صراحی و پیاله ای پیش او نهاده، و نور از روی او میریخت، در آمد و سلام کرد و بنشست. شیخ یوسف در سخن آمد و چندان کلمات عالی بگفت که بوعثمان متحیر شد. پس گفت: ای خواجه! از برای خدای با چنین کلماتی و چنین مشاهده ای این چه حال است که تو داری؟ خمر و امرد.
یوسف گفت: این امرد پسر من است و کم کس داند که او پسر من است، و قرآنش میآموزم. و در این گلخن صراحی افتاده، برداشتم و پاک بشستم و پر آب کردم که هر که آب خواهد بازخورد، که کوزه نداشتیم.
بو عثمان گفت: از برای خدای چرا چنین میکنی تا مردمان میگویند، آنچه میگویند؟
یوسف گفت: از برای آن میکنم تا هیچ کس کنیزک ترک به معتمدی به خانه من نفرستد.
بوعثمان چون این بشنید در پای شیخ افتاد و دانست که این مرد درجه بلند داراست.
نقل است که در چشم یوسف بن الحسین سرخی بود ظاهر، و فتوری از غایت بی خوابی. از ابراهیم خواص پرسیدندکه: عبادت او چگونه است؟
گفت: چون از نماز خفتن فارغ شودتا روز برپای باشد. نه رکوع کند و نه سجود.
پس از یوسف پرسیدندکه : تا روز ایستادن چه عبادت باشد؟
گفت: نماز فریضه به آسانی میگزارم اما میخواهم که نماز شب گزارم. همچنین ایستاده باشم، امکان آن نبود که تکبیر توانم کرد، از عظمت او، ناگاه چیزی به من درآید و مرا همچنان میدارد تا وقت صبح. چون صبح برآید فریضه گزارم.
نقل است که وقتی به جنید نامه ای نوشت که خدای تو را طعم نفس تو مچشاناد که اگر این طعم بچشاند، پس از این هیچ نبینی.
و گفت: هر امتی را صفوت است که ایشان ودیعت خدای اند که ایشان را از خلق پنهان میدارد. اگر ایشان در این امت هستند صوفیان اند.
و گفت: آفت صوفیان در صحبت کودکان است و در معاشرت اضداد و در رفیقی زنان.
و گفت: قومی اند که دانند که خدای ایشان را میبیند. پس ایشان شرم دارند از نظر حق که از مهابت چیزی کنند، جز از آن وی، و هرکه به حقیقت ذکر خدای یاد کند ذکر غیر فراموش کند در یاد کرد او؛ و هرکه فراموش کند ذکر اشیاء در ذکر حق همه چیز بدو نگاه دارند از بهر آنکه خدای او را عوض بود از همه چیز.
و گفت: اشارت خلق بر قدر یافت خلق است و یافت خلق بر قدر شناخت خلق است و شناخت خلق بر قد رمحبت خلق است وهیچ حال نیست به نزدیک خدای تعالی دوست تر از محبت بنده خدای را.
و پرسیدند: از محبت. گفت: هرکه خدای را دوست تر دارد خواری وذل او سخت تر بود و شفقت او و نصیحت او خلق خدای را بیشتر بود.
و گفت: علامت شناخت انس آن است که دور باشد از هرچه قاطع او آید از ذکر دوست.
و گفت: علامت صادق دو چیز است. تنهایی دوست دارد و نهان داشتن طاعت.
و گفت: توحید خاص آن است که در سر و دل در توحید چنان پندارد که پیش حضرت او ایستاده است. تدبیر او بر او میرود. در احکام و قدرت او؛ در دریاهای توحید او؛ و از خویشتن فانی شده و او را خبر نه. اکنون که هست همچنان است که پیش از این بود، در جریان حکم او.
و گفت: هرکه در بحر تجرید افتاد هر روز تشنه تر بود و هرگز سیراب نگردد. زیرا که تشنگی حقیقت دارد و آن جز به حق ساکن نگردد.
و گفت: عزیزترین چیزی در دنیا اخلاص است که هرچند جهد کنم تا ریا از دل خویش بیرون کنم به لونی دیگر از دل من بروید.
و گفت: اگر خدای را بینم با جمله معاصی دوست تر از آن دارم که با ذره ای تصنع بینم.
و گفت: از علامت زهد آن است که طلب مقصود نکند تا وقتی که موجود خود را مفقود نگرداند.
و گفت: غایت عبودیت آن است که بنده او باشی در همه چیزی.
و گفت: هرکه بشناخت او را به فکر، عبادت کرد او را به دل.
و گفت: ذلیلترین مردمان طماع است، چنانکه شریفترین ایشان درویش صادق بود.
و چون وفاتش نزدیک آمد، گفت: بارخدایا تو میدانی که نصیحت کردم خلق را قولا؛ و نصیحت کردم نفس را فعلا و خیانت نفس من به نصیحت خلق خویش بخش.
وبعد از وفات او را بخواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟ گفت: بیامرزید. گفتند: به چه سبب؟ گفت: به برکت آنکه هرگز هزل را با جد نیامیختم. رحمةالله علیه.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: داستان دربارهی یوسف بن الحسین، یکی از بزرگترین عرفا و مشایخ زمان خود است که به نام ذوالنون مصری نیز مشهور بود. او در علوم ظاهر و باطن تسلط داشت و دارای کرامات و ریاضتهای معنوی بود. در یکی از شبها، به خاطر زیبایی دختری از قبیله عرب، او دچار فتنهای میشود، اما با روی آوردن به خداوند و گریختن از آن فتنه، به ملاقات یوسف پیامبر میرسد.
یوسف بن الحسین پس از این واقعه و در پی مشیخت ذوالنون، به جستجوی علم و معرفت میپردازد. او تحت تعلیم ذوالنون، سه وصیت دریافت میکند که شامل فراموشی علمهای قبلی، عدم ذکر نام استاد و نصیحت به خلق بدون دیده شدن در میان آنها است. یوسف توانست با ملامتهای دیگران مواجه شود و به تعبیرش در زندگی سختی را تحمل کند.
او در نهایت با حوادثی مواجه میشود که باعث تحولی در دل او میگردد و به مقام والایی دست مییابد. در هنگام وفات، از او میخواهند که چه خبری از خدا دارد و او میگوید که به برکت اینکه هیچگاه هزل را با جدی نمیآمیخت، بخشیده شده است. ضمن اینکه فرمودند که باید در زندگی نکات باریکی چون اخلاص، توحید و زهد را در نظر داشت و زندگی را بر اساس محبت و خلوص نسبت به خداوند ساخت.
هوش مصنوعی: حضرت یوسف بن الحسین رحمةالله علیه، از بزرگترین شخصیتهای زمان خود بود که به عنوان یکی از مشایخ برجسته و اولیای عالم شناخته میشد. او در علوم مختلف، چه ظاهری و چه باطنی، مهارت داشت و توانایی بالایی در بیان معارف و اسرار داشت. یوسف بن الحسین روابط نزدیکی با مشایخ برجستهای داشت و با شخصیتهایی مانند ابو تراب و ابوسعید خراز آشنا بود. او همچنین از مریدان ذوالنون مصری به حساب میآمد. زندگی او پر از علم و ادب بود و او خود نیز به عنوان یک ادیب شناخته میشد. ریاضتها و کرامات او نشاندهنده معنویت عمیقش بود و او در مواجهه با انتقادات و ملامتها، استقامت و ارادهای قوی داشت.
هوش مصنوعی: او در آغاز داستانش به عربها ملحق شد و به قبیلهای رسید. دختر امیر قبیله با دیدن او دلبستهاش شد، زیرا او بسیار زیبا بود. ناگهان فرصتی پیدا کرد و به او نزدیک شد، اما او ترسید و فاصله گرفت و به قبیلهای دورتر رفت و آن شب را به خواب گذرانید. در خواب، صحنهای را دید که هرگز مشابهش را ندیده بود؛ جمعی از مردان با لباسهای سبز دیده میشدند. یکی از آنها که بر تخت نشسته بود، آرزو کرد که بداند آنها کی هستند. او به سمت آن جمعیت رفت و آنها با کمال احترام او را پذیرفتند و تعظیم کردند. سپس او پرسید: «شما چه کسانی هستید؟»
هوش مصنوعی: آنها گفتند: ما فرشتگان هستیم و یوسف، پیامبر سلام بر او، که بر تخت نشسته است، برای ملاقات با یوسف بن الحسین آمده است.
هوش مصنوعی: گفت: بغضم گرفته و اشکهایم سرازیر شده است. گفتم: من چه کسی هستم که پیامبر خدا به دیدار من بیاید.
هوش مصنوعی: در افکارم بود که یوسف علیه السلام از تخت خود پایین آمد و مرا در آغوش گرفت و بر تخت نشاند. گفتم: ای پیامبر خدا! من کیستم که چنین لطفی به من کنی؟ او گفت: در آن لحظه که آن دختر با زیبایی فوقالعادهاش خود را به تو نشان داد و تو خود را به خدا سپردی و از او یاری خواستی، خداوند تو را به من و ملایکهاش معرفی کرد و فرمود: «بنگر ای یوسف! تو آن یوسفی هستی که قصد کمک به زلیخا را داشتی و او یوسف است که به دختر شاه عرب نگریست و فرار کرد.» خداوند مرا با این فرشتگان به سراغ تو فرستاد و بشارت داد که تو از برگزیدگان اویی. سپس گفت: در هر عصری نشانهای وجود دارد و در این عصر، نشانه ذوالنون مصری است و نام اعظم او به او داده شده است. به او رو کن.
هوش مصنوعی: یوسف وقتی بیدار شد، احساسی از درد و شوق به او دست داد و تصمیم گرفت به سمت مصر برود و همواره در فکر بزرگی نام خداوند بود. وقتی به مسجد ذوالنون رسید، سلام کرد و نشست. ذوالنون نیز به سلام او پاسخ داد. یوسف به مدت یک سال در گوشهای از مسجد نشسته بود و جرات نداشت از ذوالنون چیزی بپرسد. بعد از گذشت یک سال، ذوالنون از او پرسید: این جوانمرد از کجا آمده است؟
هوش مصنوعی: او گفت: از تهران.
هوش مصنوعی: یک سال دیگر هیچ حرفی زده نشد و یوسف هم در همان جا ماند. بعد از گذشت یک سال دیگر، ذوالنون پرسید: این جوان برای چه چیزی اینجا آمده است؟ و پاسخ داد: برای دیدن شما.
هوش مصنوعی: یک سال دیگر حرفی نزد. بعد از آن گفت: آیا نیازی هست؟
هوش مصنوعی: او گفت: بدان که من آمدهام تا اسم اعظم را از تو بیاموزم.
هوش مصنوعی: یک سال دیگر هیچ چیزی نگفت. بعد از آن، یک کاسه چوبی با درپوش به او داد و گفت: از رود نیل عبور کن، در فلان مکان، پیرمردی وجود دارد. این کاسه را به او بده و هر چیزی که به تو بگوید را یاد بگیر.
هوش مصنوعی: یوسف کاسهای برداشت و راهی شد. در حین راه، وسوسهای به سراغش آمد که ببیند در این کاسه چه چیزی وجود دارد که او را میچشاند. او درب کاسه را باز کرد و موشی از آن بیرون پرید و رفت. یوسف متعجب ماند و گفت: حالا کجا بروم؟ به سوی این شیخ بروم یا به سمت ذوالنون؟
هوش مصنوعی: سرانجام او با دلی خالی به پیش آن شیخ رفت. وقتی شیخ او را دید، لبخندی زد و پرسید: آیا نام بزرگ خدا را از او خواستهای؟ او گفت: بله.
هوش مصنوعی: گفت: ذالنون بیصبری تو را میدید، و موشی به تو داد - چه سبحانی! - اما تو نمیتوانی حتی موشی را نگهداری. پس چگونه میتوانی نام اعظم را حفظ کنی؟
هوش مصنوعی: یوسف شرمنده شد و به مسجد ذوالنون برگشت. ذوالنون گفت: دیشب هفت بار از خدا خواستم که نام بزرگ را به تو بیاموزم، ولی او اجازه نداد. این نشان میدهد که هنوز زمان آن فرا نرسیده است. سپس خداوند فرمود که او را با موشی آزمایش کن. وقتی او را آزمایش کردم، همینطور بود. حالا به شهر خود بازگرد، تا زمانی که مناسب باشد.
هوش مصنوعی: یوسف گفت: برای من یک وصیت بگیرید.
هوش مصنوعی: او گفت: سه توصیه به تو میکنم. یکی بسیار مهم، یکی متوسط و یکی کوچک. توصیه مهم این است که هر آنچه را که خواندهای فراموش کنی و هر آنچه را نوشتهای پاک کنی تا پردهها کنار برود.
هوش مصنوعی: یوسف گفت: من نمیتوانم این کار را انجام دهم.
هوش مصنوعی: پس او گفت: در این میان بهتر است که مرا فراموش کنی و نام من را با کسی درمیان نگذاری، چرا که پیر من چنین گفته و شیخ من چنین فرموده است - همه اینها فقط خودستایی است.
هوش مصنوعی: گفت: من هم نمیتوانم این کار را انجام دهم.
هوش مصنوعی: بنابراین او گفت: خردمندانه است که به مردم نصیحت کنی و آنها را به سوی خدا دعوت کنی.
هوش مصنوعی: او گفت: این کار از من برمیآید، ان شاء الله.
هوش مصنوعی: او گفت: اما فقط در صورتی که نصیحتت را بگویی و به دیگران توجه نداشته باشی.
هوش مصنوعی: گفت: این کار را انجام میدهم.
هوش مصنوعی: به ری آمد و چون بزرگ زادهای از این شهر بود، مردم از او استقبال کردند. وقتی که شروع به صحبت کرد، حقایق را بیان نمود. برخی افراد ظاهرگرا به او معترض شدند، زیرا در آن زمان دانش تنها به شکل ظاهری آن وجود داشت و او نیز در مورد آن انتقادات متحمل شد تا جایی که کسی به مجلس او نیامد. روزی وارد مجلس شد و کسی را نیافت. خواست برگردد که ناگهان پیرزنی صدا زد: نه! تو با ذوالنون عهد کردهای که در نصیحت کردن، مردم را نبینی و فقط برای خدا بگویی.
هوش مصنوعی: چون این را شنید، دچار حیرت شد و شروع به صحبت کرد. اگر کسی بود و یا نه، پنجاه سال به این حالت گذرانید و ابراهیم به عنوان مرید او خصوصیات ویژهای به دست آورد و حالش قویتر شد. ابراهیم به لطف گفتگو با او به جایی رسید که در بیابان بدون زاد و راحله حرکت میکرد. ابراهیم گفت: شبی ندایی شنیدم که میگفت: «برو و به یوسف حسین بگو که تو از راندگان هستی.» ابراهیم گفت: این سخن آنقدر بر من دشوار آمد که اگر کوهی بر سرم میافتاد، آسانتر از این بود که این کلام را به او بگویم. شب دیگر ندا را با تهدید شنیدم که میگفت: «به او بگو که تو از راندگان هستی.» از خواب برخاستم و غسل کردم و استغفار نمودم و تفکر کردم. تا شب سوم همان صدا را شنیدم که میگفت: «به او بگو که تو از راندگان هستی و اگر نگویی، آسیبی به تو میرسد - چنانکه دیگر نتوانی برخیزید.» از شدت اندوه به مسجد رفتم و او را دیدم که در محراب نشسته بود. وقتی مرا دید، پرسید: آیا بیتی به یاد داری؟ گفتم: بله، یک بیت عربی به یاد دارم، و آن را گفتم. او خوشحال شد و از جایش برخاست و مدتی ایستاد و اشکهایش به قدری زیاد بود که با خون آمیخته بود. سپس به من نگاه کرد و گفت: از صبح تا حالا کسی پیش من قرآن میخواند، اما یک قطره اشک از چشمان من نیامده بود. اما با همین یک بیت که گفتی، چنین حالتی برایم پیش آمد - سیلابی از اشک از چشمانم سرازیر شد - مردم راست میگویند که او زندیق است و از حقیقت سخن میگوید، او از راندگان است. کسی را پیدا کن که از گفتن یک بیت اینگونه متاثر شود و از قرآن برجای بماند تا اینقدر احساساتی گردد.
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: من در مورد رفتار او دچار شک و تردید شدم و اعتقاداتم سست شد. ترسیدم و به راهی نامشخص رفتم. ناگهان با خضر برخورد کردم. او فرمود: یوسف حسین حق دارد که زخم خورده است، اما جایگاه او در اعلی علیین است. باید در راه حق آنقدر تلاش کنی که حتی اگر در مقابل تو دست رد بزنند، هنوز هم جایگاه تو در اعلی علیین باشد. زیرا هر کس در این مسیر از مقام پادشاهی سقوط کند، باز هم از مقام وزارت سقوط نخواهد کرد.
هوش مصنوعی: عبدالواحد زید مردی نیکو و با فضیلت بود و والدینش همیشه از او ناراحت بودند زیرا او بسیار نافرمان و نسبت به آنها بیتوجه بود. روزی او در مجلسی حضور یافت که در آن کسی دعایی میخواند و میگفت که خداوند بندگان نافرمان را به رحمت و لطف خود میخواند، گویی که او به آنها نیاز دارد، همانطور که فردی به فرد دیگری نیازمند است.
هوش مصنوعی: عبدالواحد لباسش را درآورد و فریادی زد و به گورستان رفت. سه روز و سه شب در آنجا ماند. در اولین شب، یوسف بن الحسین او را در خواب دید که صدایی میشنود: "جوان توبهکار را دریاب." یوسف به جستجوی او رفت تا اینکه در گورستان او را پیدا کرد. سرش را بر روی او گذاشت و آن شخص بیدار شد و گفت: "سه شبانهروز است که تو را فرستادهاند، حالا چرا آمدهای؟"
هوش مصنوعی: او این را گفت و جان خود را فدا کرد.
هوش مصنوعی: در نیشابور، بازرگانی کنیزکی ترک خریداری کرده بود به قیمت هزار دینار. او در شهری دیگر، بدهی داشت و میخواست هرچه سریعتر به آنجا برود تا مال خود را از آن فرد بگیرد. اما در نیشابور به کسی اعتماد نداشت که کنیزک را به او بسپارد. بنابراین به نزد بوعثمان حیری رفت و ماجرا را برای او توضیح داد. بوعثمان ابتدا نمیپذیرفت، اما او بسیار شفاعت کرد و درخواست کرد که کنیزک را در حرم خود بپذیرد تا هرچه زودتر برگردد.
هوش مصنوعی: در نهایت، او قبول کرد. آن تاجر رفت و بوعثمان ناخواسته به کنیزکی که دید عشق ورزید. به قدری تحت تأثیر قرار گرفت که نمیدانست چه کار کند. از جا بلند شد و به سمت شیخ خود، ابوحفص حداد، رفت. ابوحفص به او گفت: تو باید به ری بروی، پیش یوسف بن الحسین.
هوش مصنوعی: بوعثمان تصمیم به رفتن به عراق گرفت. زمانی که به ری رسید، از مقام یوسف حسین پرسید. به او گفتند: آن زندیق مباحی را چه میخواهی بکنی؟ تو که به نظر اهل صلاح میآیی، معاشرت با او برایت مضر است.
هوش مصنوعی: از این نوع صحبتها چند بار گفته شد. بوعثمان از تصمیمش پشیمان شد و بازگشت. وقتی به نیشابور رسید، بوحفص از او پرسید: آیا یوسف حسین را دیدی؟ او پاسخ داد: نه. بوحفص دوباره پرسید: چرا؟
هوش مصنوعی: او درباره کسی گفت که شنیده بودم: او مردی خاص و با ویژگیهایی است. من نرفتم و دوباره برگشتم.
هوش مصنوعی: بوحفص گفت: به عقب برگرد و او را ملاقات کن.
هوش مصنوعی: بوعثمان به ری برگشت و از وضعیت خانهاش پرسید. به او پاسخهای مختلفی دادند. او گفت: "مرا کاری با او است" و سپس راهنماییاش کردند. وقتی به در خانه او رسید، پیرمردی را دید که نشسته بود و پسری زیبا در پیش او بود. جلوش ظرفی با شراب و پیالهای قرار داشت و نوری از چهرهاش میتابید. بوعثمان وارد شد، سلام کرد و نشست. شیخ یوسف صحبت را آغاز کرد و به قدری کلمات زیبا و عمیق گفت که بوعثمان در شوک فرو رفت. او سپس با تعجب گفت: "ای خواجه! با این کلمات و این مشاهده، حال تو چه معنایی دارد؟ شراب و جوان زیبا."
هوش مصنوعی: یوسف گفت: این جوان پسر من است و کمتر کسی میداند که او پسر من است. من قرآن را به او یاد میدهم. در این اتاق، یک ظرف شکسته بود که آن را برداشتم و خوب شستم و پر از آب کردم تا هر کسی که آب بخواهد، بتواند استفاده کند، چون ما کوزهای نداشتیم.
هوش مصنوعی: بو عثمان گفت: به خاطر خدا چرا این کار را انجام میدهی تا مردم بگویند آنچه را که میگویند؟
هوش مصنوعی: یوسف گفت: من این کار را انجام میدهم تا هیچکس کنیزک ترک را به عنوان معتمد به خانهام نفرستد.
هوش مصنوعی: بوعثمان وقتی این را شنید، در مقابل شیخ زانو زد و متوجه شد که این مرد مقام والایی دارد.
هوش مصنوعی: گفته شده که در چشمان یوسف بن الحسین سرخی خاصی وجود داشت و نشانهای از خستگی شدید به خاطر بیخوابی در او دیده میشد. از ابراهیم خواص درباره نوع عبادت او سوال کردند.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی از نماز شب فارغ شود، تا صبح باید بیدار بماند و نه رکوع کند و نه سجده.
هوش مصنوعی: پس از آنکه از یوسف پرسیدند: تا روز قیامت چه عبادتی باید انجام داد؟
هوش مصنوعی: او گفت که نمازهای واجب را به راحتی میخواند، اما دوست دارد نماز شب را هم بجا آورد. همچنین اظهار داشت که نمیتواند در حالت ایستاده تکبیر بگوید، زیرا از عظمت خداوند ناگهان چیزی به او دست میدهد که او را حفظ میکند تا صبح فرابرسد. وقتی صبح میشود، نماز واجب را میخواند.
هوش مصنوعی: گفته شده که وقتی کسی به جنید نامه ای نوشت، در آن توصیف شد که خداوند تو را با طعم نفس خود آشنا کند. اگر او این طعم را به تو بچشاند، بعد از آن هیچ چیز دیگری نخواهی دید.
هوش مصنوعی: او گفت: هر قوم و ملتی نجبا و بهترین افرادی دارد که از طرف خدا به عنوان ودیعهای برایشان قرار داده شده و وظیفه دارند که از دیگران پنهان بمانند. اگر این افراد در این امت وجود داشته باشند، پس آنها صوفی هستند.
هوش مصنوعی: او گفت: مشکل صوفیان در دوستی با کودکان، معاشرت با کسانی که با آنها در تضاد هستند و دوستی با زنان است.
هوش مصنوعی: گروهی هستند که میدانند خداوند آنها را میبیند. به همین دلیل از انجام کارهای ناپسند در برابر او شرم دارند و فقط از او ترس دارند. هر کس که بهخوبی خدا را یاد کند، از یاد دیگر چیزها غافل میشود. و هر کسی که یاد چیزهای دیگر را در غفلت از خدا فراموش کند، در واقع تمام چیزها را به دست خدا میسپارد، چرا که خداوند برای او جانشینی از همه چیز قرار داده است.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانه های موجودات به اندازه وجود آن ها است و وجود موجودات از شناخت آن ها به دست می آید و شناخت موجودات بر اساس محبت به آن هاست و هیچ حالتی در نزد خداوند متعال، محبوب تر از محبت بندگان به خدا نیست.
هوش مصنوعی: از محبت پرسیدند و او پاسخ داد: هر کسی که خدا را بیشتر دوست داشته باشد، سختی و ذلت او بیشتر خواهد بود و دلسوزی و نصیحت او نسبت به خلق خدا نیز بیشتر خواهد بود.
هوش مصنوعی: وی بیان کرد که نشانه واقعی شناخت و دوستی، این است که انسان از هر چیزی که بتواند او را از یاد دوستانش بازدارد، فاصله بگیرد.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانههای فرد صادق دو چیز است. یکی این که تنهایی را میپسندد و دیگری این که عبادت و بندگی خود را پنهان میکند.
هوش مصنوعی: توحید خاص این است که انسان در قلب و ذهن خود آنگونه فکر کند که گویی در حضور خداوند ایستاده است. او باید به تدبیر و قدرت خداوند در تمامی مسائل ایمان داشته باشد و در عین حال از خود فارغ شده باشد، به طوری که هیچگونه احساسی از وجود خود نداشته باشد. اکنون که در این وضعیت قرار دارد، همواره در جریان حکم خداوند همانگونه است که پیش از این بوده است.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که در عالم تجرید و حقیقت معنوی غرق شود، هر روز تشنگی او بیشتر میشود و هیچگاه سیراب نخواهد شد. زیرا این تشنگی حقیقی و عمیق است و تنها با حقیقت واقعی آرام میگیرد.
هوش مصنوعی: او گفت: ارزشمندترین چیز در دنیا، اخلاص است و هرچند تلاش میکنم تا ریا را از قلبم دور کنم، باز هم به شکلی دیگر در دل من ظاهر میشود.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر بخواهم خدای خود را ببینم، دوست دارم با تمام گناهانم او را ببینم، به جای اینکه با حتی یک ذره تظاهر و خودسازی او را ببینم.
هوش مصنوعی: او گفت: یکی از نشانههای زهد این است که فرد به دنبال اهداف خود نرود تا زمانی که آنچه دارد را از دست ندهد.
هوش مصنوعی: او گفت: بالاترین حد بندگی این است که در هر چیز، بنده او باشی.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که او را با فکر بشناسد، با دلش نیز او را عبادت خواهد کرد.
هوش مصنوعی: و گفت: طمعکارترین افراد، ذلیلترین مردمان هستند و در مقابل، شریفترین آنها، درویشهای صادقی هستند.
هوش مصنوعی: وقتی وقت مرگش نزدیک شد، گفت: بار خداوند، تو میدانی که من به مردم نصیحت کردم با کلامم؛ و به نفس خودم هم با عمل نصیحت کردم. حالا از تو میخواهم که خیانت نفسم را نسبت به نصیحتی که به دیگران کردم، ببخش.
هوش مصنوعی: بعد از وفات او، در خواب او را دیدند و پرسیدند: خدا با تو چه کرد؟ او پاسخ داد: مرا آمرزیدند. سؤال کردند: به چه دلیلی؟ او گفت: به برکت این که هرگز شوخی را با جدیت نیامیختم. خدا رحمتش کند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.