عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۶۹
ای برادر مقام فراق مقام انتظارست و درین راه چشم داشتن برای حصول معشوق در عالم خود شرکست او را چشم بر هم می باید نهاد و در خود طلب کرد و بیافت طرب کرد که او همیشه حاصل است و شبهت ازین اصل زایل است ای عزیز هستی او درنیستی تو جمال مینماید و نیستی درتو اصلی است و جوهری که تو باصل خود توانی بطبع باز شو تا همیشه واجد باشی ای درویش تاب آفتاب قدم همیشه بر عدم تابنده است این ذرات وجود که بشهود او حاصلند سر از زوایۀ عدم برزده اند و ازو بقا یافته عجب مکون ذرات بغروب آفتاب محقق می شود و ظهورشان بطلوع او اما این ذرات که تاب آفتاب شهود او از افق قدم تابنده است و لم یزل پاینده
هی الشمس الا ان للشمس غیبة ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۷۲
عشق خود را در حدقۀ عاشق جای کند تا روح باصرۀ او را جز بمعشوق نگران ندارد و گفته اند که عاشق در در هرچه نگرد معشوق را بیند راستست و سراین معنیست ای عزیز چون عشق با کمال رسد در ولایت وجود عاشق نگنجد آنچه از راه دیده بیرون افتد ناظر بخط او شود برای سلوت را و این آنگاه بود که دانسته بود که من منع عن النظر یتسلی بالاثر بحقیقت داند که آنچه او را در نظر آید یا از آن بسوی او خبر آید آن خطی بود که معشوق بیند قدرت بر صفحۀ فکرت نگاشته است او بامید سلوت بدان نگران شود و زبان جانش می گوید این آن نیست اما بی آن نیست ما رأیت شییا قط الا ورأیت الله فیه و این رمزی لطیف است
در دیدۀ من عشق مکانی بگرفت ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۷۵
اگر عاشق در عشق خود خود را بود در عشق خام بود و در شوق ناتمام او را اویی او برای معشوق باید ای درویش آنکه معشوق را برای خود خواهد هنوز قدم در ولایت عشق ننهاده است و او مرتدی بود که مراد برای مراد خود خواهد اما آنکه خود را برای معشوق خواهد از بوستان عشق بوی ریاحین صدق بمشام وقتش رسیده بود اگرچه در بدایت کار بود اما طالب اسرار بود باز چون ببرخاست درخواست از وجود خود زایل کند و سعادت یگانگی حاصل کند در هودج فناء دوم مقر سازد پس از غیرت از خود بیخبر شود چون بی شعور شود و از غیبت بحضور شود در پرتو آن نور شود لاجرم پروانه وار از بقا بفنا راه طلبد و خود را بواسطۀ عشق بر آتش عدم احساس و بطلان قوت متخیله بسوزد و همانا که این مقام در تلوین بود نه در تمکین و این معنی در حوصلۀ مرغی خانگی که او را دانش گویند نگنجد و میزان عقلش هم برنسنجد اگر معلوم شود بمثالی شود و آن در رباعی خواجه احمد غزالی قدس الله روحه گفته است
تا جام جهان نمای در دست منست ...
... هشیارترین خلق جهان مست منست
هذا ربی و سبحانی و اناالحق درین راه پدید آید درویش گوید
چون نور ظهور تو مرا پست کند ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۷۶
آنکه در عشق معشوق را برای خود خواهد قبول و رد و قبض و بسط و سکر و صحو و فنا و بقا و غیبت و حضور و ظهور و ثبور و ستر و تجلی و حزن و سرور و مکون و ظهور در عالم او سر ازو بر زنند و او را ده عمر نوح به سر آید و این منازل هنوز به پای او قطع نشده باشد و حق هیچ منزلی نگذارده باشد و به حقیقت تا حق منزلی گذارده نشود به منزلی دیگر نبود و او از اسرار آگاه نبود پس بیچاره همیشه در راه بود و پیوسته بر گذرگاه هرچه از افق هستی پدید می آید او از کمال حیرت چنگ در او میزند هذا ربی می گوید باز آنکه خود را برای معشوق خواهد این اضداد از راه او برخیزند و به هیچ حال در دید وقت او درنیاویزند او را بدو گذارند و زمام امور او بدو سپارند زیرا که مبتدی راه عشقست و طالب مقام صدقست هنوز از وجود قطره نساخته است و در بحر غیب نینداخته هنوز وی در نظر اوست اگرچه به سوی عالم وحدت سفر اوست بی شک هنوز پیداست اگرچه شیداست همانا در نمازست که زبان مسألتش درازست هنوز در رکوعست که در طلب با خشیت و خضوع و خشوعست هنوز بنده است اگرچه خود را بر در افکنده است عجب ازین درد نمی کاهد که خود را برای او می خواهد از برای این الم نمی گدازد که می خواهد که با او سازد و اما آنکه از درخواست برخاست در فناء دوم او را مقر شود و از خود و غیرخود بی خبر شود بقاء او بدو بود و نظر سرش از او دور بود بدو حاضر بود و بدو ناظر بود او بسر اوقات جلال قریب بود و کارش بس عجیب بود ادراک مقام او از ادراک عقول بعید بود شاه بود اگرچه در زمره عبید بود و این در مقام فناء سوم باشد چنانکه گفته اند
تا مرد ز خود فانی مطلق نشود ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۸۱
... اعیان وجود را چه امکان باشد
عقول بشری و ملکی درین سرگردانی اند تا بدانند که عشق کدامست و عاشق کدام و معشوق کدام و اینجا لطیفه لطیف است چون عشق حبل رابطه است نتوان دانست که می کشد و که انجامد کسی سرش نمیداند زبان درکش زبان درکش عقل بیخود می گوید او کشید و این انجامید و روا بود که کار برعکس باز گردد و راه دگر سار گردد ایاز محمود گردد و محمود ایاز و ماتشاؤون الا ان یشاء الله ابویزید قدس الله روحه المزید گفت چندین گاه می دانستم که من او را می خواهم او مرا پیش از من خواسته بود و از من هیچ درنخواسته بود یحبهم پیش از یحبونه باید
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۸۶
گریه از تأسف بود وتأسف از فوت محبوب بود چنانکه پیر کنعان از تأسف چندان بگریست که مردممردمکچشمش که خلیفۀ عالم بینایی بود از کسوت عیانی بیرون آمد و جلباب سفید حسرت درخود کشید یا اسفی علی یوسف و ابیضت عیناه من الحزن اما روندگان این راه را اسف و حزن نباشد زیرا که ایشان را خوف فقد محبوب نبود پیری بنزد مریدی آمد او را یافت که در فوت محبوبی میگریست گفت ای پسر دل بمحبوبی می بایست داد که فوت بر او روا نبودی تا بقلق و حزن و ضجرت و بکا گرفتار نشدی
رو دل بکسی ده که نمیرد با تو ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۹۰
در ابتدا عاشق بگفت و گوی درآید پس در جست و جوی آید پس دل از خود بکلی برگیرد و پروانه وار خواهد که در پیش او میرد یعنی اول ذاکر بود پس طالب شود پس عشق برو غالب شود اینجا ذکر هستی بود و طلب نیستی درین مقام هستی راه بودو نیستی پیشگاه اما نه آن نیستی که محرومی نام اوست آن نیستی که همه هستی ها غلام اوست اما بنسبتی دیگر و این مشهور است که هستی راه است و نیستی منزل چنانکه آن محقق دقیق النظر گفته است
دیدم اندر مدار کار آنگاه ...
... بود ما را یقین که عاشق را
نیستی منزلست و هستی راه
نیست جز نیستی ره عاشق ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۹۲
آن بار که از راه صورت عاشقمیکشد حامل از راه معنی معشوقست وحملناهمسراین معنی است ایعزیز در حال مشاهده بقوت مشاهدۀ او هر بار که بر عاشق نهند بکشد و سر از زیر بار درنکشد زیرا که مست شراب مشاهده بود ودر مستی بار خلاف معهود توان کشید
از دردکم آگاه بود مردم مست
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۹۳
... این معنی را در سر لاقطعن ایدیکم وارجلکم من خلاف و جواب فاقض ماانت قاض بباید طلبید تا موجب مزید شوق گردد بعزت الله که چون جارحۀ مجازی روی ببطلان آرد حقیقی روی در ظهور آرد بی یسمع وبی یبصر و بی یمشی و بی ینطق جمال نماید این بغیر ذوق فهم نتوان کرد
این راه حقیقتست و هرتر دامن
با هستی خود کجا قدم داند زد
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۹۷
عاشق را از غلبات عشق خود برآمدن بهتر بود از آنکه در بر معشوق درآمدن زیرا که داند که من جاوز حدهاورث ضده راست است راه بنده از بندگی بیرون شود اما ببالای آلای شاهی بر نتواند آمد که او را با اویی او صعود ممکن نیست و بعالم بندگی باز نتواند افتاد تا مؤنتاو را شاه تحمل کند مذبذبینذلک لا الی هؤلاء ولا الی هؤلاء برداشته نه افکنده نه شاه نه بنده نعوذ بالله من الحور بعد الکور و آنچه گفته اند که فراق برتر از وصال است راست است زیرا که فراق بعد از وصال تصور توان کرد و پیوستن با او خود بریدن است از خود و بریدن از خود بتحقیق پیوستن است با او بدین نسبت وصال فراق است از خود و فراق از خود وصالست با او و آنچه عاشق طلب فراق خود می کند بهلاک کردن خود چنانکه ابن موفق گرد بازار بصره سفره بخود برآورد و می گفت من مات عشقا فلیمت هکذا لاخیر فی عشق بلاموت
و آن دیگری خود را از بالایی در افکند ونام و نشان خود برافکند و می گفت ...
... چون نیست وصال آن نگارین ممکن
آن به که ز راه او روان برخیزی
حسب الواحد افراد الواحد محب را همان بس باشد که زحمت وجود از راه محبت او بردارد و بگوید
لطفی بکن از راه وجودم بردار
تا زحمت من ز راه تو کم گردد
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۹۸
... کو را غم هیچ دوست دامن نگرفت
و این مطالعه بدیدۀ علم نتواند کرد زیرا که کمال علم آنست که قوت خیال صورت احکام را از مواد آن جدا چنانکه صورت مسیله وضع کند پس از نفس او تخرجی کند وضعی فرضی نه عقلی و هندسی و این معنی درین مقام خام نماید بلکه ناتمام نماید چون کمال در کار حاصل کند شبهات از روزگار عشق زایل کند آن صورت که از قوت خیال طلب می گیرد در درون پردۀ دل رود و پیش جمال بوی ننماید پس علم را بدو راه نماند زیرا که آنچه در قوت خیال پدیدار شود هم در محل او مضمحل گردد زیرا که وشیکالزوال وسریع الانتقال است ای عزیز آنچه در درون پردۀ دل بود آسان آسان بدو نتوان رسید در وی پندار یافت بیش از یافت بود آنچه پیرهری قدس الله روحه گفت یافت تو از روی ماست اما دریافت تو نه ببازوی ماست بدین معنی قریب است همانا العجز عن درک الادراک ادراک اشارتست بدین معنی
آن نقد که در خزانۀ دل باشد ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۹۹
عشق آنست که در کانون دل مکنون است ظهورش بشنید و صف معشوق بود یا بدید جمالش و از آن است که دل از درد و وجع و احتراق در نالش باشد دایما زیرا که آتش ظاهر ارکان سوزد و این آتش جان سوزد همانا نار الله الموقدة التی تطلع علی الأفیدة عبارت ازین آتش بود و مثال او در اعتقاد عذاب گورست مرده در عذاب گور متألم و سوخته و متوجع و دردمند و آتش و ضرب پدید نه همچنین درد و وجع و تألم و احتراق عشق موجود و اسباب آن ناپیدا عاشق بیخواب و بی قرار و بی آرام می نالد و می زارد خلق بیخبر نمک ملامت بر جراحت او می پاشند و در هنگام سوزش او خاموش می باشند و بدان راه نبرند عجب تر آنست که معشوق گوید دور باش
غیرت آمد بر دلم زد دور باش ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۰۶
... این عشوه مخر که بیشمار است
در سخنان شیخ ابوعلی فارمدی قدس الله روحه آمده است که چون بنده را در بیشعوری از حدود انسانیت بیرون برند و از عالم ملکیت در آن بیشعوری برتر شود روا بود که انوار تجلی ذات بی کیف بر وی افتد اما اگر بمثل کوه بود مندک گردد و اگر قایم بقوت نبوت بود مؤید بتأیید رسالت بود بمیرد و راه فناء ابد برگیرد جعله دکا وخر موسی صعقا سراین معنی است
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۰۹
بیشتر سبب هلاک عاشق درین راه از افشاء سر معشوق است زیرا که در عالم طریقت افشاء سر الربوبیة کفر ثابت است و کفر بعد از ایمان بغیرت معشوق ارتداد بود و ارتداد موجب قتل من بدل دینه فاقتلوه شبلی قدس الله روحه گفت در آن روز که حسین منصور را قدس الله روحه بباب الطاف آن جلوه بود در مقابلۀ او بماندم تا شب و بعضی از اسرار در نظر آوردم چون شب درآمد آنجا توقف نمودم تا بر باقی اسرار واقف شوم بجمال ذوالجلال مکاشف شدم بی ناز عرضه داشتم و گفتم بار خدایا این بندۀ بود از اهل توحید مکاشف باسرار عشق و مقبول درگاه حکمت درین واقعه چه بود خطاب آمد که یادلق کوشف بسر من اسرار نافافشاها فنزل به ماتری گفتم چون کشتی هدراست فرمود لایادلق من قتلته فانادیته
گر من کشمت دم مزن و باک مدار ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۱۱
در عرف عشق بدید جمال حاصل آید اما نزدیک این ضعیف عشق در وجود موجودست اما از راه قوت بدید جمال معشوق به فعل می آید و اثر ظاهر می کند چنانکه غضب و رضا و ضحک در وجود همه موجودند اما مکون هر یک بواسطۀ که بدو منوط است در ظهور می آید و این نوع را می گویند از ظاهر بباطن می شود اما تاشغاف بیش نمی رسد و این پرده ایست بر روی دل قدشغفها حبا سر این معنی است باز آتش عشق حقیقی شعله از میان جان برآرد نار الله الموقدة التی تطلع علی الافیدة مؤید این سرست در عشق که در بدایتمجازی بود و بآخر حقیقی شود دل عظیم در احتراق بود زیرا که ظاهرو باطنش سوخته گردد و این سر آن سخن است که عاشقان کار دیده گویند که عشق خانمان خود بسوزد یحزبون بیوتهم بایدیهم آن یکی آتش که بواسطۀ دید جمال بر افروزد در ظاهر دل آویزد و آن دگر آتش از میان خانۀ خانه برآیددر باطن دل افتد دل را در میان این دو آتش از کجا طاقت مقاومت بود چون دل نماند بجای دل دلدار اثبات یابد و این نفی و اثباتیست بیواسطه لاوالا در استماع بهش باش که نهنگان غیرت دهان بازماند و در کمین گاه نشسته و سر از لجۀ غیرت برآورده
گفتم که دلم گفت کبابی کم گیر ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۱۲
در ابتدای عشق عاشق خام بود رؤیت محبوب از برای دفع آتش ولع بخواهد چون طاقت سوختن ندارد و قوت دل برداشتن ندارد و این خواست معشوق بود برای خود و در معنی این خود را خواستن بود و آنکه خود خواه بود نه بر راه بود چون کار بنهایت رسد خود را برای او خواهد و سخن در این گفته شده است آن را که در میدان سربازان سر گوی باید کرد و در خم چوگان قهر آورد او را از کجا رای خودخواهی بود یا پروای طلب شاهی بود
در معرکه یلان تو سرباز ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۱۹
چون حقیقت عشق ظاهر گردد و آفتاب حسن معشوق از افق دلربایی طالع گردد عاشق در پرتو آن نور آید نه معشوق زیرا که پروانه در طلب شمع پرزند تا خود را بسوزد نه شمع در طلب پروانه شود و این معنی از استغنای معشوقست و افتقار عاشق اما ای عزیز عاشق از سر خود تواند خاست و خود را فدای راه عشق تواند کرد اما معشوق را تعزز و کبریا نگذارد که ملاحظۀ حال درهم شده عاشق کند عجب او بلاء این و این فدای او و این خواهد که برای او باشد این در حوصلۀ او نگنجد اگرچه بقای پروانه در دوری آتش است اما از کمال عشق طاقت دوری ندارد که در قرب بماند برگ آن ندارد که در بعد بماند این تواند که خود را بسوزد این نتواند که بخود او را برافروزد تواند که در آتش سوزد اما نتواند که آتش شود اما چون راه یابد خود را بی محابا درافکند و مرادش همه آن بود که یک نفس او شود اگر چه در نفس دیگرش براه خاکستری برون اندازد اما از آن باک ندارد الم این بعد در لذت آن قرب مندرج گردد اگر بمثل عاشق را سرمایۀ عمر در آن صرف شود که یک نفس در عالم اویی او بار یابد بسیار باشد آنچه شنودۀ از توکل و تفویض و تسلیم و غیر آن جمله زاد راه است و ساز کار عشق در این عالم الغناء فی التوحید می باید تا کاری برآید چیزی را که در فنا باید طلبید تو در بقا طلبی کی یابی افنیت عمرک فی عمارة باطنک آنچه عاشق خود را در نظر معشوق بردار می کند یا نعره بخود برمی آرد آن تجلد است و تجاسر و قوت خود نمودن در تحمل بار بلاء او و آن جمله اسباب بعد است الحذر الحذر
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۲۰
آن یکی در حرارت عشق کاردی برداشت تا خود را ذبح کند معشوق را فضولی او معلوم بود و می دانست که جان را بنزد او قدریست نظر بسوی او نکرد تا زودتر زحمت وجود را از راه رهروان مهر او بردارد هستی و توانایی معشوق را زیبد زیرا که این جمله ساز وصال است و ساز وصال معشوق را باید و نیستی و ناتوانی عاشق را باید زیرا که این جمله ساز فراق است و ساز فراق عاشق را باید و این لطیفه لطیف است ای برادر وصال در مرتبه عاشقی آن پیرایه اوست و در مرتبه معشوقی حلیۀ این واین از آنست که او همیشه در ناز باشد و این پیوسته بر خاک خواری و ابتلا باشد اما تعزز او را تذلل این برای ظهور بکارست بامر الاشیاء تعرف باضدادها پدید آید بار عشق از این علایق و عوایق دورست و در پردۀ نور خود مستورست او را با وصال و فراق کاری نیست و این صفات گرد سرادقات وجود او نگردد
عشقست که دلیل راحت جان منست ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۲۱
آن را که وجود زحمت راه محبوب بود و خیالش گناه او را ساز وصال از کجا بود
اذا قلت ما اذنبت قالت مجیبة
وجودک ذنب لایقاس به ذنب
عاشقی بود گرم رو بر راه گذر محمود سبکتکین انارلله برهانه پیوسته باستادی و چون محمود برگذشتی او چشم دروی بگشادی و بعزتی تمام در وی نظر کردی و جان در خطر کردی روزی موکب مرکب دراز آن پادشاه باداد برسید درویش عاشق دست در عنان آورد محمود از رعونت سلطنت تازیانۀ بر وی زد درویش در طرب آمد محمود را از آن طرب عجب آمد از موجب آن پرسید درویش گفت در ضمن این طرب سریست بر ملا نتوان گفت پادشاه چون بخلوت خانه انس مر خواص را بار داد درویش را حاضر کردند و از سر کارش پرسید گفت مرا با ایاز عشق است دلم از درد هجران او می سوزد اکنون کارم بجان رسید صبر را در کار من اثر نماند و مرا از خود خبر نماند از شعلۀ آتش عشق او چنان درگدازم که بوجود خود نمی پردازم بر او از تو غیرت می برم یا از او برخیز یا چو من در ذیل بیمرادی آویز محمود گفت عجب مرا هفتصد پیل است و مملکت تا لب دریای نیل و خزاین و دفاین عالم در تصرف کلک من است و همه روی زمین ملک منست با ایازم عشق است و مرادم از وی برنمی آید ترا که زمان طربی و نازشی نیست این تجاسر از کجاست گفت ای پادشاه آنچه تو داری ساز وصالست آن ایاز را باید و اینها که من دارم از عشق و شوق و درد و قلق ساز فراقست ترا باید اگر عاشقی ودر عشق چون من صادقی بیا تا حسن ایاز را حکم کنیم و ببینیم که میل او بنیازمندی من است یا بسرافرازی تو پادشاه ازین سخن دم درکشید و دانست که راستی پیرایۀ حسن معشوق است و چون درین کار حکم شود میل نکند و نیاز او را بر ناز من برنگزیند
معشوق ز عاشق شکسته ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۲۹
همت عاشق در عشق ورای همت معشوق است زیرا که عاشق همت آن دارد که در عالم معشوق بار یابد پس منتهای همت او را باشد ای درویش منتهای همت عاشق هستی معشوق است تا باشد که پرتو انوار آن هستی بر وی تابد و او را بخود قایم کند و منتهای همت معشوق نیستی عاشق است تا هستی وی را مسلم ماند و زحمت او از راه او برخیزد چون بعین بصیرت بنگری بدانی که درین مقام همت عاشق بلندتر است وذلک سر عزیز لمن فهم
او را که ز تو مراد هستی باشد ...