محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۳۱
هم درین وقت کی شیخ قدس الله روحه العزیز به نشابور بود مریدان بسیار می آمدند بعضی مهذب و بعضی نامهذب یکی از روستا توبه کرده بود و در خانقاه می بود جفتی کفش داشت بر قطری زده کی هر وقت بخانقاه آمدی آوازی و گفت ترا باید رفت و این درۀ است در میان کوه نشابور و طوس و آبی از آن دره بیرون می آید و به رودخانۀ نشابور می پیوندد و گفت چون بدان دره درشوی پارۀ بروی سنگی است بر آن سنگ دوگانۀ باید گزارد و منتظر بودن کی دوستی از دوستان ما به نزدیک تو آید سلام ما بوی رسان و سخنی چند با آن درویش بگفت کی با او بگوی کی او دوست عزیز ماست آن درویش برغبت تمام روی در راه نهاد و همه راه اندیشه می کرد که می روم و ولیی از اولیاء حق را زیارت کنم چون بدان موضع رسید کی اشارت رفته بود ساعتی توقف کرد آواز طراق طراق در آن کوه ظاهر شد کی کوه از هیبت آن بلرز افتاد درویش بازنگریست اژدهایی دید سیاه عظیمکی از آن عظیم تر نتواند بود حرکت نتوانست کردن اژدهای آمد تا به نزدیک آن سنگ و سر بر سنگ نهاد و بیستاد چون درویش با خویشتن آمد دید اژدها را کی بتواضع سر بر سنگ نهاده بود و هیچ حرکت نمی کرد از سر بی خویشتنی و ترس گفت شیخ سلام رسانید آن اژدها روی بر خاک مالید و تواضع کرد درویش چون بدید دانست کی شیخ پیغام بوی داده است آنچ گفته بود با او بگفت و او بسیار تواضع کرد چون درویش سخن تمام کرد اژدها باز گردید چون از نظر درویش غایب شد درویش از آن کوه بزیر آمد و چون اندکی برفت بنشست و سنگی برگرفت و آن آهنها کی بر کفش داشت جمله بشکست و برکشید وآهسته می امد تا بخانقاه چون بخانقاه درآمد کسی را خبر نبود و سلام چنان گفت که آواز او اصحاب بحیله بشنودند چون مشایخ حالت او بدیدند خواستند کی بدانند کی آن کدام پیر بوده است که نیم روزه خدمت و صحت اودر وی چندان اثر کرده است کی عمرها بریاضت و مجاهدت آن تأدیب وشکستگی حاصل نتواند آمد از وی سؤال کردند شیخ ترا به نزدیک کی فرستاده بود او قصه بگفت جمع تعجب کردند و مشایخ آن حدیث از شیخ سؤال کردند شیخ گفت او هفت سال رفیق ما بوده است و ما را از یکدیگر راحتها بوده فی الجمله بعد از آن روز هیچ کس از آن درویش حرکتی درشت ندید و نه آوازی بلند شنید و بیک نظر شیخ مؤدب ومهذب گشت
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۳۲
استاد عبدالرحمن گفت کی مقری شیخ ما بود که روزی شیخ در نشابور مجلس می گفت علویی بود در مجلس شیخ مگر بدل آن علوی بگذشت کی نسب ماداریم و عزت و دولت شیخ دارد شیخ در حال روی بدان علوی کرد و گفت یا سید بهتر ازین باید و بهتر ازین باید آنگه روی به جمع کرد و گفت می دانید کی این سید چه می گوید می گوید کی نسب ما داریم و دولت و عزت آنجاست بدانک محمد علیه السلام هرچ یافت از نسبت یافت نه از نسب کی بوجهل و بولهب هم از آن نسب بودند و شما به نسب از آن مهتر قناعت کرده اید و ما همگی خویشتن را در نسبت بدان مهتر بپرداخته ایم و هنوز قناعت نمی کنیم لاجرم از آن دولت و عزت که آن مهتر داشت ما را نصیب کرد و بنمود کی راه به حضرت ما به نسبت است نه به نسب
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۳۶
درویشی بود در نشابور و او را عظیم میلی بدنیا بود و برجمع ادخار عظیم رغبت نمودی یک شب دزد در خانۀ او راه یافت و هرچ بود برداشت مگر مرقعی که نقدوی در آنجا بود بماند دیگر روز درویش عظیم مهجور و شکسته به مجلس شیخ آمد و با کس نگفت شیخ در میان سخن روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش
آری جانا دوش ببامت بودم ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۴۰
حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ در نشابور از مجلس فارغ شده بود و مردمان برفته بودند و من پیش وی ایستاده و مرا وام بسیار جمع شده و دل مشغول مانده و مرا می بایست که شیخ در آن معنی سخنی گوید و نمی گفت شیخ اشارت کرد کی باز پس نگاه کن واپس نگریستم پیر زنی از در خانقاه درمی آمد من پیش او شدم صرۀ زر بمن داد و گفت صد دینار ست بخدمت شیخ بنه و بگو تا دعایی در کار ما کند من بستدم و شاد شدم و گفتم هم اکنون قرضها را بازدهم پیش شیخ بردم و بنهادم شیخ گفت اینجا منه بردار و می رو تا بگورستان حیره آنجا چهار طاقیست نیمی افتاده پیریست آنجا خفته سلام ما بوی رسان و صرۀ زر بوی ده و بگوی چون این برسد بر ما آی تا دیگر دهیم حسن گفت من برفتم پیری را دیدم ضعیف طنبوری زیر سر نهاده و خفته او را بیدار کردم و سلام شیخ رسانیدم و زر بوی دادم مرد فریاد درگرفت و گفت مرا پیش شیخ بر پرسیدم که حال تو چیست گفت من مردی ام چنین که می بینی پیشه ام طنبور زدن است جوان بودم در پیش خلق قبولی داشتم درین شهر هیچ جای دوتن بهم ننشستندی کی نه من سیم ایشان بودمی اکنون چون پیر شدم حال برمن بگشت و هیچ کس مرا نخواند اکنون کی نان تنگ شد زن و فرزندم نیز از خانه دور کردند کی ما ترا نمی توانیم داشت ما را در کار خدا کن راه فرا هیچ جای ندانستم بدین گورستان آمدم و بدرد بگریستم و بخدای تعالی مناجات کردم که خداوندا هیچ پیشه نمی دانم همه خلقم و من امشب ترا مطربی خواهم کرد تا نانم دهی تا بوقت صبح دم طنبور می زدم و می گریستم بامداد مانده شده بودم در خواب شدم تا این ساعت که مرا تو بیدار کردی حسن گفت با او بهم بخدمت شیخ آمدم شیخ همانجا نشسته بود آن پیر در دست و پای افتاد وتوبه کرد شیخ گفت ای جوامرد ا سر کمی و نیستی و بی کسی درخرابه نفسی زدی ضایعت نگذاشت برووهم با او می گوی و این سیم می خور گفت ای حسن هیچ کس در کار خدای زیان نکردست آن او پدید آمد آن تو نیز پدید آید حسن گفت دیگر روز کی شیخ از مجلس فارغ شد کسی بیامد و دویست دینار زر بمن داد کی پیش شیخ بر چون بخدمت شیخ بردم فرمود کی در وجه وام نه و در آن وجه صرف کرده شد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۴۲
حسن مؤدب گفت کی روزها بود کی در خانقاه گوشت نیاورده بودند که وجه آن نداشتم و جمع را تقاضاء گوشت می بود یک روز شیخ مجلس می گفت مرا گفت برخیز یا حسن و نزدیک آن جوان رو نزدیک آن جوان شدمگفتم شیخ گفت ای جوان آن درست کی بربند تست یک دینار و حبهیست بدرویشان رسان چون بشنید گریان شد بند را بگشاد و درست زر بمن داد بخدمت شیخ آوردم شیخ گفت برو تا به سر بازار آهنگران جوان قصاب برۀ شیر مست بر دست دارد تکلفها کرده از وی بخر و با او برو تا بشوله و درآن گو انداز تا جانوران آن مغاک دهانی چرب کنند می رفتم و همه راه بدرون داوری می کردم که چند روزست در خانقاه گوشت نبوده است شیخ برۀ شیرمست پرورده بسگان می دهد چون رفتم همچنان دیدم کی شیخ فرموده بود و آن بره را ازوی خریداری کردم و آن درست بوی رسانیدم و جوان را با خود ببردم وآن بره در پیش سگان انداختم و خلقی برآن بانکار به نظاره بیستادند آن جوان بگریستن استاد و گفت مرا پیش شیخ بر جوان را بخدمت شیخ بردم در پای شیخ افتاد و می گفت توبه کردم شیخ مرا گفت ای حسن چهار ماهست که این جوان در آن بره رنج می برد دوش آن بره بمرد جوان را دریغ آمد که بیندازد روانداشتیم کی آن مردار به حلق خلق رسد و مسلمانی از آن مردار بخورد این مرد بمقصود رسید آن جانوران نیز لبی چرب کردند تو داوری چرا می کنی این درویشان پاکانند جز پاک نخورند جوان بر پای خاست و گفتا که مرا گوسفند حلال هست جهت صوفیان شیخ گفت این همه می بایست تا سگان دهنی چرب کنند و این مرد به مقصود رسد و شما بگوشت حلال
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۴۴
حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ مرا بخواند و گفت بدر بیرون شو و بدست راست بازگرد هرک پیش تو آید دست پیش او دار و بگوی هرچ داری برینجا نه بحکم اشارت شیخ بیرون آمدم گبری رادیدم دست پیش داشتم گبر گفت اول مسلمان شوم مرا بخدمت شیخ باید برد پس گبر را به خدمت شیخ بردم گفت ای شیخ اسلام عرضه کن پس اسلام آورد و هرچ داشت در راه شیخ نهاد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۴۵
روزی در نشابور شیخ قدس الله روحه العزیز حسن مؤدب را بخواندو گفت نزدیک شحنه باید رفت و بگوی کی درویشان را ترتیب سفرۀ کند و او شحنۀ شهر بود و منکر صوفیان حسن گفت من روانه شدم و همه راه با خود می گفتم کی در نشابور هیچ کس ظالم تر و شیخ را منکرتر از وی نیست این چگونه خواهد بود چون نزدیک رفتم اورادیدم کی یکی را بچوب می زد و خلقی از دور نظاره می کردند من متحیر بماندمناگاه چشم شحنه بر من افتاد گفت آن صوفی آنجا چه می کند یکی بیامد و ازمن سؤال کرد که اینجا چه استادۀ من سلام شیخ رسانیدم که شیخ می فرماید کی ترا ترتیب سفرۀ صوفیان باید کرد او بطریق استهزاء سخنها گفتبعد از آندست فراز کرد و کیسۀ سیم برداشت و بسوی من انداخت وگفت مگر شیخ می خواهد کی سفره به سیم حرام نهد شیخت را بگوی این سیم همین ساعت بچوب سر سپنه ستاندم ازین مرد من سیم برداشتم و به خدمت بنهادم شیخ گفت بردار آنچ بجهت سفره باید ترتیب کن درویشان بدان حالت تعجب می کردند و انکار می نمودند من رفتم و ترتیب سفره می کردم شیخ دست فراز کرد و طعام تناول می نمود وجمع نیز بانکار موافقتی می کردند دیگر روز شیخ مجلس می گفت جوانی برخاست و به خدمت شیخ آمد و می گریست و پای شیخ را بوسه داد و گفت مرا بحل کن که من با شما خیانت کردم و قفای آن اینک خوردم شیخ گفت چه خیانت رفته است بادرویشان باز باید گفت گفت پدرم بوقت وفات مرا بخواند و دو کیسۀ سیم بمن داد و گفت کی بعد وفات من این سیم را بخدمت شیخ رسان من وصیت پدر بجای نیاوردم گفتم من در وجه خویش صرف کنم که میراث حلال منست شحنه بتهمت دروغ مرا بگرفت و مؤاخذت کرد و صدچوب بر من زد و یک کیسه سیم از من بستد و من هنوز آنجا بودم کی خادم تو آمد وپیغام را رسانید شحنه زر را بوی داد آن سیم حلال از آن شیخ است و اینک کیسۀ دیگر من آوردم و کیسه بخدمت شیخ نهاد و گفت مرا بدانچ کردم بحل کن شیخ گفت ای جوامرد دل مشغول مدار کی آن ما بما رسید وآن تو بتو رسید و ترا آن در راه بود پس شیخ روی بجماعت آورد و گفت هرچ بدین جمع رسد جز حلال نباشد این خبر به شحنه رسید در حال به خدمت شیخ آمد و توبه کرد و ترک ظلم گرفت و مرید شیخ شد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۴۹
آورده اند که درآن وقت که شیخ بوسعید به نشابور بود خواجه علیک را که از مریدان شیخ بود و خواجه حسن مؤدب را بمیهنه فرستاد بمهمی خواجه علیک گفت چون بنوقان رسیدیم حسن گفت بیا تا برویم و این خواجه مظفر را ببینیم و او مردی بزرگ بوده است خواجه علیک گفت شیخ ما را بمیهنه فرستاد از راه بجایی دیگر نتوانیم شد حسن بسیار بگفت هیچ سود نداشت بمیهنه شدیم و آن مهم که شیخ فرموده بود راست شد چون بازگشتیم و بنوقان رسیدیم حسن گفت من پیش خواجه مظفر می شوم ترا موافقت باید کرد و اگر نکنی تنها بروم من موافقت وی کردم چون بنشستیم خواجه امام مظفر در سخن آمد و حسن مؤدب آن سخن می شنود و دلش میل می کرد کی آنجا مقام کند چون خواجه امام مظفر سخن تمام کرد گفتم این سخن که انتها می نهی شیخ ما ابتدا نهادست خواجه امام مظفر بشکست و حسن با خویشتن آمد برخاستیم و از پیش وی برون آمدیم چون به مقام رسیدیم حسن با من در میان نهاد کی مرا چه اندیشه افتاده بود تو آن سخن گفتی مرا آن اندیشه در باقی شد و دانستم که خطا کردم چون به نشابور رسیدیم در خانقاه رفتیم چون شیخ را نظر بر ما افتادروی بحسن مؤدب کرد و گفت آن مرد انبان حدیث تو پر کرده بود اگر علیک نگونسار نکردی حسن در زمین افتادو استغفار کرد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵۲
آورده اند کی روزی شیخ با جماعتی متصوفه در نشابور بسر کوی عدنی کویان رسید قصابی بود بر سر کوی چون شیخ با جماعت بوی رسیدند قصاب با خود گفت ای مادر و زن اینها مشتی افسوس خواران سرو گردن ایشان نگر چون دنبۀ علفی و دشنام چند بگفت چنانک هیچ مخلوق نشنود و شیخ را از راه فراست برآن اطلاع بود حسن مؤدب را گفت ای حسن آن قصاب را بیار حسن بر قصاب شد و گفت ترا شیخ می خواند مرد بترسید شیخ صوفی را پیش حسن فرستاد و گفت او را به گرمابه برید حسن او را به گرمابه فرستاد و به خدمت شیخ آمد شیخ گفت به بازار شو و کرباسی باریک و جفتی کفش و دستاری کتان طبری بخر و بدر گرمابه رو و صوفیی دورا آنجا برتا او را مغمزی کنند حسن دو صوفی را به گرمابه به خدمت او فرستاد و حالی به بازار شد و آنچ شیخ فرموده بود بیاورد شیخ صوفیان را گفت زود پیراهن و ایزار بدوزید چون جامه ها بردوختند شیخ گفت برو و دران مردپوشان و صددرم بوی ده و او را بگوی که همان سخن کی می گفتی می گوی چون سیمت نماند بیا تادیگر بدهم حسن بفرموده برفت و همه بجای آورد قصاب درگریستن آمد و به خدمت شیخ باستاد و مرید شیخ شد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵۳
دانشمند بوبکر شوکانی گفت که پدرم دانشمند محمد گفت در آن وقت که من به طالب علمی به نشابور بودم شیخ قدس الله روحه العزیز به نشابور بود و من هر روز کی از درس فارغ شدمی تا نماز دیگر به خدمت شیخ بودمی چون نماز دیگر بگزاردمی به مدرسه آمدمی تا یک روز پیش شیخ آمدم شیخ گوشۀ سجاده برداشت و مشتی مویز طایفی از زیر سجاده بیرون آورد و گفت صوفیان را فتوحی رسیده است طرسوس کرده اند ما حصۀ شما بنهاده ایم هر یکی را هفت هفت هفت و مادر مدرسه دو شریک بودیم و شیخ سه هفت گفت من خدمت کردم و بیرون آمدم و در راه مویز بشمردم سه هفت بود چون به مدرسه رفتم شریکم را برادری از جانب عراق رسیده بود و در خانۀ من نشسته در رفتم و بپرسیدم و مویز حصه کردم چنانک شیخ فرموده بود هر یکی را هفت رسید
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵۴
خواجه امام ابوعلی فارمدی قدس الله روحه العزیز گفت کی من در ابتداء جوانی به نشابور بودم به طالب علمی در مدرسۀ سراجان مدتی برآمد خبر در شهر افتاد که شیخ از میهنه آمده است و مجلس می گوید و کرامات او در میان خلق ظاهر شده من برفتم تا او را ببینم چون چشمم بر جمال وی افتاد عاشق او شدم و محبت این طایفه در دل من زیادت شد و همه روزه گوش می داشتم تا شیخ بیرون آید به مجلس و من از ملازمان شدم بنهان چنانک پنداشتم که شیخ مرا نمی داند تا یک روز در مدرسه در خانۀ خویش بنشسته بودم مرا هوای شیخ در دل افتاد و وقت آن نبود که بمعهود شیخ بیرون آید خواستم کی صبر کنم نتوانستم برخاستم و بیرون آمدمچون بسر چهارسو رسیدم شیخ را دیدم با جماعتی بسیار می رفتند بر اثر ایشان رفتم بی خویستن شیخ را بدعوتی می بردند چون بر آن در سرای رسیدند شیخ در رفتند و من نیز در رفتم و در گوشۀ بنشستم چنانک شیخ مرا نمی دید چون به سماع مشغول شدند شیخ را وقت خوش شد و وجدی بروی ظاهر شد و جامه مجروح کرد چون از سماع فارغ شدند شیخ جامه برکشید و پاره کردند شیخ یک آستین با تیریز بهم جدا کردو آواز داد که یا بوعلی طوسی کجایی آواز ندادم گفتم شیخ مرا نمی داند مگر از مریدان شیخ کسی را بوعلی طوسی نامست شیخ دیگر بار آواز داد هم جواب ندادم جمع گفتند مگر شیخ ترا می گوید برخاستم و پیش شیخ رفتم آستین و تیریز بمن داد و گفت تو ما را همچو این آستین و تیریزی جامه بستدم و بوسیدم و پیوسته به خدمت شیخ می آمدم و روشناییها می دیدم چون شیخ از نشابور برفت من به خدمت استاد امام ابوالقسم قشیری می شدم و حالتها که پدید می آمد با وی می گفتم او می گفت برو ای فرزند و به علم آموختن مشغول شو سالی دو سه به تحصیل مشغول شدم تا یک روز قلم از محبره برکشیدم سپید برآمد تا سه بارکی بکشیدم سپید برمی آمد برخاستم و پیش استاد امام رفتم و حال بگفتم استاد گفت چون علم دست از تو بداشت تو نیز دست از وی بدار و به معامله مشغول شو من برفتم و رختها از مدرسه بخانقاه کشیدم و به خدمت استاد امام مشغول شدم روزی استاد امام رفته بود در گرمابه تنها من برفتم و دلوی چند آب در گرمابه ریختم استاد برآمد و نماز بگزارد و گفت این کی بود کی آب در گرمابه ریخت با خود گفتم مگر بی ادبی کرده باشم خاموش شدم دیگربار بگفت من هم جواب ندادم چون سه بار گفت گفتم من بودم استاد گفت ای بوعلی هرچ بوالقسم بهفتاد سال نیافت تو بیک دلو آب بیافتی پس مدتی در خدمت او به مجاهدت مشغول بودم یک روز حالتی به من درآمد که در آن حالت گم شدم آن واقعه باز گفتم گفت ای بوعلی حد روش من ازین فراتر نیست هرچ ازین فراتر بود ما راه بدان نبریم با خود اندیشه کردم کی مرا پیری بایستی کی مرا راه نمودی و ازین مقام پیشتر بردی و آن حالت زیادت می شد و من نام بوالقسم گرگانی شنوده بودم برخاستم و روی بطوس نهادم و من جایگاه او نمی دانستم چون به شهر رسیدم جای او بپرسیدم گفتند به محلت رودبار نشیند در مسجدی با جماعت مریدان من رفتم تا بدان مسجد شیخ بوالقسم نشسته بود من دو رکعت نماز گزاردم و پیش او شدم او سر در پیش داشت سر از پیش برآورد و گفت بیا ای بوعلی تا چه داری سلام کردم و وقایع خویش بگفتم شیخ بوالقسم گفت مبارک باد هنوز ابتدا می کنی اگر تربیت یابی به مقامی برسی با خویشتن گفتم که پیر من اینست به خدمت او مقام کردم شیخ ابوالقسم بعد مدت دراز بر من اقبال کرد و عجوزۀ خویش بنام من عقد فرمود و بعد مدتی شیخ بوسعید بطور رسید و من پیش او رفتم مرا گفت زود باشد ای بوعلی که چون طوطیک ترا در سخن آرند بسی برنیامد سخن بر من گشاده شد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۵۵
خواجه امام بو نصر عیاضی سرخسی گفت من بنشابور بودم بتفقه پیش خواجه امام بومحمد جوینی مدتی رنج بردم و خلاف و مذهب تعلیق آموخته بشنودم کی شیخ بوسعید از مهنه آمده است و مجلس می گوید بر سبیل نظاره به مجلس اورفتم چون نظرم بروی افتاد از هیبت وسیاست او تعجب کردم و چون در سخن آمد و راه خدا اینست مرا هم بدین راه باید رفت در دلم این اندیشه بگذشت شیخ در حال از سر منبرگفت درباید آمدن من از سخن شیخ بشگفت ماندم تا از کجا گفت در دل خویش شبهتی درآوردم کی مگر اتفاق چنین افتاد دیگر بار آن در خاطرم در آمد شیخ گفت این حدیث تأخیر برنتابد چون کرامت شیخ مکرر شد شبهت برخاست
چون مجلس تمام کرد برخاستم و به مدرسه شدم تا رختها بردارم و بخدمت شیخ آیم کسی خبر به خواجه بومحمد جوینی برد کی چنین حالی هست او در حال نزدیک من آمد و گفت کجا می روی حال با وی بگفتم او گفت من ترا از خدمت شیخ باز ندارم و لکن تو درمجلس شیخ شده باشی مردی دیده باشی محتشم و نیکو لهجه و صاحب کرامات ظاهر آن حال را از علم خویش زیادت یافته باشی اگر می پنداری که تو شیخ بوسعید توانی شد غلط کردۀ که آنچ او از ریاضت ومجاهدت کرده است تو خبر نداری ما دانیم که او چه کرده است تا آن درجه یافته است بدین طمع کار علم خویش فرو گذاری از علم دور افتی و بحال او نرسی چون آن اعتقاد در حق شیخ بماند و من پیوسته در تحصیل بودم و بخدمت شیخ می رسیدم و از خدمتش فوایدها می رسید و در حق من لطفها می فرمود
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۶۲
محتسبی بود در نشابور از اصحاب بوعبدالله کرام و شیخ را منکر بودی یک روز مبلغی جامه بر گرفت تا به جامه شوی دهد تا بشوید در راه به مجلس شیخ نگاه کرد شیخ سخن می گفت محتسب با خود گفت هم اکنون بازآیم و بگویم بازینها چه باید کرد برفت و جامها بجامه شوی داد و یک درم سیم بوی داد جامشوی گفت چندان بده کی بهای اشنان و صابون باشد من بترک مزد جامه بگفتم محتسب او را درۀ چند سخت بزد پیر گریان شد و محتسب بازآمد اتفاق را شیخ هنوز سخن می گفت از در خانقاه شیخ درآمد و گفت ای شیخ تا کی ازین نفاق و ناموس شیخ گفت خواجه محتسب چه می باید کرد گفت مجلس نمی باید گفت وبیت نمی باید گفت شیخ گفت چنان کنیم کی دل او می خواهد اما خواجه محتسب را نیز بامدادان چنان نمی باید کرد کی جامه بردارد و نزدیک جامشوی برد و یکدرم بوی دهد او گوید بهای اشنان و صابون تمام بده کی من بترک مزد کردم او را بدره بزند تا آن پیر با دل رنجور به صحرا رود و نترسد کی از سینه آن پیرسوزی برسد گر جامه ات باید شست بیار و بحسن ده تا او بشوید محتسب چون بشنید خجل شد و در پای شیخ افتاد و از آن انکاری و داوری توبه کرد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۶۴
یک روز شیخ در نشابور مجلس می گفت بازرگانی بود در مجلس شیخ اندیشه کرده بود که شیخ را بخانه برد و حلوا و زیره بایی دهد در میان مجلس شیخ روی بدان بازرگان کرد و گفت ای جوامرد آن حلوا و زیره باکی برای ما ترتیب کردۀ به حمالی ده تا بیارد در راه آنجا که مانده گردد آنجا بنهد آن مرد برفت و آن دیک بر سر حمال نهاد و می برد تا آنجا کی حمال مانده شد بدرسرایی شد کی بود آوازی داد پیری بیرون آمد و گفت اگر زیره باوحلوای بشکر داری بیا بازرگان گفت این از کرامات شیخ عجایب تر است ازو پرسید کی تو بچه دانستی که ما زیره با وحلوای بشکر داریم پیر گفت ما چند روزست که طعام نیافته ایم کودکی در گاهواره بهمت دعایی کی بارخدایا پدر و برادران ما را زیره باو حلوای بشکر ده دعای او مستجاب شد شیخ بوسعید را ازین خبر شده بود بفرستاد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۶۶
استاد امام اسماعیل صابونی گفت در آن وقت کی شیخ بنشابور بود روزی می رفتم تا به زیارت شیخ شوم با خود اندیشه کردم کی در آن وقت کی با شیخ پیش بوعلی زاهر به سرخس اخبار می خواندیم کدام اخبارست و در کدام جزوست این معانی می اندیشیدم چون پیش شیخ درشدم و سلام گفتم شیخ برخاست و مرا در برگرفت چون بنشستم شیخ گفت یا استاد آن اخبار که به سرخس در خدمت بوعلی زاهر سماع کردیم اول خبر در جزو اول کدامست گفتم تا جزو مطالعه نکنم ندانم شیخ گفت اول حدیث اینست کی حب الدنیا رأس کل خطییة پس شیخ گفت حدیث دوم چیست گفتم یاد ندارم شیخ گفت حدیث دوم اینست کی دع ما یریبک الی مالایربیک پس شیخ گفت سوم کدامست گفتم یاد ندارم شیخ گفت حدیث سوم اینست که کان رسول الله صلی الله علیه و سلم لایدخر شییا لغد استاد اسماعیل گفت چون شیخ این احادیث بگفت مرا یاد آمد کی همچنین است کی شیخ گفت و بدانستم کی شیخ آن اندیشه کی در راه کرده بودم بمن نمود و یقین بدانستم که شیخ را بر اسرار ما وقوفی است
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۶۸
هم در آن عهد کی شیخ بنشابور بود روزی شنبه بود جمع صوفیان در راهی می رفتند جهودی در راه می آمد طیلسان برافگنده و جامهای خوب پوشیده خدای عزوجل جهود را بینایی داد تا عزت شیخ و ذل خویش بدید از خجالت از پیش شیخ بگریخت شیخ بر اثر جهود روان شد تا وقتی کی جهود بآخر کویی رسید کی راه نبود به ضرورت توقف کرد شیخ بدو رسید و دست مبارک بر تارک اونهاد و گفت
اشتربانرا سرد نباید گفتن ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۰
بونصر شیروانی مردی منعم بود و در نشابور متوطن شده و نعمتی وافر داشت بهر وقت بخدمت شیخ رسیدی و آن کرامات ظاهر اوبدیدی ارادت بونصر زیادت شدی روزی شیخ با جمع متصوفه بحمام کوی عدنی کویان شد و آن روز شیخ صوف پاکیزه پوشیده داشت و دستار قیمتی در سر بسته چون شیخ در حمام درشد موی ستر آنجا بود ایستاده استاد حمامی ازاری پاکیزه تر بخدمت شیخ برد و خدمتها کرد تا شیخ در حمام رفت آن موی ستر چون مشاهدۀ شیخ بدید حمامی پرسید کی این مرد کی بود آراسته استاد گفت او شیخ بوسعیدست پیر صوفیان و صاحب کرامات و بزرگوار آن موی ستر گفت اگر کرامات دارد این صوف که پوشیده دارد به من روانه کند که من عروسی خواسته ام و از من دستپیمان می خواهند و برگ عروسی تا زن بمن دهند و من هیچ چیز ندارم ساعتی بود وقت آن آمد که شیخ موی بردارد موی ستر بخدمت شیخ آمد شیخ اورا گفت سه چیز از ما یاد باید داشت یکی آنک چون موی کسی برداری دست و ستره نمازی کن دوم آنک بوقت موی بر گرفتن ابتدا از دست راست کن و سدیگر موی و شوخ کی برداری آنرا نگاه دار تا چشم کس بران نیفتد موی ستر آنچ شیخ فرموده بود همه را بجای آورد چون شیخ ازین فارغ شد حسن مؤدب را گفت آن جبۀ صوف را با دستار بدین جوان رسان تا برگ عروسی کند جوان در پای شیخ افتادو بسیار بگریست حسن مؤدب گفت بیامدم و جامه بوی دادم و می اندیشیدم که شیخ دیگر جامه ندارد و برهنه در حمام بماند باز بحمام فرو رفتم متردد شیخ گفت یا حسن تا با ما نگویند با شما نگوییم بونصر شروانی در انتظار تست حسن گفت من برآمدم بونصر شروانی را دیدم بر سر حمام ودستی جامۀ پاکیزه در مصلایی پیچیده مرا گفت ای حسن شیخ درحمامست گفتم بلی هست و جامها بموی ستر داده است بونصر گفت سبحان الله من این ساعت قرآن می خواندم خوابی بر من مستولی شد شخصی را دیدم گفت برخیز کی شیخ بحمامست و جامه بکسی بخشیده است و برهنه مانده است چون بیدار گشتم گفتم این جز خیالی نتواند بود با سر قرآن خواندن شدم دیگر بار در خواب شدم برجستم و ترتیب جامه کردم و آوردم بونصر بر سر گرمابه بنشست و من در گرمابه شدم شیخ وضو می ساخت وضو تمام کرد و بیرون آمد در خدمت او من بازگشتم شیخ از حمام برآمد و جامه درپوشید بونصر مهری زر نقد صددینار بخدمت شیخ بنهاد شیخ گفت این زر را باستاد حمامی باید دادن کم از آنک چون شاگرد عروسی می کند استاد نیز شیرینی بسازد زر بحمامی دادیم و شیخ برفت و بونصر در صحبت شیخ برفت و بخانقاه آمد و بخدمت شیخ بیستاد و هرچ داشت در راه شیخ خرج کرد چون شیخ از نشابور بمیهنه آمد لباچۀ صوف سبز خویش بدین شیخ بونصر شروانی داد و گفت ترا بولایت خویش باید شد و علم ما آنجا باید زد پس بونصر باشارت شیخ بشروان رفت و خانقاهی بنا کرد که امروز هست و بدو معروفست و این خرقۀ شیخ آنجا بنهاد و پیر و مقدم صوفیان آن ولایت گشت و اکنون همچنان آن جامۀ شیخ باقیست در آن خانقاه نهاده و مردمان هر آدینه کی نماز بگزارند بخانقاه درآیند و آن خرقه را زیارت کنندو اگر قحطی و یا وبایی پدید آید مردمان ولایت آن جامه را به صحرا بیرون آورند و دعا گویند حق سبحانه بلطف و عنایت خویش و بحرمت شیخ بلا را ازیشان دفع کند و مردمان ولایت آن جامه را تریاک اکبر خوانند و در آن ولایت چهارصد خانقاه معروف پدید آمده است به برکۀ نظر شیخ قدس الله روحه العزیز
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۱
این حکایت بروایتهای درست آمده است و جمع کرده اند بعضی از خواجه ابوطاهر و بعضی از خواجه حسن مؤدب و بعضی از خواجه بوالفتح رحمةالله علیهم کی یک روز در نشابور بخانقاه شیخ سماع می کردند خواجه بوطاهر ادر سماع وقت و حالت یافت و در آن حالت پیش شیخ لبیک زد و احرام حج گرفت چون از سماع فارغ شدند خواجه بوطاهر قصد سفر حجاز کرد و از شیخ اجازت خواست شیخ با جماعت گفت تا ما نیز موافقت کنیم بزرگان و مشایخ گفتند شیخ را بدین چه حاجتست شیخ گفت بدان جانب کششی می باشد جمعی بسیار با شیخ روانه شدند چون از نشابور بیرون آمدند شیخ گفت اگر نه حضور ما باشد آن عزیزان آن رنج نتوانند کشید جماعت همه با یکدیگر نگریستند که این سخن کرا می گوید و درنیافتند چون یحمی و معرر رسیدند کسی شیخ بوالحسن خرقانی را قدس الله روحه العزیز خبر کرد کی فردا شیخ ابوسعید اینجا خواهد رسید و او شاد شد و شیخ بوالحسن را پسری بود احمد نام و پدر را بوی نظری هرچ تمامتر احمد را دختری بخواست بعقد نکاح درین شب کی شیخ بخرقان می رسید زفاف بود احمد را ناگاه بگرفتند و سرش از تن جدا کردند و بدر صومعۀ پدر باز نهادند بوقت نماز شیخ بوالحسن از صومعه بیرون آمد پای او بر سر پسر آمد پسر را آواز داد کی چراغی بیاور مادر چراغ بیرون آورد پدر سر فرزند خود را دید شیخ بوالحسن خرقانی گفت ای دوست پدر این چه بود کی تو کردی و چه کردیی کی نکردیی پس در حال تنی چند را حاضر کرد و احمد را بشستند و در کفن پیچیدند و بنهادند تا شیخ در رسد و شیخ دیرتر می رسید نگاه کرد درویشی را دید کی می آمد از شیخ پرسید کی چرا دیر می رسد درویش گفت از آن سبب کی دوش راه گم کردند و اگر نه هم در شب خواستند رسید شیخ بوالحسن بانگ بروی زد و گفت خاموش کی ایشان راه گم نکنند زمینی بود از همه دولتها بی نصیب و تشنۀ قدم ایشان بخدای بنالید کی قدم دوستی بر من روان گردان تا من فردا بر زمینهاء دیگر فخر کنم حق سبحانه وتعالی حاجت آن زمین روا کرد عزیزان فرستاد تا عنان آن بزرگ بگرفتند و سوی آن زمین بردند و بغیبت او سر فرزند ما از تن جدا کردند درویش چون بشنید بازگشت و احوال با شیخ بگفت شیخ گفت الله اکبر پس درویشان دانستند کی شیخ بر در نشابور آن سخن از برای این واقعه گفتست شیخ چون به خرقان رسید و در خانقاه شد مسجد خانۀ بود که شیخ بوالحسن در آنجا می بود شیخ بوالحسن بر پای خاست و تا به میان مسجد پیش شیخ ما بازآمد و دست بگردن یکدیگر درآوردند شیخ بوالحسن می گفت آن چنان داغ را مرهم چنین باید و چنین قدم را قربان جان احمد شاید پس شیخ بوالحسن دست شیخ گرفت کی برجای من نشین شیخ ننشست و هر دو در میان مسجد بنشستند و شیخ بوالحسن با شیخ سخنها گفتند و مقریان قرآن برخواندند و جمع بگریستند و نعرها زدند پس بوالحسن خرقانی خرقۀ خود را به مقریان انداخت و گفت که فرضی در پیش است و عزیزان منتظرند پس جنازه برون آورند و نماز کردند و دفن کردند و بر سر خاک حالها رفت پس صوفیان غربا معارضه کردند با مقریان کی خرقه بما باید داد تا پاره کنیم خادم شیخ بوالحسن این سخن با وی بگفت شیخ بوالحسن گفت آن خرهق ایشان را مسلم دارید شما را خرقۀ دیگر دهیم پس خرقۀ دیگر بدیشان داد تا پاره کردند و شیخ را خانۀ تعیین کردند تا به خلوت آنجا باشد و شیخ بوالحسن جماعت خویش یک بیک را وصیت می کرد که گوش بازدارید که این مرد معشوق مملکتست و بر همۀ سینها اطلاع دارد تا فضیحت نگردید و شیخ بوسعید درین کرت سه شبانروز پیش بوالحسن بود و درین سه شبانروز هیچ سخن نمی گفت و بوالحسن از وی معارضۀ سخن می کرد و او می گفت ما را برای آن آورده اند که سخن شنویم او را باید گفتن پس شیخ بوالحسن گفت تو حاجت مایی و ما از خدای تعالی بحاجت خواسته ایم کی دوستی از دوستان خویشتن بفرست تا ما این سرها را بدو هویدا کنیم و من پیر بودم و ضعیف بودم نزد تو نتوانستم آمدن پس ترا به مکه نگذارند تو عزیزتر ازآنی که ترا به مکه برند کعبه را بتو آرند تا ترا طواف کند و درین سفر والدۀ خواجه بوطاهر با شیخ بود او چنین گفت که هر روز بامداد شیخ بوالحسن نزدیک در خانه آمدی و سلام گفتی و گفتی هشیار باش کی تو صحبت با برگزیدۀ حق می کنی اینجا بشریت نماندهی اینجا نفس نماندهی و در میان روز بخلوت شیخ آمدی و پرده برداشتی و گفتی اجازت هست تا درآیم شیخ بوسعید گفتی درآی بوالحسن سوگند دادی کی همچنانک هستی تغییر مکن و درآمدی و در خدمت بدو زانو بنشستی و گفتی ای شیخ دردها دارم که انبیا از کشیدن آن بار عاجز آیند و اگر یک دم از آن دردبرآرم آسمان و زمین طاقت آن نیارند پس سر به بالین بوسعید بردی و آهسته سخن گفتی و هر دو می گریستندی پس شیخ بوالحسن دست بزیر جامۀ شیخ فرو کردی و به سینۀ او می آوردی و می گفتی دست به نور باقی فرو می آورم یک روز قاضی آن ناحیت در رسید که به تعزیت شیخ بوالحسن آمده بود گفتند شیخ بوسعید اینجاست گفت تا درروم و او را سلامی گویم شیخ بوالحسن گفت حاضر باش و گوش دار قاضی در رفت وسلام کرد شیخ را در چهار بالش چون سلطانی و درویشی پای شیخ در کنار گرفته و مغمزی می کرد قاضی در دل گفت کی اینجا فقر کجاست با چندین تنعم پادشاهی است نه صوفی و درویشی چون این اندیشه بر دل او بگذشت شیخ سر از بالش برداشت و گفت ای دانشمند من کان فی مشاهدة الحق هل یقع علیه اسم الفقر قاضی یک نعره بزد و بیهوش شد قاضی را بیرون آورند بوالحسن گفت که ترا گفتم که گوش دار که طاقت نظر نیاری پس شیخ بوالحسن بخدمت شیخ درآمد و گفت ای شیخ نظر هیبت کردی نظر رحمت فرمای کی قاضی از حال گردیده است شیخ او را مرفه گردانید و استمالت فرمود و مراجعت نمود پس شیخ بوالحسن گفت یا شیخ ما می بینیم که کعبه هر شب گرد تو طواف می کند ترا به کعبه رفتن حاجت نیست بازگرد که حج کردی و بادیۀ اندوه بوالحسن گذاشتی و لبیک نیاز وی شنیدی و در صومعۀ عرفات وی شدی و رمی نفسهای وی بدیدی بوالحسن را بر جمال خود قربان دادی و بر یوسف او نماز گزاردی فریاد اندوه سوختگان شنیدی بازگرد که اگر نه چنین کردی بوالحسن نماندی تو معشوق عالمی شیخ گفت بجانب بسطام رویم و زیارت کنیم و بازگردیم بوالحسن گفت حج کردی عمره خواهی کرد پس بوسعید بعد از سه روز عزم بسطام کرد آنجا بالایی است کی از آنجا خاک با یزید قدس الله روحه العزیز بتوان دید چون چشم شیخ برآن تربت افتاد بیستادو ساعتی نیک سر در پیش افگند پس ساعتی سر برآورد و گفت هرک چیزی گم کرده است اینجا باوی دهند و گفت اینجا جای پاکانست نه جای ناپاکان ویک شبانروز به بسطام مقام کرد و از آنجا بدامغان شد و سه روز بدامغان بود و شغلهای راه بساخت که صد مرد در خدمت شیخ بودند و ستوران کری گرفتند تا از آن جانب روانه گردند پس قوال این بیت می گفت بیت
آواز درآمد بنگر یارمنست ...
... هکذا الرسم فی طلوع البدور
پس شیخ ساکن شد و خوردنی خواست و با ما هیچ نبود حصاری پدید آمد گفتم بروم و از آنجا چیزی بیارم پس رفتم و در حصار بزدم کسی بر دیوار آمد کی چه می خواهی گفتم چیزی خوردنی هست آن مرد سه تا نان در دستار بست و فرو گذاشت بستدم و بر اثر شیخ روان گشتم و سه لقمه بستد و تناول فرمود و گفت باقی شما راست گفت ساعتی چشم گرم کنیم گفتم شیخ حاکمست هیچکس مصلی نداشتیم که بازافگندیمی غاشیه از سر زین بر کشیدیم و بر زمین انداختیم تا شیخ پهلو بر غاشیه نهاد و سر بر کنار من و پای در زیر درویش یک دم بیاسود پس روز شد بده آمدیم و بسرای مهتردیه نزول کردیم شیخ گفت مهتر دیه را بگوی که در شب مهمانان خواهند رسید نماز شام شد درویشان رسیدند و مهتر تکلفها کرده بود آن شب آنجا بودند شیخ سخن نگفت دیگر روز بامداد نماز بگزاردند آن ما تمام شد بیش تر ازین ما را کششی از آن تو چیست خواجه بوطاهر گفت از آن ما نیز تمام شد بر موافقت شیخ و شیخ یکان یکان از جمع می پرسید هرکرا اندیشه از آن جانبست برود و هر کرا باید با ما بازگردد بر هیچ کس هیچ حرج نیست هر کسی را آنچ در پیش بودی می گفتند پس هر که سوی حجاز خواست رفت گفت پای افزار در پوشید و ایشان را شغل آن راه بساخت و روان کردشان بخوش دلی و مهتر را بخواند و گفت ما را جایی خوش باید مهتر باغی خوش داشت آنجا دعوتی بساخت نیکو و شیخ را با جماعت برد و ایشان آنجا آن روز خوش گذاشتند دیگر روز برفتند ارزیان و نوشاباد گویند زیر این دو دیه فرود آمدند بر سر راه بیابان سبزوار که شیخ را اندیشه چنان بود که سوی بسطام و خرقان نشود چهار پایان کری گرفتند و بعضی کری دادند وسفرها راست کردند که چهار پنج روز بیابان بود و جمعی گران بودند با شیخ شیخ بوالحسن را خبر شد از آمدن شیخ و می دید کی از آنجا نخواهد گذشت سه درویش بفرستاد نماز خفتن گزارده بدین دیه آمدند و ایشان برآن عزم بودند کی سحرگاه دراز گوشان بیارند و سوی بیابان بروند و درویشان جمله سرباز نهاده بودند حسن بیدار بود آهسته آوازی شنید در باز کرد سه درویش را دید ایشان را بپرسید و بنشاند شیخ حسن را گفت که آمد گفت درویشان خرقانند گفت روشنایی در گیر و بیاور حسن شمع برافروخت و سلام کردند و سلام شیخ بوالحسن رسانیدند شیخ گفت و علیه منا السلام پس گفت شیخ بوالحسن چه اشارت فرموده است گفتند که شیخ سوگند داده است که برنگذری تا ما را نبینی شیخ گفت فرمان برم پس حسن را گفت کی ایشان را چیزی بده که از راه رسیده اند و دو تن را در وقت بازگردان تا به نزدیک آن پیر باز شوند تا شیخ را دل فارغ گردد و یک تن در صحبت ما باشد تا با ما بهم برود و اگر خربندگان بیایند عذر از ایشان بازخواه و جوالها بدیشان ده حسن گفت خربندگان در شب بیامدند جوالها بایشان دادم و کری ازیشان طلب نکردم و نفقات راه در جوالها بدیشان گذاشتم که شیخ در آن معنی چیزی نفرموده بود و صوفیان ازین حال خبر نداشتند پنداشتند کی دیگر روز سوی بیابان خواهند رفت و شیخ بجانب بسطام و خرقان راند دانشمندی از بسطام پیش شیخ بازآمد سوارهو هر دو سواره می راندند و شیخ آن روز بغایت خوش بود و بیتهاء تازی می گفت دانشمند گفت این روز افزون از هزار بیت بر زفان شیخ برفت و درویشان در راه با حسن معارضه کردند کی ما را چیزی خوردنی باید گفت خوردنی اندر جوال بود با خربندگان دادم گفتند همانا کی کری نیز بدیشان گذاشته حسن گفت آری کی شیخ در این باب هیچ نفرموده بودایشان درین سخن بودند که شیخ بریشان گذر کرد گفت چه بود حسن می رود که چرا عذری از خربندگان می بایست خواست باز آنک کری و نفقات بدیشان گذاشته بودی شیخ گفت عذر می بایست خواست کی حق تعالی با ایشان فضلی نموده بود آن فضل تمام نگردانید کی ایشان در صحبت شما خواستند بود و قدم بر قدم شما خواستند نهاد چون این نعمت بریشان تمام نگشت هرچ دون این همه هیچ بود در جنب این لابد ازیشان عذر بایست خواست و شیخ امروز که روی در بسطام داشت عظیم خوش بود بر زفان شیخ برفت که هر کرا وقتی گم شده باشد بدین جای آید و به حرمت این جای بخدای تعالی دهد وقت وی بوی دهد و شیخ زیارت بسطام کرد و روی بخرقان نهاد و سه روز پیش بوالحسن مقام کرد روزی شیخ بوالحسن در میان سخن از شیخ بوسعید پرسید کی بولایت شما عروسی باشد گفت باشد و در عروسی بسیار نظارگی بود کی از عروس پاکیزه تر باشد لکن در میان ایشان تخت و جلوه یکی را باشد شیخ بوالحسن نعره بزد وگفت خسرو همه حال خویش دیدی در جام وهم روزی شیخ بوالحسن و شیخ بوسعید بهم نشسته بودند و جمعی بزرگان شیخ بوالحسن روی بجمع کرد و گفت روز قیامت همه بزرگان را بیارند و هر یکی را کرسی بنهند زیر عرش ندا آید کی خلق را از حق سخن گویند و شیخ بوسعید را کرسی بنهند تا از حق بحق سخن گوید و او در میان نه پس چون سه روز تمام شد چهارم روز شیخ دستوری خواست شیخ بوالحسن گفت که براه جناشک در شوید کی این راه دیه بر دیهست تا درویشان را آسانتر بود و سی مرد درویش بخدمت شیخ فرستاد تا بنشابور کی او را در هر منزل از شیخ خبر می آرند و جمع و فرزندان شیخ بوالحسن بیکبار بوداع بیرون آمدند و بوقت وداع شیخ را گفت که راه تو بر بسط و گشایش است و راه ما بر قبض و حزن اکنون تو شاد می باش و خرم زی تا ما اندوه می کشیم کی هر دو کار او می کنیم چندانک مردم داشت در صحبت شیخ فرستاد دیگر روز کی شیخ رفته بود در خانقاه بوالحسن جامها برچیدند در آن موضع که زاویه حسن بود کاغذی پیچیده پیش شیخ بوالحسن بردند گفتند چیزی یافتیم اندر آن موضع نگاه کردند زر نقد بود گفت برسنجید چون دیدند بیست دینار بود گفت بنگرید تا ما را وام چنداست نگاه کردند محقر بیست دینار بود گفت بقرض ما صرف باید کرد کی وام او آن ماست و وام ما آن او پس شیخ بوسعید براه در دیهی دید آنجا منزل کردند شیخ عزم گرمابه کرد و پیوسته کی شیخ به گرمابه رفتی به گرمابه بان چیزی فرمودی و حسن چیزی داشتی با خود چون سیم راست می کرد آن کاغذ کی در خرقان ضایع کرده بودندید مشوش گشت شیخ چون آن دید گفت چه بوده است حسن حال بگفت شیخ گفت آنجا کی شده است هم در فراغت ما شده است دیگر روز خبر از خرقان باز رسید کی آنجا چه یافتند و شیخ بوالحسن آنرا چگونه فرمود شیخ بوسعید گفت آنچ شیخ بوالحسن فرمودست چنانست کی فرموده چون شیخ بجاجرم رسید مریدان بوالحسن را بازگردانید و گفت شیخ را سلام ما برسانید و بگویید که دل با ما می دار و چون شیخ بوسعید بولایت کورونی رسید دیهیی بود جمع خواستند کی آنجا فرود آیند شیخ گفت این دیه را چه گویند گفتند پس بدیهی دیگر رفتند شیخ گفت این دیه را چگویند گفتند دربند گفت بند نباید بدیهی دیگر رسیدند شیخ گفت این دیه را چگویند گفتند خداشاد گفت خداشاد آنجا نزول کردند خادم خانقاه پیش آمد و استقبال کرد و گوسفندان بر زمین زد و گفت حالیا تا طبخ رسیدن جگربندها را قلیه کنم پس آلتهای گوسفند را رسانیدند و سفره نهادند شیخ گفت اول قدم جگر باید خورد شیخ چون این سخن بگفت خادم خدمت کرد و گفت بقا باد شیخ را که با جگر دل یار کرده ام شیخ را خوش آمد و گفت اگر دل یار بود خوش باشد بوسعید خود دل می طلبد آن روز آنجا بودند و از آنجا عزم نشابور کردند چون بنشابور رسیدند جمعی از صوفیان می گفتند کی شیخ چون بخرقان رسید آن همه سخن و مقالات وحالات منقطع شده باشد او می گفت ما را به شنیدن آورده اند چون جمع را برین دقیقه اطلاع نبود چنین می گفتند و این سخن با شیخ بازگفتند شیخ گفت اشتاقت تلک التوبة الینا فلما التقینا فنینا فی تلک التربة آن خاک را آرزوی ما خاست چون آنجا رسیدیم ما در آن خاک خاک شدیم و برسیدیم شیخ از آن اعتراض این جواب فرمود این رسید بما از رفتن شیخ به خرقان و باز آمدن به شهر نشابور
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۲
خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمة الله علیه که آخرین باز آمدن بمیهنه شیخ را از نشابور ازینجا خاست که از مریدان شیخ دو کس با یکدیگر صداع کردند و شیخ را عادت چنان بودی که اگر میان دو کس نقاری بودی شیخ خاموش می بودی تا ایشان سینها بپرداختندی بعد از آن کلمۀ بگفتی و میان ایشان فراهم آوردی چون برآن قرار کلمۀ بگفت شیخ در میان ایشان آن صلح فراهم آمد و مدتی بود کی فرزندان و نبیرگان شیخ خرد و بزرگ همه در نشابور بودند و می خواستند کی بامیهنه آیند شیخ بوطاهر را گفت برخیز و شغل کودکان راست کن که ما را دل تنگ شد تا بمیهنه شویم بوطاهر برخاست و همۀ شغلهای ایشان راست گردانید وچهل درازگوش و چهل تنبلیت بجهت چهل درویش تا هر درویشی با یک تنبلیت بود وگوش با آن دارد و هشت درویش را بفرمود تا از راه خبری بشیخ می آرند و اهل نشابور مددها کردند و گفتند ما شیخ را این ساعت بهتر توانیم دید که فرزندان و اشغال رفته اند آن روز که ایشان را روانه کرد بر اسب نشست فرجی در پشت کرده و مزدوجۀ بر سر نهاده تا بدر دروازۀ بیامد و آنجا مقام کرد تا یک یک تنبلیت پیش او می گذرانیدند و گفتی این از آن کیست و راکب تنبلیت را وصیت کردی کی زینهار چگونه باشی تا همه بروی بگذشتند خواجه بوالفتح گفت من در قدر هژده سالگی بودم بخدمت شیخ آمدم شیخ گفت تنبلیت تو کدام است گفتم من پیاده خواهم رفتن پس شیخ گفت والده را از ما سلام برسان و بگوی که فرزندان را عزیز می دار که ما روز چهلم را با شما باشیم ان شاء الله من روی خویش را بر پشت پای شیخ مالیدم و برفتم خواجه بوالفتح گفت تا این غایت صاحب واقعه من بودم چون شیخ بمیهنه آمد باقی این حکایت را از خادمان خاص شیخ شنیدم خواجه بوالفتح گفت پدرم خواجه بوطاهر با ما نیامد و از وداع با شیخ بازگشت و بشهر نشابور آمد چون بخانقاه رسید آن روز مجلس نگفت دیگر روز به مجلس بنشست و فرزندان شیخ بر تخت شیخ بر دست راست بنشستندی و شیخ را سنت چنان بودی که از خانه به آفتاب بیرون آمدی این روز شیخ بیرون آمد چشمش بر جای فرزندان افتاد گفت اولادنا اکبادنا فرزندان جگرگوشگان ما اند ما جای ایشان بی حضور ایشان نمی توانیم دید بوطاهر را قرضی افتاده است آن وام او باز باید داد تا ما بر اثر ایشان برویم اهل نشابور ازین دل تنگ شدند و غیبت شیخ نمی خواستند پس تدبیر وام بساختند و ترتیب راه بکردند شیخ هم برآن میعاد که نهاده بود می بایست که بازخواند وامها باز داده شد و شغلها راست کرده آمد چون همه برگها راست کرد و عزیمت رفتن درست گردانید جملۀ بزرگان و ایمه و درویشان شهر نشابور به شفاعت آمدندهیچ فایده حاصل نیامد چون برفتن نزدیک شد شیخ محمد جوینی و استاد امام اسمعیل صابونی هر دو بشفاعت آمدند شیخ در برابر در خانقاه بر تخت نشسته بود سلام گفتند شیخ یکی را برین دست و یکی را بران دست نشاند و هر سه سر را فراهم بردند و بسیار اسرار بگفتند شیخ گفت آری اینجا نیازمندانند و آنجا نیازمندان اند ما خویشتن را تسلیم کرده ایم تا دست که چرب تر آید گفتند ای شیخ از هرگونه کی هست میهنه بس مختصر جاییست ما را ترا بمیهنه می دریغ آید شیخ گفت ما را شما را بدین جهان و بدان جهان می دریغ آید ایشان خجل شدند شیخ شغلها راست کرد و برفت و درآن وقت کی اسب شیخ زین کردند بر در خانقاه دکانی بود شیخ بیرون آمد برین دکان بیستاد و مقیمان خانقاه را گفت ما این بقعه را چنانک یافتیم هم چنان بگذاشتیم و هیچ تصرف نکردیم آنگاه این بیت را گفت
مرغی بسر کوه نشست و برخاست ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۷۳
از ابوالفضل محمدبن احمد نوقانی حکایت کردند کی گفت شیخ ابوسعید از نشابور بمیهنه می آمد چون بکوه درآمدیم شخصی با ما همراه بود مگر آن مرد اندیشه کرد که این چه مردمانند کی کلیچه و حلوا و طعامهای خوش می خورند و می گویند که ما صوفییم شیخ از راه کرامات مطلع گشت و گفت بدین پس کوه در شو و ما را خبری بیار آن مرد از پیش شیخ برخاست و آنجا که اشارت رفته بود برفت اژدهایی عظیم دید بترسید و باز بخدمت شیخ آمد شیخ گفت چه دیدی حال باز نمود شیخ گفت سالها رفیق ما بوده است مرد خجل شد و در پای شیخ افتادو از آن گفتار توبه کرد