گنجور

 
۳۰۸۱

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۱۳ - فصل پنجم: در مجاهدت

 

بدان که هیچ راهی که آدمی در وی قدم زند نیکوتر و پاکتر از مجاهدت نیست و مجاهدت مخالفت است هر چیزیرا که رقم انسانیت بر وی باشد و ثمره او راه نمودن است به حق تعالی والذین جاهدو فینا لنهدینهم سبلنا چون کسی برای او همه چیزها را دست بدارد لابد او نیز همه نیکوییها به وی رساند قالرسول الله من کان لله کان الله له و هر راه که آدمی بر آن رود وی را در آن طمع باشد و هوای او در آن مجال یابد و نفس اورا در آن نصیب بود الا راه مجاهدت که هوا در دیگر راهها زنده باشد و در مجاهدت بمیرد پسمجاهدت سبب عزل انسانیت است و تخم کشف اسرار حقیقت

نهاد آدمی آن گه پاک شود که در دریای مجاهدت افتد کسی که در مجاهدت بر خود بسته دارد لشکر هوی وی را به غارت برداردو بر وی غالب شود وملازم طمع و متابع شهوت و موافق غضب گردد و ریا بر او مستولی شود تا هر چه کند برای خلق کند و این چنین کس هرگز حلاوت ایمان نیابد اما چون به مجاهدت درآید و در بدایت روزگار خود را تربیت کند به مراقبت و ظاهر خود بپیراید به مجاهدت شجره حقیقت در دل او رسته شود و خارستان معصیت در درون سوخته گردد فتوح غیب حاصل آید

و بر مردم مبتدی در راه ارادت مجاهدت فریضه است از آنکه نفس زمام او گرفته باشد و از هوا آیینه او ساخته تا مذاق مراد او خیالات فاسد بدو مینماید وباطل در کسوت حقیقت بر وی عرضه کند چندانهوس در نهاد او پدید آید که یک باره از حق پرستیدن بیفتد و به عقوبت ریا مبتلا شود و بند شک و شرک بر نهاد او افتد تا بت پرستی تمام از میان کار بیرون آید و آن ارادت و بال او گردد

پس از جهت مصلحت مشایخ که نایبان نبوت اند مجاهده را مؤکد گردانیده تا هر که به راه ارادت درآیبد مجاهدتپیش گیرد و بر ریاضت مواظبت نماید تا اوصاف مذمومه در وی نیست شود و خلق پرستی از دیده وی بیفتد پس راه عبودیت واخلاص بر وی میسر شود

بایزید بسطامی‑قدس الله روحه العزیز‑گفت در بدایت دوازده سال صقالت نفس کردم تا روی دل خود را پیش گرفتم تا چه بینم بر میان ظاهر خود زناری دیدم دوازدهسال دیگر در آن بودم تا آن زنار ببریدم آنگه در خود نگرستم در باطن خود زناری دیگر دیدم پنج سال دیگر بدان مشغول شدم که آن زنار ببریدم ...

عبادی مروزی
 
۳۰۸۲

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۱۷ - فصل سوم: در خرده‌های ایشان

 

... دیگر آنکه چون مرید را در سماع وقت خوش شود سنت آن است که پیش مقدمخود رود و روی در پای او بمالد و این شکر نعمت است که هیچ نیست برابر هدایت و هیچ شکر نیستکاملتر از سجود

و مبتدی را راه جز بر هدایت حق تعالی نیست به واسطه منتهی

پس هر گه مبتدی را حالتی تازه شود در سماع آن حالت فتوح است و فتوح نعمت بود از حق تعالی و این نعمت بدان مبتدی به واسطه شفقت و تربیت پیر رسیده باشد چوناین نعمت بدو رسد شکر برو واجب باشد ...

... دیگر چون بر سفره نشینند سر در پیش افگنند و طریق حرمت سپرند اصلاین آن است کهابوهریره‑رضی الله عنه‑روایت کند از رسول گفت هیچ کس از شما مباد که تتبع لقمه برادری کند که نباید که او شرم دارد و این صاحب نظر را وبال حاصل آید

دیگر آنکه یکی از ایشان اگر به طعام محتاج بود چون به طعام رسد اگر محتاجی دیگر بیند به ترک آن بگوید و ایثار کندامیرالمؤمنین علی‑رضی الله عنه‑مدت سه روز در خانه او هیچ طعام نبودروز سوم دو سه قرص به دستآوردند و جمع شدند تا به کار برنددرویشی به در حجره آمد و طعام طلب کرد آن قرصها بروی ایثار کردندجبرییل درحال این آیت آورد و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة ایشان به امید دریافت این ثنا پیوسته راه ایثار سپردند

دیگر آنکه چون دعوت روند به وقت سفره میزبان را دعا گویند و آن را انکار نشاید کرد که ابوهریره‑رضی الله عنه‑روایت کند که رسول هر گه که نزدیک کسی در رفتی چون طعام پیش آورندی دعا گفتی و دعا این بودی که آمدن ملایکه به خانه تو متصل بادا و طعام توقوت صالحان باد لفظ حدیث دعا این است که اکل طعامکم الابرار وصلت علیکم الملایکة ...

... دیگرآنکه هر فتوحی که باشد هم در روز خرج کنند و هیچ چیز فردا را ننهند گویند المعلوم شوم

وقتی رسول به خانه بلال در رفت قرصی دید آنجا نهاده گفت ای بلال این چیست گفت یا رسول الله فردا را نهاده ام گفت خرج کن که در خزانه خدای تعالی نقصان راه نیابد

دیگر آنکه چون نقاری ایشان را پیش آید بعد از استغفار شیرینی آوردند بناء این بر آن است که چون کسی را از صحابه با دیگری وحشتی شدی به نزدیک رسول آمدندی چون از نقار برخاستندی در حجره خرما طلب کردندی آنچه بودی بیاوردندی رسول بر صحابه تفرقه کردی ...

عبادی مروزی
 
۳۰۸۳

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۱ - اصل اول: و در پنج فصل یاد کنیم - فصل اول: در توکل

 

... ابونصر سراجگوید شرط توکل آن است کهبوتراب نخشبیگفته است که خود را در دریای عبودیت افگنی و دل با خدا بسته داری و با کفایت آرام گیری اگر دهد شکری کنی و اگر باز گیرد صبر کنی

ابوالعباس فرغانیگویدابراهیم خواصدر توکل یگانه بود و باریک فرا گرفتیلیکن سوزن و ریسمان و رکوه و ناخن پیرا از وی خالی نبودی و غایب گفتند یا اسحق نه آن همه چیزها منع می کنی این چرا داری گفت این چیزها توکل را به زیان نیاورد و خدای را بر ما فریضه هاست و درویش یک جامه دارد و چون بدرد سوزن و رشته ندارد وی را به نماز متهم می دارد

چنین گفته است اول قدم در توکل آن است که بنده خود را در پیش قدرت حق‑سبحانه و تعالی‑چنان دارد که مرده در پیش غسال که وی را هیچ تدبیر و حرکتی نباشد که اگر حرکتی کند در طلب رزق خود از حد توکل بیفتد ازآنکه حرکت در طلب نصیب خود جز شک در تقدیر نباشد ...

... و نیز باید که مرد در توکل چنان باشد که وی را حمایت گاهی نباشد و نداند که مقصد وی کجاستو دل در هیچ مخلوق نبندد

چنانکهابراهیم ادهم‑رحمة الله علیه‑حکایت کند که در بادیه می رفتم بر طریق توکل هاتفیآواز داد بازنگرستم گفت یا ابراهیم اگر توکل می کنی و می طلبی نزدیک ما ملازم باش تا توکل درست گردد امید تو در آن باشد که به شهر خواهی رسیدن ترا بدان داشت که در راه طریقت توکل سپری طمع از همه شهرها بریده گردان و درین بادیه متوکل شو گور برکن و نفس خود را درو دفن کن و دنیا و اهل اورا فراموش کن که حقیقت توکل کاملتر از آن است که هرکس بدو رسد

و این مقدار که گفتیم از اسرار توکل در اهل تصوف موجود باشد وایشان داد توکل توانند دادن که حق تعالی ایشان را مدد دهد و راه توکل جز به مدد ایزدی قطع نتوان کرد

اصلتوکل کار به حق سپردن است نوشندگان ارباب تحقیق و پوشندگان خلعت توفیق در معنی توکل در بیان سفته اند گفته اند ...

عبادی مروزی
 
۳۰۸۴

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۳ - فصل سوم: در یقین

 

... یقینی در آن حاصل آیدبه مدد آن یقین از همه کاری اعراض کند و بر طریق استقامت بر عتبه عبودیت ملازمت نماید و راحت و فتوح از حضرت عزت وی را متواتر شود که رسول گفته است که حق تعالی راحت و فرج در یقین نهاده است هر که راحت آخرت می طلبد وی را ملازم یقین باید بود تا جمال ایمان ببیند و خلعت هدایت بیابد امروزش فراغت باشد فردا نجات و سعادت بیابد والذین یؤمنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک و بالآخرة هم یوقنون اولیک علی هدی من ربهم و اولیک هم المفلحون

یقین نوری است که حق تعالی در دل بنده نهد چون خواهد که آن دل به مدد آن نور طریق رضای حق سپرد هر چه اصل سخط حق تعالی باشد از دل خود زدودن گیردو این نور جز در دل کسی ننهد که به مدد توفیق وی را خلعت اهلیت صدق داده باشند و جمال معرفت خود بدو نموده تا او بدین مدد به راه یقین درآید هرچه اندیشه مختلف است از دل بیرون کند در طلب حق تعالی یک اندیشه گردد

ابوعثمان حیری گفت‑رحمة الله علیه‑که یقین نفی اندیشه ها است در طلب یک اندیشه از سر جمعیت ...

... جنید‑رحمة الله علیه‑گوید از سری سقطی‑رحمة الله علیه‑شنیدم که گفت یقین آرام گرفتن بود آنگه که ارادت در دلت پدید آید از آنکه دانسته باشی که حرکت هیچ منفعت نکند ترا و هرچه بر تو قضا کرده اند از تو باز ندارد

ابوتراب نخشبی‑رحمة الله علیه‑گوید در بادیه می رفتم جوانی را دیدم بی زاد می رفت با خود اندیشیدم که این مرد بی زاد می رود هلاک شود گفتم ای پسر در چنین موضعی بی زاد می روی جوان گفت ای شیخ سر برآور و چشم باز کن و گرد عالم نگر که تا جز خدای را عز و جل هیچ کس را می بینی با حق همراه بودن و زاد برگرفتن نشان ایمان نباشد

ابراهیم خواص‑رحمة الله علیه‑گوید که در بادیه می رفتم جوانی را دیدم لطیف و ظریف و با وی هیچ معلومی نه گفتم جوانا کجامی روی گفت به مکه گفتم بی زاد و راحله راه دراز در پیش گرفته ای گفت آنکه آسمان و زمین را نگه تواند داشتن بی عدتی این قدرت ندارد که درویشی را بی زاد و راحله به مکه رساند چون به مکه رسیدم وی را دیدم گرد کعبه طواف می کرد هیچ نقصانی و ضعفی در وی نیامده بود

عیسی‑‑را پرسیدند که به چه قوت بر آب می روی گفت به ایمان و یقین گفتند ما نیز ایمان و یقین داریم گفت اگر دارید بر روی دریا بروید قصد کردند که بروند نتوانستند گفت چه بود شما را گفتند از موج می ترسیم گفت صاحب یقین از خدای ترسد از موج نترسد ...

عبادی مروزی
 
۳۰۸۵

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۴ - فصل چهارم: در رضا

 

... و راضی بودن به حق تعالی آن بود که در مقابله اختیار او اختیاری نیاری و بیرون از ارادت او هیچ ارادتی نداری

ابن عطارا پرسیدند از رضاگفت نظر دل است به اختیاری که حق‑سبحانه و تعالی‑کرده است در ازل بی علت در حق بندگان خود و ترک اختیار خود در آن مقابله کسی که بدین صفت شد راه گذر قضا گردد و هرچه بر وی می گذرد هیچ تمییزی و فرقی نکند

امیر مؤمنان حسین بن علی‑رضی الله عنهما‑گفت کهابوذر غفاری‑رضی الله عنه‑می گوید فقر نزدیک من دوست تر است از غنا و یماری دوست تر است از صحت ...

... طریق رضا بر متصوفه میسر است و تا مرد بدین طریق در نیاید جمال تصوف نبیند از آنکه تصوف ترک تکلف است و آن ترک جز به مدد رضا نیاید ازآنکه قطع طمع و ترکتکلف به قوت ایمان تواند بود و جمال ایمانکسی بیند که به قضاء خدای تعالی راضی شد و کسی که بدو راضی شد عنان احوال خود بدو باز گذاشت تا چنانکه خواهد وی را می گرداند

بوعثمان حیریگفته است چهل سال است تا عنان خود به حق تعالی باز گذاشته ام اگر بجایی نشاندم هیچ کراهیت در دلم نیاید و اگر به چیزی دیگر نقل کند هیچ خشمی در من نیاید در جمله هیچ اعتراض نکنم از آنکه در دلم هیچ اعتراضی نمانده است

مشایخگفته اند رضا بزرگترین درجه ای است هر که را به رضا گرامی کردند او را به ترحیب تمامترین و تقریب بزرگترین عزیز گردانیدند ...

... شبلیپیش جنید‑رحمة الله علیه‑گفت لاحول و لاقوة الا بالله جنید گفت که این گفتار تنگ دلان است و تنگ دلی از دست بگذاشتن رضا بود به قضا

ابوبکر طاهرگوید که رضا بیرون کردن کراهیت است از دل تا در وی جز شادی نباشد

عباس بن المطلب‑رضی الله عنه‑روایت کرد از رسول که هر که طعم ایشان بچشید به خدایی خدا رضا داد ...

عبادی مروزی
 
۳۰۸۶

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۶ - اصل دوم: در احوال باطن و درو پنج فصل است - فصل اول: در معرفت

 

... بزرگی گفته است خدا را به خدا بشناختم و هر چه دون خدا بود به نور او بشناختم

ابتداء معرفت نوری است که از حضرت او چون به دلی پیوندد به مدد آن نور راه معرفت پیش گیرد

بزرگان گفته اند چراغ جهان آفتاب است و معرفت چراغ دلها است و بر حق تعالی هیچ دوست تر از عرفان نیست و اسرار خود جز در معرفت تعبیه نکند ...

... ذوالنونگوید عارف ترینمردم به خدای تعالی آن است که تحیر او بیش باشد

گفته اند به عالم اقتدا کنید و به عارف راه بیابید

بوسلیمان دارانیگوید عارف را در بستر فتوحها بود که در نمازش نبود ...

عبادی مروزی
 
۳۰۸۷

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۷ - فصل دوم: در فراست

 

... در میانبوعثمان جاثری‑رحمة الله علیه‑زکریا نامی بود او را با زنی کاری افتاده بود در آن روز توبت کرد روزی برسربوعثمانایستاده بود خاطر او به واقعه آن زن سفر کرد و در آن تفکر بودبوعثمانسربرآورد و گفت شرم نداری که از گذشته باز اندیشی

ابوالقاسم قشیری حکایت کرد که در اول عهد کهابوعلی دقاقمرا درمسجد مطرزمجلس نهاده بود بعد ازان به چند روز مرا عزمنساافتاد دستوریخواستم دستور داد چون بیرون شدم او به تشییع من بیرون آمد در راه می رفتم به خاطرم درآمد که کاشکی استاد به نوبت مجلس من داشتی استادروی به من کرد

گفت یا اباالقسم نوبتهای مجلس تو می دارم تا که بازرسیساعتی دیگر بود اندیشیدم که او ضعیف است در هفته آی دو بار مجلس بدارد رنجش رسد کاشکی در هفته ای یک بار قناعت کردی استاد روی به من کرد گفت یا اباالقسم اگر دو نوبت رنجم رسد در هفته ای یک نوبت بدارم ...

عبادی مروزی
 
۳۰۸۸

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۸ - فصل سوم: در مشاهدت

 

... قوت حضور کسی را بود که قرب حق تعالی در همه احوال می بیند و می داند که نزدیک است به همه جهانیان به علم و نزدیک است به خواص به نظر پسدر آن قرب شرم دارد که به کاری مشغول گردد یا با دیگری انس طلبد بل که از همه اعراض کند و ترک اشغال بگوید به مدد یقین بر بساط قرب حاضر شود از بحر مشاهدت یک قطره به وی دهند تا عطش طلب خود را تسکینی دهد

بزرگان گفته اند مشاهدت حضور است بر بساط قرب و مدد حقیقت است و یقین وترک اشغال است در راه طلب حق تعالی و وقوفبر حقایق دین

و اصحاب مشاهدت سه نوع است اول و صدر و کمال ...

عبادی مروزی
 
۳۰۸۹

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۲۹ - فصل چهارم: در محبت

 

... و رسول گفته است خاین از مانیست

پس شرط محبت آن است که جوهر محبت خود را صیانت کند تا هیچ غباری بروی ننشیند که فسادی که به احوال بنده راه یابد آن بود که در محبت خیانت دارد هر محبتکه بدون محبوب خود آسایشی یابد آن محب خاین است

و آن مشاهدت که یاد کرده آمد قدر او در محبت توان دانست که محب مستی است که جز به مشاهدت محبوب هشیار نشود و مستی که از مشاهدت آید وصف نتوان کرد و هرگز هشیار نشود و این خودکاری دیگر است همه احوال مقدمه آن است و محبت نتیجه او و نتیجه محبت سماع است و اندران سخن گوییم

عبادی مروزی
 
۳۰۹۰

عبادی مروزی » مناقب الصوفیه » بخش ۳۰ - فصل پنجم: در سماع

 

... اگر از آن وجدی که در باطن حاصل شود شمه ای به ظاهر رساند کالبد در لذت ادراک نسیم روحانی حرکتی کند آن را حال خوانند

اهل طریقت را سماع لابد است از آنکه مدد روح و طراوت وقت و جمعیت خاطر و فراغت دل در سماع توان یافت و برهان کمال حیات و نشان اقبال وقت ادراک لذت سماع است وهر کس که از وی بهره ندارد حواس باطن او مختل است و هر که را خلل به حواس راه یافت میان او و بهایم فرق نماند

اسماعیل ابن علیهگفت باشافعی‑رحمة الله علیه‑می رفتیم کسی چیزی می گفتاو گفت بیا تا آنجا رفتیم و بنشیدیم و مرا گفت ترا خوش آمد گفتم نه گفت ترا حس نیست ...

... گفتند آیتی از قرآن بخواندند از هوش بشد

گفتم بگو تا دیگر باره برخوانند بخواندند مرد باهوش آمد مرا گفت تو چه دانستی گفتم چشمیعقوب‑‑به سبب پیراهنیوسف‑‑تاریک شد و هم به سبب پیراهن او روشن گشت ووی را نیکو آمد از من و بپسندید

اما جامه پاره کردن معنی ندارد بلکه کراهیت است

در خبر است که وقتیداود‑‑آمد و چیزی می گفت یکی برخاست و جامه پاره کردجبرییل‑‑آمد و گفت یاداودحق تعالی می گوید که آن را بگوی که دل را در دوستی ما پاره کنی بهتر از آنکه جامه برآوازداود ...

عبادی مروزی
 
۳۰۹۱

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل اول - فرق علم مکتسب با علم لدنی

 

بدانکه در حق صورت بینان و ظاهر جویان با مصطفی-صلعم- خطاب این آمد وتراهم ییظرون إلیک و هم لایبصرون ای عزیز می​ گویم مگر این آیت در قرآن نخوانده​ ای و یا نشنیده​ ای که قد جاءکم من الله نور و کتاب مبین محمد را نور می خواند و قرآن را که کلام خداست نور می​ خواند که واتبعوا النور الذی انزل معه تو از قرآن حروف سیاهی می​ بینی بر کاغذ سفید بدانکه کاغذ و مداد و سطرها نور نیستند پس القرآن کلام الله غیر مخلوق کدامست

خلق از محمد صورتی و تنی و شخصی دیدند و بشر و بشریتی به بینندگان می​نمودند که قل إنما أنا بشر مثلکم یوحی إلی تا ایشان درین مقام گفتند که وقالوا مالهذا الرسول یأکل الطعام و یمشی فی الأسواق اما او را با اهل بصیرت و حقیقت نمودند تا بجان و دل حقیقت او بدیدند بعضی گفتند اللهم الجعلنا من امة محمد بعضی گفتند اللهم لاتحرمنا من صحبة محمد و قومی گفتند اللهم ارزقنا شفاعة محمد اگر در این حالت و درین مقام ولایت او را بشر خوانند و یاوی را بشر دانند کافر شوند بر خوان و قالوا أبشر یهدوننا فکفروا تاوی بیان کرد که لست کأحدکم ...

... زیرا که جزین زبان زبانی دگر است

أما آیت و ما منۀا إلا له مقام معلوم بیان وشرح این همه کرده است والله فضل بعضکم علی بعض فی الرزق عذر این همه بخواسته است تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض پدید کرده است وفوق کل ذی علم علیم ظاهر شده است این همه چیست و چه معنی دارد وما یعلم تأویله إلا الله و الراسخون فی العلم این تأویل که خدا داند و راسخان در علم راسخ در علم کدام باشد برخوان بل هو آیات بینات فی صدور الذین اوتوا العلم این صدر کجا طلبند أفمن شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه فویل للقاسیة قلوبهم این نور کجا جویند إن فی ذلک لذکری لمن کان له قلب گم راه را این همه گم و راهنمایی را این همه پیدا شده است و ز بهر این گفت مصطفی-صلعم- إن من العلم کهیأة المکنون لایعلمه علماء الا العلماء بالله فإذا نطقوا به لم ینکره إلا اهل الغرة بالله

علمها سه قسم آمدند قسم اول علم بنی آدم آمد و قسم دوم علم فرشتگان و قسم سوم علم مخلوقات و موجودات اما علم چهارم علم خداست تعالی و تقدس که علم مکنون و مخزون می​خوانند پس علم مکنون جز عالم خدا کس نداند و ندانم که هرگز دانسته​ای که عالم خدا کیست اطلبوا العلم و لو بالصین ترا بچین و ماچین باید رفت آنگاه علماء امتی کأنبیاء بنی إسراییل بیابی

بر کدام راه می​باید رفت بر راه عمل عمل تن نمی​گویم بر راه عمل دل می​گویم و معلوم است که گفته است من عمل بما علم ورثه الله علم مالایعلم

دریغا کلم الناس علی قدر عقولهم پندی تمامست أما درین ورقها بعضی سخنها گفته شود که نه مقصود آن عزیز بود بلکه دیگر از محبان باشد که وقت نوشتن حاضر نباشند ایشان را نیز نصیبی باید تا نپنداری که همه مقصود تویی زیرا که هر که چیزی شنود که نه مقام وی بود ونه در قدر فهم وی باشد ادراک و احتمال آن نکند تو ای عزیز پنداری که قرآن مجید خطابست با یک گروه یا با صد طایفه یا با صدهزار بلکه هر آیتی و هر حرفی خطابست با شخصی و مقصود شخصی دیگر بلکه عالمی دیگر وآنچه درین ورقها نوشته شد هر سطری مقامی و حالتی دیگر است و از هر کلمه​ای مقصودی و مرادی دیگر و با هر طالبی خطابی دیگر که آنچه با زید گفته شود نه آن باشد که با عمرو بود و آنچه خالد بیند بکر مثلا نبیند ...

... عبدالله بن عباس می​گویدشبی با علی بن ابی طالب- کرم الله وجهه- بودم تا روز شرح بای بسم الله می​کرد فرأیت نفسی کالجرة عند البحر العظیمیعنی خود را نزد وی چنان دیدم که سبویی نزد دریایی عظیم از دریا چه بر توان گرفت تا ساکن دریا نشوی هرچه یابی قدری و حدی دارد ملاح از دریا چه حد و وصف کند و چه برگیرد زیرا که هرچه برگیرد باز بریزد که مقام در بحر دارد اما بر از بحر چه خبر دارد ظهر الفساد فی البر و البحر هرچه آموختۀ خلق باشد بر و بری باشد و هرچه آموختۀ خدا باشد که الرحمن علم القرآن بحر و بری باشد و بحر نهایت ندارد ولایحیطون بشیء من علمه

چه می​شنوی ای عزیز شمه​ای ازین حدیث که المؤمن مرآة المؤمن بدینجا لایق است هر که چیزی نداند و خواهد که بداند او را دو راهست یکی آن باشد که با دل خود رجوع کند بتفکر و تدبر تا باشد که بواسطۀ دل خود خود را بدست آرد مصطفی- علیه السلام- ازاینجا گفت که إستفت قلبک و إن أفتاک المفتون گفت هرچه پیش آید باید که محل و مفتی آن صدق دل باشد اگردل فتوی دهد امر خدا باشد می​کن و اگر فتوی ندهد ترک کن و اعراض پیش گیرد که إن للملک لمة و للشیطان لمة هرچه دل فتوی دهد خدایی باشد و هرچه رد کند شیطانی باشد و نصیب این دو لمه در همۀ جسدها هست از اهل کفر و اسلام کارهای ما دشوار بدانست که مفتی ما نفس اماره است که إن النفس لأمارة بالسوء هر کرا مفتی دلست او متقی و سعید است و هر کرا مفتی نفس است او خاسرو شقی است و اگر شخصی این اهلیت و استعداد ندارد که بواسطۀ دل خود بداند دل کسی دیگر بجوید و بپرسد که این اهلیت یافته باشد فأسألوا أهل الذکر إن کنتم لاتعلمون تا دل غیری آینۀ تو باشد

ای دوست دلها منقسم است بر دو قسم قسمی خود در مقابلۀ قلم الله است که بر وی نوشته شده است که کتب الله فی قلوبهم الایمان و یمین الله کاتب باشد پس هرچه نداند چون بادل خود رجوع کند بدین سبب داند قسم دوم هنوز نارسیده باشد و خام در مقابلۀ قلم الله نبود چون از یکی که دلش آینه و لوح قلم الله باشد بپرسد و معلوم کند او از اینجا بداند که خدا را در آینۀ جان پیردیدن چه باشد پیر خود را در آینۀ جان مرید ببیند اما مرید در جان پیر خدا را بیند

و مثال همه که گفتم آنست که جماعتی بیماران برخیزند و بنزد طبیب روند و علاج خود بجویند طبیب نسخهای مختلف بجهت تسکین امراض بدیشان دهد اگر کسی گوید این اختلاف نسخها از جهل طبیب است غلط گفته باشد و جاهل این گوینده باشد که این اختلاف نسخها که افتاد از اختلاف علل افتاد پس علتها گوناگونست نسخت همه علتها بیک علت باز دادن سخت جهل و خطا باشد آنها که دانند که چه گفته می​شود خود دانند

اکنون علت دین و اسلام قالب یک رنگ باشد بنی الاسلام علی خمس خود نسخهای معین داده است که پنج نسخت است که علاج و دوای جملۀ مؤمنان است اما کار باطن و روش قلب ضبطی و اندازه​ای ندارد لاجرم بهر واردی پیری بباید که طبیب حاذق باشد که مرید را معالجه کند و از هر دردی مختلف درمانی مختلف فرماید آنها که ترک علاج و طبیب کرده​اند خود آن بهتر باشد که در علت فرو شوند زیرا که ولو علم الله فیهم خیرا لأسمعهم پس چون طبیب حاذق در راه رونده بباید باجماع مشایخ- قدس الله ارواحهم- فریضه باشد و از اینجا گفته​اند من لاشیخ له لادین له و شیخ را نیز فریضه بود خلافت قبول کردن و تربیت کردن مریدان را فرض راه بود اگر تمامتر خواهی از خدای تعالی بشنو که گفت هوالذی جعلکم خلایف فی الارض ورفع بعضکم فوق بعضی درجات و بیان خلافت باطن جای دیگر گفت لیستخلفنهم فی الارض کما استخلف الذین من قبلهمبیت

کس را ز نهان دل خبر نتوان کرد ...

... با خویش بکوی او گذر نتوان کرد

دریغا قفل بشریت بر دلهاست و بند غفلت بر فکرها و معنی أفلا یتدبرون القرآن أم علی قلوب أقفالها این باشد چون فتوح فتح و نصرت خدای تعالی درآید که إذا جاء نصر الله والفتح این قفل از دل بردارد سنریهم آیاتنافی الآفاق و فی انفسهم پدید اید و نبات والله أنبتکم من الارض نباتا حاصل شود از خود بدر آید ملکوت و ملک ببیند و ملک و مالک الملک شود که کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض از خود بدر آید

عیسی-علیه السلام- ازین واقعه خبر چنین داد که لایدخل ملکوت السموات من لم یولد مرتین گفت بملکوت نرسد هرکه دوبار نزاید یعنی هر که از عالم شکم مادر بدر آید این جهان را بیند و هرکه از خود بدر آید آن جهان را بیند أبدانهم فی الدنیا و قلوبهم فی الآخرة این معنی باشد آیینۀ یعلم السر فی السموات والارض کتاب وقت او شود من عرف نفسه او را روی نماید فقد عرف ربه نقد وقت او شود از یوم تبدل الأرض گذشته بود و بغیر الأرض رسیده رأی قلبی ربی بیند أبیت عند ربی یطعمنی و یسقین بچشد فأوحی إلی عبده ما أوحی بشنود ...

... وگرنه رو به سلامت که بر سر کاری

نه همرهی تو مرا راه خویش گیر و برو

تو را سلامت بادا مرا نگوساری ...

... پس هرچه در مکتوبات و امالی این بیچاره خوانی و شنوی از زبان من نشنیده باشی از دل من شنیده باشی از روح مصطفی- علیه السلام- شنیده باشی و هرچه از روح مصطفی- علیه السلام- شنیده باشی از خدا شنیده باشی که ماینطق عن الهوی إن هو إلا وحی یوحی بیان دیگر من یطع الرسول فقد اطاع الله ان الذین یبایعونک إنما یبایعون الله ید الله فوق أیدیهم همین معنی دارد و یسألونک عن الروح قل الروح من امر ربی منبع این همه شده است ای عزیز لقد کان فی قصصهم عبرة لاولی الألباب إذنی و گستاخی داده است بسخن گفتن و واقعه نمودن پیران بامریدان وکلا نقص علیک من أنباء الرسل مانثبت به فؤادک گفت ما قصۀانبیا و رسل بر تو میخوانیم و مقصود از آن همه آرام و آسایش دل تو میجوییم

چون حال چنین آمد که گفتم من نیز چنانکه آید گویم و از آنچه دهند بمن من نیز زبده بر خوان کتابت نهم و ترتیب نگاه نتوان داشت که سالک رونده را اگر متلون بود و در تلون بماند متوقف شود و ساکن گردد و سخن گفتن حجاب راه او باشد اما اگر سخن گوید و اگرنه برچه خطر باشد اما ترتیب و نظم و عبارت در کسوتی زیباتر نتوان آوردن این هنوز نصیب خاص باشد من عرف الله کل لسانه همین معنی باشد این سخن هنوز تحقیق و حکمت نباشد اما خاص الخاص خود رسیده باشد و او را با خود ندهند و اگر دهند روزگار بحساب گذارندو خود بجایی باز نماند که آنگاه از آن وصف کند مقام بی نهایت دارداگر دستوری یابد از خدا با اهلان سخنهای چند از بهر اقتدا و اهتدای مریدان بگوید و ترتیب نگاه نتواند داشتن

اما اصل سخن سخت قوی و برجای باشد اما هر کسی خود فهم نکند زیرا که در کسوتی و عبارتی باشد که عیان آن در عین هر کسی نیاید درین مقام من عرفالله طال لسانه بود که چون خود را غایب بینم آنچه گویم مرا خود اختیار نباشد آنچه بوقت اختیار دهند خود نوشته شود والله غالب علی امره یعنی بر امر عباده یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید والله الهادی

عین‌القضات همدانی
 
۳۰۹۲

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل ثانی - شرطهای سالک در راه خدا

 

بدان ای عزیز بزرگوار که اول چیزی از مرد طالب و مهمترین مقصودی از مرید صادق طلب است و ارادت یعنی طلب حق و حقیقت پیوسته در راه طلب می ​باشد تا طلب روی بدو نماید که چون طلب نقاب عزت از روی جمال خود برگیرد و برقع طلعت بگشاید همگی مرد را چنان بغارتد که از مرد طالب چندان بنماند که تمیز کند که او طالب است یا نه مطلوب او را قبول کند من طلب وجد وجد این حالت باشد

ای عزیز طالبان از روی صورت بر دو قسم آمدند طالبان و مطلوبان طالب آن باشد که حقیقت جوید تا بیابد مطلوب آن باشد که حقیقت وی را جوید تا بدان أنس یابد انبیا-علیهم السلام- با جماعتی از سالکان طالب خدا بودند سر ایشان ابراهیم خلیل و موسی کلیم بودند- صلوات الله علیهما- نعتشان بشنو ولما جاء موسی لمیقاتنا آمد به ما موسی این طلب باشد واتخذالله ابراهیم خلیلا ابراهیم را دوست گرفت در اصل دوست نبوده باشد آنکس که دوستش گیرند چنان نباشد که خود در اصل دوست بوده باشد این طلب را فقر خوانند اولش الفقر فخری باشد به اصطلاحی دیگر فنا خوانند انتهای او آن باشد که إذا تم الفقر فهو الله نقد وقت شود

اما گروه مطلوبان سر ایشان مصطفی آمد- علیه السلام- و امت او بتبعیت وی که یحبهم و یحبونه محمد اصل وجود ایشان بود و دیگران تبع موسی را گفتند جاء آمد مصطفی را گفتند اسری او را بیاوردیم آمده چون آورده نباشد انبیا به نامها و صفات های خدا سوگند خوردند اما خدا به جان و سر و موی و روی او سوگند یاد کرده لعمرک والضحی و اللیل إذا سجی موسی را گفتند انظر إلی الجبل به کوه نگر مصطفی را گفتند ما به تو نگرانیم تو نیز همگی نگران ما شو الم تر إلی ربک کیف مد الظل جماعت امتان او را بیان کرد که من تقرب إلی شبرا تقربت إلیه ذراعا ومن تقرب إلی ذراعا تقربت إلیه باعا ومن أتانی یمشی اتیته هرولة تا اگر یک روش طالب را بود دو کشش مطلوب را بود اما از آنجا که حقیقت است طالب خود مطلوب است که اگر نجویندش نجوید و اگر آگاهیش نکنند آگاه نشود

با طایفه ی مطلوبان هر لحظه خطاب این است الأطال شوق الأبرار الی لقایی وإنی الی لقایهم لأشد شوقا شوق از حضور و رؤیت باشد نه از غیبت و هجران واشوقا الی لقاء اخوانی گواه این است أنی لأجد نفس الرحمن من قبل الیمن جواب ده این همه شده است به اصطلاحی دیگر این مقام را بقا خوانند و مسکنت اللهم احینی مسکینا و امتنی مسکینا واحشرنی فی زمرة المساکین علم این سخن آمده است و از این طایفه به عبارتی دیگر خبر داد که ان للهعبادا یحییهم فی عافیة و یمیتهم فی عافیة و یحشرهم یوم القیامة فی العافیةو یدخلهم الجنة فی عافیة دانی که این کدام عافیت است آن عافیت است که شب قدر خواستی در دعا اللهم انی اسألک العفو و العافیة

اما ای عزیز شرط های طالب بسیارست در راه خدا که جمله ی محققان خود مجمل گفته ​اند اما یکی مفصل که جمله ی مذاهب هفتاد و سه گروه که معروفند اول در راه سالک در دیده ی او یکی بود و یکی نماید و اگر فرق داند و یا فرق کند فارق و فرق کننده باشد نه طالب این فرق هنوز طالب را حجاب راه بود که مقصود طالب از مذهب آنست که باشد که آن مذهب که اختیار کند او را به مقصد رساند و هیچ مذهب به ابتدای حالت بهتر از ترک عادت نداند چنانکه از جمله ی ایشان یکی گفته است

بالقادسیة فتنة ما ان یرون العار عارا ...

... مقصود رهی تویی نه دینست و نه کیش

تو چه دانی که چه می​ گویم می​ گویم طالب باید که خدا را در جنت و در دنیا و در آخرت نطلبد و در هرچه داند و بیند نجوید راه طالب خود در اندرون اوست راه باید که در خود کند وفی انفسکم أفلا تبصرون همه موجودات طالب دل رونده است که هیچ راه به خدا نیست بهتر از راه دل القلب بیت الله همین معنی دارد بیت

ای آنک همیشه در جهان می ​پویی ...

... با تست همی تو جای دیگر جویی

داود پیغمبر- علیه السلام- گفت الهی ترا کجا طلب کنم و تو کجا باشی جواب داد که أنا عند المنکسرة قلوبهم لأجلی از بهر آنکه هرکه چیزی دوست دارد ذکر آن بسیار کند من أحب شیا أکثر ذکره أنا جلیسمن ذکرنی همین معنی دارد لایسعنی أرضی و لاسمایی و وسعنی قلب عبدی المؤمن آسمان با او چه معرفت دارد که حامل او باشد و زمین با او چه قربت دارد که موضع او بود قلب مؤمن هم مونس اوست و هم محب اوست و هم موضع اسرار اوست قلب المؤمن عرش الله هر که طواف قلب کند مقصود یافت و هر که راه دل غلط و گم کند چنان دور افتاد که هرگز خود را بازنیابد شبی در ابتدای حالت ابویزید گفت الهی راه به تو چگونه است جواب آمد إرفع نفسک من الطریق فقد وصلت گفت تو از راه برخیز که رسیدی چون به مطلوب رسیدی طلب نیز حجاب راه بود ترکش واجب باشد

گفتم ملکا ترا کجا جویم من ...

... نزد دل خود که نزد دل پویم من

باش تا از خود بدرآیی بدانی که راه کردن چه بود ولوأرادوالخروج لأعدوا له عدة زنهار تا نپنداری که قاضی می​ گوید که کفر نیک است و اسلام چنان نیست حاشا و کلا مدح کفر نمی گویم یا مدح اسلام ای عزیز هرچه مرد را به خدا رساند اسلام است و هرچه مرد را از راه خدا بازدارد کفرست و حقیقت آنست که مرد سالک خود هرگز نه کفر باز پس گذارد و نه اسلام که کفر و اسلام دو حالست که از آن لابد است مادام که با خود باشی اما چون از خود خلاص یافتی کفر و ایمان اگر نیز ترا جویند درنیابند بیت

در بتکده تا خیال معشوقۀ ماست ...

... با بوی وصال او کنش کعبۀ ماست

تا از خودپرستی فارغ نشوی خداپرست نتوانی بودن تا بنده نشوی آزادی نیابی تا پشت بر هر دو عالم نکنی به آدم و آدمیت نرسی و تا از خود بنگریزی به خود درنرسی و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبول حضرت نشوی و تا پای بر همه نزنی و پشت بر همه نکنی همه نشوی و به جمله راه نیابی و تا فقیر نشوی غنی نباشی و تا فانی نشوی باقی نباشی

تا هرچه علایق ست بر هم نزنی ...

... ای عزیز آشنایی درون را اسباب است و پختگی او را اوقات است و پختگی میوه را اسباب است کلی آنست که آشنایی درون چنان پدید آید به روزگار که پختگی در میوه و سپیدی در موی سیاه و طول و عرض در آدمی که به روزگار زیادت می شود و قوی می گردد اما افزونی و زیادتی که به حس بصرو چشم سر آنرا ادراک نتوان کرد الا به حس اندرونی و به چشم دل و این زیادتی خفی التدریج باشد در هر نفسی ترقی باشد چون سفیدی در موی سیاه و پختگی در میوه و شیرینی در انگور اما به یک ساعت پیدا نشود بلکه هر ساعتی تو افزونی و زیادتی پذیرد اما پختگی که در میوه پدید آید آن را اسباب است خاک بباید و آب بباید و هوا بباید و تابش آفتاب و ماهتاب بباید واختلاف اللیل و النهار بباید این اسباب ظاهر است و اسبابی دیگر بباید چون زحل و مشتری و ستارگان ثابت بباید و هفت آسمان و بعضی از عالم ملکوت بباید چون فرشتگان مثلا ملک الریح فریشته با دو فریشته زمین و فریشته باران و فریشته آسمان و معبود این همه یکی ست که اگر نه او بودی خود وجود همه محو بودی و جمله معدومات به تقدیر موجود بودی و جمله موجودات به تقدیر عدم بودی

همچنانکه پختگی میوه را اسباب است بعضی ملکی و بعضی ملکوتی همچنین آشنایی درون را اسباب است هم ملکی و هم ملکوتی هرچه به ظاهر و قالب تعلق دارد ملکی بود چون نماز و روزه و زکاة و حج و خواندن قرآن و تسبیح و اذکار و آنچه افعال قالب بود که ثواب دان حاصل شود و هرچه به باطن تعلق دارد بعضی ملکوتی باشد چون حضور و خشوع و محبت و شوق و نیت صادق همچنین دل آدمی بروزگار آشنا گردد و این اسباب چنانکه باید دست فراهم ندهد الا در صحبت پیری پخته ومن لاشیخ له لادین له که پیران را صفت یهدی من یشاء باشد و از صفت یضل من یشاء دور باشند و ممن خلقنا امة یهدون بالحق تربیت و آداب ایشان است أصحابی کالنجوم بأیهم اقتدیتم اهتدیتم احوال پیر و مرید است

دریغا این بیت ها جمال خویش واخلق با خلق نمودندی تا خلق همه از حقیقت خود آگاه شدندی بیت ...

... دریغا چه دانی که شاه حبش کدامست پرده دار الاالله است که تو او را ابلیس می خوانی که اغوا پیشه گرفته استو لعنت غذای وی آمده است که فبعزتک لأغوینهم أجمعین چه گویی شاهد بی زلف زیبایی دارد اگر شاهد بی خد و خال و زلف صورت بندد رونده بدان مقام رسد که دو حالت بود و دو نور فراپیش آید که عبارت از آن یکی خالست و یکی زلف و یکی نور مصطفی است و دیگر نور ابلیس و تا ابد با این دو مقام سالک را کارست

ای دوست اینجا ترا معلوم شود که نشان پیر راه رفته آن باشد که جمله افعال و اقوال مرید از ابتدا تا انتها داند و معلوم وی باشد زیرا که پیر که هنوز بلوغ نیافته باشد و تمام نرسیده باشد او نیز خود مرید و طالب باشد پیری را نشاید مریدی جان پیر دیدن باشد چه پیر آیینه ی مرید است که در وی خدا را ببیند و مرید آیینه پیر است که در جان او خود را ببیند همه پیران را تمنای ارادت مریدان است دریغا هر که بر راه و طریق پیر رود مرید باشد مر پیر را و هرکه بر طریق ارادت خود و مراد خود رود مرید مراد خود باشد مریدی پیرپرستی باشد و راه ارادت خود زنار داشتن در راه خدا و رسول او اول مرید را در راه ارادت این باشد که گفته شد

ام امرید را ادبهاست یکی ادب آن باشد که از پیر معصومی و طاعت نجوید چنانکه دانستی و دیگر آنکه او را به صورت و عبارت طلب نکند و او را به چشم سر نبیند که آنگاه قالب مجرد بیند از گوشت و پوست بلکه حقیقت و مغز علم و معرفت وی ببیند به چشم دل چه گویی ابوجهل و ابولهب و عتبه و شیبه مصطفی را ظاهر می ​دیدند به چشم سر همچنانکه ابوبکر و عمر و عثمان و علی می​ دیدند اما دیده دل نداشتند تا قرآن بیان نادیدن ایشان کرد که وتراهم ینظرون إلیک وهم لایبصرون آنچه حقیقت مصطفی بود نتوانستند دیدن مقصود آنست که پیر حقیقت و معنی باید طلبیدن و جستن و نه قالب و صورت زیرا که مرید باشد که در مشاهده ی پیر صدهزار فایده یابد

ادب دیگر آنست که احوال خود جمله با پیر بگوید که پیر او را روز به روز و ساعت به ساعت تربیت می ​کند و او را از خطرها و روش های مختلف آگاه می​ کند نحن نقص علیک أحسن القصص ازین کلمه نشان دارد که پیر از بهر راه است به خدا و آنچه بدین پیر تعلق دارد آن باشد که راه نماید و آنچه به مرید تعلق دارد آن باشد که جز پیر به کس راز نگوید و زیادت و نقصان نگذارد واقعه یوسف صدیق إذ قال یوسف لأبیه یا أبت إنی رأیت أحد عشر کوکبا واقعه گفتن مریدانست با پیران پس یعقوب گفت یابنی لاتقصص رؤیاک علی إخوتک اول وصیت که پیر مرید را کند آنست که گوید واقعه خود را به کسی مگو پس هرچه فراپیش مرید آید باید که آن را احتمال کند و آن را خود از مصلحت در راه پیر نهاده باشد تا مرید را عجبی نیاید پس چون مرید ازین همه فارغ گردد پیر را نشان با مرید آن باشد که وکذلک یجتبیک ربک ویعلمک من تأویل الأحادیث و راه و مقصود مرید با وی نماید تا وی را نیز استادی درآموزد که ویعلمکم مالم تکونوا تعلمون چون تخلقوا بأخلاق الشیخ حاصل آید کار به جایی رسد که ورفع أبویه علی العرش و خرواله سجدا

ادب دیگر آنست که مرید مبتدی حضور و غیبت پیر نگاه دارد و در حضور صورت مؤدب باشد و به غیبت صورت مراقب باشد و پیر را همچنان به صورت حاضر داند اما مرید منتهی را حضور و غیبت خود یکسان باشد آن نشنیده​ ای که آن روز که جان مصطفی را وعده در رسید که پیش خدای تعالی برند عبدالله زید انصاری را فرزندی بود به نزدیک او رفت و از برون رفتن مصطفی ازین جهان پدر را خبر کرد پدر گفت نخواهم که پس از مصطفی این دیده ی من کس را بیند و دعا کرد و گفت اللهم اعم عینی خداوندا چشم من کور گردان حق تعالی دعای وی اجابت کرد فعمیت عیناه در ساعت کور شد معلوم است که عشق ابوبکر و عمر و عثمان و علی- رضی الله عنهم- با مصطفی هزار چندان و بیشتر بود چرا این معنی بر خاطر ایشان گذر نکرد ای عزیز عبدالله زید قوت از ظاهر و صورت مصطفی می​ خورد و می​ چشید که چون غیبت صورت آمد موت چشم حاصل آمد و قوت و غذای ابوبکر از دل و جان مصطفی بود و آن دیگر صحابه که ماصب الله فی صدری شییا إلا و صببته فی صدر ابی بکر ابوبکر را- رضی الله عنه- همچنان غذای جان می ​دادند دریغا مصطفی- علیه السلام- آن روز که از دنیا بیرون خواست رفت اشارتی لطیف کرد در این معنی وگفت ألیوم تسد کل فرجة إلا أبی بکر گفت همه روزنها بسته گردد الا روزن ابی بکر و ابوبکر صفتان که همچنان پهن گشاده باشد ...

... این شیفته را مدتی حالتی و وقتی روی نمودی که اندر سالی چند اوقات نام خدای- تعالی- بر زبان نتوانستمی راندن تا جمال ن والقلم و مایسطرون این بیچاره را بنواخت و قبول کرد و گفت بگو قل هوالله أحد چه توانی دانستن که این در کدام مقام باشد و در کدام حالت شاید گفتن خواندن حقیقی آن باشد که خدا را به خدا خوانی و قدیم را به زبان محدث و آفریده خواندن حقیقی نبود از آن بزرگ نشنیده ​ای که گفت من عرف الله لایقول الله ومن قال الله لایعرف الله گوش دار تا بدانی که چه می ​گوید گفت هرکه خدا را شناسد هرگز نگوید که الله و هرکه الله را بگفت خدا را نشناخت و نشناسد چه دانی که خدا را به خدا چگونه توانی خواندن تا نقطه​ ا ی نشوی الله گفته نباشی

از جمله آنکه پیر مرید را فرماید در اوراد یکی اینست که گوید پیوسته می​ گوی لا إله إلا الله چون ازین مقام درگذرد گوید بگو الله نفی و فنای جمله در لا بگذارد و رخت در خیمه إلااللهزند چون نقطه حرف هو شود دو مقام که در میان دو لام است واپس گذارد که این دو مقام و این دو ولایت که مسکن و معاد جمله سالکان راه خداست واپس گذاشته باشد چون مرید بدین مقام رسید پیر او را فرماید تا پیوسته گوید هوهوهو در میان این دو مقام الله فرماید گفتن چون اعراض از همه باشد جز هو هیچ دیگر نشاید گفتن قل هوالله أحد پس ازین توحید باشد خواندن باید که در آن توحید و یگانگی باشد

دریغا گویی که مستمع این رمزها و مدرک این سخنها که خواهد بود و که فراگیرد و ذوق این که را چشانند و خلعت این فهم در کدام قالب قلب مطالعه کننده پوشانند اما فراگیر این وردها که این ضعیف بیچاره بسیاری فتوح روحی دیده است ازین وردها اگرچه اذکار و وردهای خدا خود همه مرتبتی بلند دارد اما این اذکار خصوصیتی دیگر دارد ابتدا کرده شد بسم الله الرحمن الرحیم ألحمدلله رب العالمین و الصلوة و السلام علی محمد و آله أجمعین و در همه اوقات این دعا مجربست و مرویست از ایمه کبار اللهم أنی أدعوک باسمک المکنون المخزون السلام المنزل القدس المقدس الطهر الطاهر یا دهر یادیهور یا دیهار یا أزل یامن لم یزل یا أبد یامن لم یلد ولم یولد یا هو یاهو یا هو یا من لا اله الا هو یا من لایعلم ماهوالاهو یا من لایعلم أین هوالاهو یاکاین یا کینان یاروح یا کاینا قبل کل کون و یاکاینا بعد کل کون یا مکونا لکل کون یا اهیا شراهیا آذونی اصباوث <یاقهار یارب العسکر الجرار> یا مجلی عظایم الأمور سبحانک علی حلمک بعد علمک سبحانک علی عفوک بعد قدرتک فإن تولوا فقل حسبی الله لااله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر أللهم صل علی محمد و علی آل محمد بعدد کل شیء کما صلیت علی ابراهیم و علی آل ابراهیم و بارک علی محمد و آل محمد کما بارکت علی ابراهیم و علی آل ابراهیم إنک حمید مجید

دریغا ندانم ای عزیز که قدر این دعا دانسته ​ای یا نه دریاب که این دعا بر صدر لوح محفوظ نوشته است و قاری این دعا جز محمد- علیه السلام- نیست و دیگران طفیلی باشند خدای- تعالی- ما را از ثواب این دعا محروم مگرداناد و به لطف و کرم خویش بمنه و لطفه

عین‌القضات همدانی
 
۳۰۹۳

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل ثالث - آدمیان بر سه گونه فطرت آفریده شده​اند

 

... اما رسالت را سه خاصیت است یکی آنکه برچیزی قادر باشد که دیگری نباشد چون شق قمر و احیاء موتی و آب از انگشتان بدر آمدن و بهایم با ایشان بنطق درآمدن و معجزات بسیار که خوانده​ای خاصیت دوم آنست که احوال آخرت جمله او را بطریق مشاهدت و معاینت معلوم باشد چنانکه بهشت و دوزخ و صراط و میزان و عذاب گور و صولت ملایکه و جمعیت ارواح خاصیت سوم آنست که هرچه عموم عالمیان را مبذول است در خواب از ادراک عالم غیب اما صریح و اما در خیال او را در بیداری آن ادراک و دانستن حاصل باشد این هر سه خاصیت انبیاء و رسل- علیهم الصلوة و السلام- است

اولیا را این سه خاصیت که کرامات خوانند و فتوح و واقعه اول حالت ایشان است و اگر ولی و صاحب سلوک درین سه خاصیت متوقف شود و ساکن ماند بیم آن باشد که از قربت بیفتد و حجاب راه او شود باید که ولی از این خاصیتها درگذرد و از قربت تا رسالت چندانست که از عرش تاثری

دریغا ابراهیم و موسی از رسل و اولوا العزم بودند یکی چرا گفت إجعل لی لسان صدق فی الآخرین و آن دیگر گفت اللهم اجعلنی من أمة محمد مگر که از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت رسولان در زیر سایۀ عرش بار خدا باشند و خاصگان امت محمد در زیر سایۀ لطف و قربت و مشاهده خدا باشند زیرا که مقام آدم بهشت آمد و مقام ادریس همچنان و مقام موسی کوه طور و مقام عیسی چهارم آسمان اما مقام و وطن طایفۀ خواص فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر آمد

معلوم شد که آن بزرگ چه گفت یعنی انبیاء و رسولان بیرون پردۀ الهیت باشند و گدایان امت محمد درون پردۀصمدیت باشند دریغا مگر که فضیل عیاض از این جا جنبید که گفت ما من نبی الا وله نظیر فی امته گفت هیچ پیغامبر نباشد که چون خودی و نظیری هم در قوم خویش ندارد این نظیر پیغمبر در رسالت محالست اما اگر او را رسالت باشد یکی از امت او را ولایت باشد و اگر او را علامات مشافهه باشد او را امارات مخاطبت باشد و اگر او را رسول جبرییل- علیه السلام- باشد وی را بیک جذبة من جذبات الحق توازی عمل الثقلین باشد بگذارد سلسلۀ دیوانگان مجنبان دع الشریعة ولاتحرک سلاسل المجانین ...

... خود رسم منست که آستین جنبانم

ومنهم مقتصد کافر را مقتصد میخواند دریغا که چه فهم خواهی کردن کفر میانه مرتبت عبودیت است و اوسط طریق حالتست و آخر هدایت جز نصفی نیست باضافت با ضلالت و ضلالت همچنین نسبت دارد با هدایت یضل من یشاء ویهدی من یشاء شیخ ما یک روز نماز میکرد و بوقت نیت گفت کافر شدم و زنار بر خود بستم الله اکبر چون از نماز فارغ شد گفت ای محمد تو هنوز بمیانۀ عبودیت نرسیده​ای و بپردۀ آن نور سیاه که پرده دار فبعزتک لأغوینهم أجمعین ترا راه نداده​اند باش تا دهندت

بی دیده ره قلندری نتوان رفت ...

... آسان آسان بکافری نتوان رفت

از کفر نمی​دانم که چه فهم می​کنی کفرها بسیار است زیرا که منزلهای سالک بسیار است کفر و ایمان هر ساعت رونده را شرط و لازم باشد چنانکه سالک خبری دارد و هنوز خود را چیزی باشد از دست راه زن ولأضلنهم خلاص نیابد چون خلاص یافت بسدرة المنتهی رسد او را در آن راه داده​اند اما چون از انتها و ابتدا و وجود و عدم و امر و نهی و آسمانها و زمینها و عرش و فرش وجملۀ موجودات واپس گذاشت واز بند رسیدن و نارسیدن خود برخاست و از توقع دیدن و نادیدن پاک شد از همۀ آفتها و بلاها رست هیچ بلای سختتر از وجود تو در این راه نیست و هیچ زهری قاتل تر در این راه از تمنای مریدان نیست از سر همه بر باید خاست

ما را خواهی تن بغمان اندر ده ...

... ای عزیز اگر تمام​تر از این خواهی که گفتم از این سه طایفه بیان و شرح خواهی گوش دار و از مصطفی- علیه السلام- بشنو الناس علی ثلاثة أقسام قسم یشبهون البهایم و قسم یشبهون الملایکة و قسم یشبهون الانبیاء گفت بنی آدم سه قسم شده​اند بعضی مانند بهایم باشند همه همت ایشان اکل و شرب بود و خواب و آسایش اولیککالأنعام بل هم أضل این گروه باشند و بعضی مانند فریشتگان باشند همت ایشان تسبیح و تهلیل و نماز و روزه باشد فریشته صفتان باشند و بعضی مانند پیغامبران و شبه رسولان همت ایشان عشق ومحبت و شوق و رضا و تسلیم باشد زهی حدیث جامع مانع

گروه سوم را کسی شناسد که این جمله را دیده باشد و بر همه گذر کرده تو خود هنوز یک مقام را ندیده​ای این همه چگونه فهم توانی کردن چون عنایت ازلی خواهد که مرد سالک را بمعراج قلب در کار آرد شعاعی از آتش عشق نارالله الموقدة التی تطلع علی الأفیدة شعله​ای بزند شعاعی بر مرد سالک آید مرد را از پوست بشریت و عالم آدمیت بدر آرد درین حالت سالک را معلوم شود که کل نفس ذایقة الموت چه باشد و در این موت راه میکند کل من علیها فان روی نماید تا بجایی رسد که یوم تبدل الارض غیر الأرض بازگذارد تا بسرحد فنا رسد راحت ممات را بروی عرضه کنند و آن را قطع کند و بذبح بی اختیاری از خلق جمله ببرد که من أراد أن ینظر الی میت یمشی علی وجه الارض فلینظر الی ابن ابی قحافة این واقعۀ صدیق باشد که هرچه از وی با دنیا بود مرده بود و هرچه از خدا بود بدان زنده باشد من مات فقد قامت قیامته این بود آنگاه احوال قیامت بر وی عرض دهند

پس بدایت توحید مرد را پیدا گردد مرد را از دایرۀ این قوم بدر آرد که ومن الناس من یقول آمنا بالله و بالیوم الآخر و ما هم بمؤمنین نامش در جریدۀ آنها ثبت کنند که وبالآخرة هم یوقنون زیرا که از یؤمنون بالغیب در گذشته باشد و بعالم یقین در مشاهدات باشد و ایمان در غیب و هجران باشد از اینجا ترا معلوم شود که چرا با مصطفی خطاب کردند که ما کنت تدری ما الکتاب ولاالایمان او را باکراه بعالم کتاب و ایمان آوردند از بهر انتفاع خلق و رحمت ایشان و خلق قبول کرد زیرا که صفت رحمانیت داشت که وما أرسلناک الا رحمة للعالمین این معنی میدان که او خود را با کتاب وعنده أم الکتاب داد و ایمان و اسلام را بخود راه داد نصیب جهانیان را وگرنه او از کجا و غیبت از آن حضور از کجا و رسالت و کتاب از کجا

دریغا که سالک در عالم یقین خود را محو بیند و خدا را ماحی بیند یمحوالله ما یشاء با پس پشت گذاشته باشد و یثبت اثبات کرده باشد بقا را مقام وی سازند و آنگاه اهل اثبات را و اهل محو حقیقت را بر دیدۀ او عرض دهند مرد اینجا اثباتی باشد نه محوی و اهل محو را باپس پشت گذاشته باشد

اما درین همه مقامات و درجات نامتناهی باشد تا خود هر کسی در کدام درجه فرود آید و ماتدری نفس بأی أرض تموت بیان این می​کند دریغا که چه خوف دارد این آیت با خود اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت إن قلب ابن آدم اودیة فی کل واد شعبة فمن اتبع قلبه الشعب لم یبال الله فی أی واد أهلکه گفت در دل بنی آدم وادیهای فراوان و عظیمست و هر که متابع آن وادیها و مغارها شد بیم آن بود که هلاک شود و جای دیگر گفت مثل القلب کریشة بأرض فلاة تقلبها الریاح باد رحمت عشق لایزالی دل را در ولایتهای خود میگرداند تا جایی ساکن شود و سکون یابد و قلب خود متقلبست یعنی گردنده است از گردیدن نایستد ای عزیز أما إذاأراد الله قبض روح عبد بارض جعل له فیها حاجة چون خواهند که در ولایتی نیاز دل سالک را آنجا متوقف گردانند و قبض روح او کنند در آن مقام او را محتاج و مشتاق آن زمین و مقام گردانند تا سر بدان مقام فرود آرد و بدان قانع شود

در عالم فنا همه سالکان هم طریق و هم راهند که کل من علیها فان اما تا خود بعالم بقا کرا رسانند و تا که خود را بازیابد و تا خود هرکسی کجا فرود آید ویبقی وجه ربک همین معنی دارد وما منا إلاله مقام معلوم عذر همه سالکان بخواسته است و نهایت هر یکی پدید کرده ای عزیز از ارض چه فهم می​کنی إن الأرض لله یورثها من یشاء من عباد این زمین خاک نباشد که زمین خاک فنا دارد خالق را و باقی را نشاید زمین بهشت و زمین دل میخواهد فردا که بدین مقام رسی بر تو لازم شود گفتن و قالواالحمدلله الذی صدقنا وعده وأورثنا الارض نتبوأ من الجنة حیث نشاء فنعم أجر العاملین و جایی دیگر بیان می​کند ولقد کتبنا فیالزبور من بعد الذکر إن الأرض یرثها عبادی الصالحون

چون زمین فنا و قالب بزمین بقا و دل مبدل شود مرد را بجایی رساند که عرشمجید را در ذره​ای بیند و در هر ذره​ای عرش مجید بیند از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت در هر ذره​ای سیصد و شصت حکمت خدا آفریده است اما من می​گویم که در هرذره​ای صدهزار حکمت نامتناهی تعبیه است و این ذره در موجودات نگنجد و جملۀ موجودات نسبت با این ذره ذره​ای نماید وإن من شیء إلا یسبح بحمده همین معنی دارد دریغا که مرد منتهی در هر ذره​ای هفت آسمان و هفت زمین بیند زهی ذره​ای که آینۀ کل موجودات و مخلوقات آمده چون در ذرۀ موجودات ببیند ندانم که از موجودات چه بیند سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی أنفسهم مانظرت فی شیء الا ورأیت الله فیه همین معنی دارد که همه چیز آینۀ معاینۀ او شود و از همه چیز فایده و معرفت یابد یسبح لله مافی السموات و ما فی الارض این همه بیان که گفته شد بکرده است

عین‌القضات همدانی
 
۳۰۹۴

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل رابع - خود را بشناس تا خدا را بشناسی

 

... بر این مرد سالک شکر لازم وواجب آید و شکر نتواند کرد از بهروی شکر کنند دریغا معرفت رب مرد را چندان معرفت خود دهد که در آن معرفت نه عارف را شناسد ونه معروف را مگر که ابوبکر صدیق- رضی الله عنه- از اینجا گفت العجز عن درک إلادراک إدراک یعنی معرفت و ادراک آن باشد که همگی عارف را بخورد تا عارف ادراک نتواند کرد که مدرک است یا نه

سبحان من لم یجعل للخلق سبیلا الی معرفته إلا بالعجز عن معرفته هرکس را راه نداده​اند بمعرفت ذات بی چون او پس هر که راه معرفت ذات او طلبد نفس حقیقت خود را آینه​ای سازد و در آن آینه نگرد نفس محمد- علیه السلام- را بشناسد پس از آن نفس محمد را آینه سازد ورأیت ربی لیلة المعراج فی أحسن صورة نشان این آینه آمده است دو در این آینه وجوه یومیذ ناضرة الی ربها ناظرة می​یاب و ندا در عالم می​ده که و ما قدروا الله حق قدره ای ماعرفوا الله حق معرفته و این مقام عالی و نادر است اینجا هر کس نرسد هرکسینداند

ای عزیز معرفت خود را ساخته کن که معرفت در دنیا تخم لقاءالله است در آخرت چه میشنوی میگویم هرکه امروز با معرفت است فردا با رؤیتست از خدا بشنو ومن کان فی هذه الدنیا اعمی فهو فی الآخرة أعمی وأضل سبیلا هرکه در دنیا نابیناست از معرفت خدا در آخرت نابیناست از رؤیت خدا از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت یکی در قیامت گویدکه یارب ندا آید که مرا مخوان که تو خود در دنیا مرا نشناختی لأنک لم تعرفنی فی دار الدنیا پس در آخرتم چگونه شناسی نسوا الله فانساهم أنفسهم همین معنی دارد هر که نفس خود را فراموش کند او را فراموش کرده باشد و هر که نفس خود را یاد آرد او را با یاد آورده باشد من عرف نفسه عرف ربه ومن عجز عن معرفة نفسه فأحری أن یعجز عن معرفة ربه سعادت ابد در معرفت نفس مرد بسته است بقدر معرفت خود هر یک را از سعادت نصیب خواهد بود ...

عین‌القضات همدانی
 
۳۰۹۵

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل خامس - شرح ارکان پنجگانۀ اسلام

 

ای عزیز مصطفی- علیه السلام- گفته است که طلب العلم فریضة علی کل مسلم و مسلمة و جایی دیگر گفت اطلبوا العلم ولوبالصین طلب علم فریضه است و طلب باید کردن اگر خود بچین و ماچین باید رفتن این علم ص بحریست بمکه که کان علیه عرش الرحمن اذلالیل ولانهار ولاأرض ولاسماء کدام مکه در مکۀ أول ما خلق الله نوری تا دل تو از علایق شسته نشود که ألم نشرح لک صدرک دل تو پر از علم و نور ومعرفت أفمن شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه نباشد علم صین علم ص و القرآن ذی الذکر است قرآن أرض بمکه آمد تو نیز مکی شو تا تو نیز عربی باشی من أسلم فهو عربی و قلب المسلم عربی

اکنون ای عزیز علم بر دونوع است یکی آنست که بدانی که رضا و ارادت حق تعالی در چیست و سخط و کراهیت او در کدامست آنچه مأمور باشد در عمل آوری و آنچه منهی باشد ترک کنی پس هر علم که نه این صفت دارد حجاب باشد میان مرد و میان معلوم زیرا که علم را حد اینست که معرفة المعلوم علی ما هو به باشد

چه گوییذات و صفات خدای- تعالی- در علم آید یا نه بلی چون تخلق بعلم الهی حاصل آید که تخلقوا بأخلاق الله نصیبی از قطرۀ قطر قطرة فی فمی علمت بها علم الاولین و الآخرین در دهان دل او چکانند تا آتیناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما پدید آید إن من العلم کهیأة المکنون لایعلمها الا العلماء بالله این باشد که آن را علم لدنی خوانند علم خدا باشد و بر همه خلق پوشیده باشد مؤدب این علم خدا باشد که أدبنی ربی فأحسن تأدیبی و معلم این علم الرحمن علم القرآن است

<رکن اول شهادة است>ای عزیز بدانکه مصطفی- علیه السلام-می​گوید بنی الاسلام علی خمسی اسلام و ایمان را پنج دیوارها پدید کرده است اسلام چیست و ایمان کدامست إن الدین عندالله الاسلام دین خود اسلام است و اسلام خود دینست اما بمحل متفاوت می​شود و اگر نه اصل یکیست که وأسبغ علیکم نعمه ظاهرة و باطنة نعمت قالب و ظاهر است چون نماز و روزه و زکاة و حج و ایمان فعل دل و نعمت باطنست چون ایمان بخدا و به پیغمبران و فریشتگان و کتابهای او و بروز قیامت وآنچه بدین ماند

دریغا مگر که از اینجا گفت من أسلم فهو منی کار دل مسلمان دارد در قیامت هیچ چیز بهتر از قلب سلیم نباشد یوم لاینفع مال ولابنون إلا من أتی الله بقلب سلیم با ابراهیم خلیل الله همین خطاب آمد که دل مسلمان کن إذ قال له ربه أسلم قال أسلمت لرب العالمین گفت دل را مسلمان کردم دریغا قالت الأعراب آمنا قل لم تؤمنوا ولکن قولواأسلمنا همه مؤمنان مسلمان باشند اما همه مسلمانان مؤمن نباشند ایمان کدامست و اسلام چیست فمن أسلم فأولیک تخروا رشدا هرکه از ما دون الله سلامت و رستگاری یافت مسلمان باشد و هر که از همه مراد و مقصودهای خود ایمن گردد و در دو جهان امن یافت او مؤمنست

مگر نشنیده​ای از آن بزرگ که گفت جملۀ خلایق بندۀ ما آمده​اند مگر بایزید که فإنه أخی که او برادر ما آمده است که المؤمن اخوالمؤمن ای عزیزشمه​ای از این احوال باشد که خدا مؤمن و بندۀ مؤمنو دریغا ما کان الله لینذر المؤمنین علی ما أنتم علیه حتی یمیز الخبیث من الطیب گفت مرد مؤمن نباشد تا خبیث را از طیب پاک نگرداند خبیث جرم آدمیت و بشریت است و طیب جان ودل است که از همه طهارت یافته است

دانی که جمال اسلام چرا نمی​بینیم از بهر آنکه بت پرستیم و از این قوم شده​ایم که هؤلاء قومنا اتخذوا من دونه آلهة بت نفس اماره را معبود ساخته​ایم أفرأیت من اتخذ إلهه هواه همین معنی دارد جمال اسلام آنگاه بینیم که رخت از معبود هوایی بمعبود خدایی کشیم عادت پرستی را مسلمانی چه خوانی اسلام آن باشد که خدا را منقاد باشی و او را پرستی و چون نفس و هوا را پرستی بندۀ خدا نباشی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که چه می​گوید الهوی أبغض إله عبد فی الارض گفت بدترین خدای را که در زمین می​پرستند هوا و نفس ایشان باشد جای دیگر فرمود که تعس عبد الدرهم تعس عبد الدینار و الزوجة

ابراهیم خلیل را بین چه می​گوید از بت پرستی شکایت می​کند که واجنبنی و بنی أن نعبد الأصنام از آن میترسید که مبادا که مشرک شود و ما کان من المشرکین او را بری کردند از نفس و هوا پرستی تا شکر کرد که وجهت وجهی للذی فطر السموات والأرض حنیفا چون مسلمان شد او را حنیفا مسلما درست آمد مگر که مصطفی از اینجا گفت من أسلم فهو منی دریغا که خدای-تعالی- همه اهل اسلام را با خود می​خواند که ومن أحسن قولا ممن دعا الی الله و عمل صالحا و قال إننی من المسلمین و جایی دیگر فرمود یا أیها الذین آمنوا ادخلوا فی السلم کافة

و از جملۀ مؤمنان یکی حارثه است گوش دار روزی مصطفی- علیه السلام- حارثه را گفت کیف أصبحتیا حارثة تا حارثه گفت أصبحت مؤمنا حقا مصطفی او را آزمون کرد و گفت أنظر ما تقول فان لکل حق حقیقة فما حقیقة ایمانک یا حارثة از زبان قالب این جواب گفت که عرفت نفسی عن الدنیا و أسهرت لیلی و أظمأت نهاری و استوی عندی ذهب الدنیا و مدرها و حجرها این نشان صورت بود

از حقیقتجان چه نشان داد گفت کأنی أنظر الی عرش ربیبارزا و کأنی انظر الی أهل الجنة یتزاورون و الی اهل النار یتغاورون مصطفی- علیه السلام- چون این نشان ازو بشنید دانست که او مؤمنست گفت اصبت فالزم سه بار بگفت محکم دار و ملازم این ایمان باشی این حالت هنوز خود مؤمن مبتدی را باشد مؤمن منتهی را از این ایمان بایمان دیگر میخواند که یا أیها الذین آمنواآمنوابالله و رسوله مؤمن منتهیمرغیست که در عالم الهیت میپرد و بی سبب و حیلتی روزی بوی میرسانند از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت المؤمن فی الدنیا بمنزلة الطیر فی أو کارها والله یرزقها بغیر حیلة این رزق چه باشد لقاء الله باشد که لاراحة للمؤمن دون لقاء الله- تعالی- یا تصدیق باش ای عزیز که اول درجات تصدیقست

اقل درجات این تصدیق آن باشد که باعث باشد مردرا بر امتثال اوامر و اجتناب نواهی چون این مایه ازتصدیق حاصل آمد مرد را بر آن دارد که حرکات و سکنات خود بحکم شرع کند چون در شرع محکم و راسخ آمد او را بخودی خود راه نمایند که وان تطیعوا تهتهدوا از طاعت جز هدایت نخیزد والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا چون این هدایت پدید آید تصدیق دل یقین گردد امیر المؤمنین علی بن ابی طالب- رضی الله عنه- از این حالت خبر چنین داد که لو کشف الغطاء ما أزددت یقینا این تصدیق تربیت صورت باشد اهل دین را در راه دین و اهل سلوک را در راه سلوک تصدیق چندان باعث باشد که عمل صالح مؤثر آید چون عمل صالح مؤثر شد عمل خود مرد را بیقین رساند چون بیقین رسد یوم تبدل الأرض غیر الارض بر دیدۀ او عرض کنند آخرت و احوال آن عالم و علوم و معارف آن جهان او را خود ذوق گردد

تا اکنون در تشبیه بود که فلاتعلم نفس ما أخفی لهم من قرة أعین چون از شک و تشبیه فارغ گردد نفس او را برنگ دل او گردانند از این قوم شود که أبدانهم فی الدنیا و قلوبهم فی الآخرة تنش در دنیا باشد و دلش بعقبی و آخرت باشد یقین او پس از دنیا باشد که چون او از دنیا برفت علم الیقین نقد شود آنگاه هرچه در آیینۀ دل ببیند عین الیقین باشد باش تا آخرت نیز گذاشته شود تا خود همه حق الیقین باشد و حق الیقین کاری عظیمست و مرتبتی بلند جملۀ علمها با حق الیقین همچنان باشد که خیال مرد متخیل با عقل مخیل یا صورتها که بواسطۀ آیینه و غیره بیند ...

... دریغا از دست خود نمی‬دانم که چه گفته می‬شود لا اله عالم عبودیت است و فطرت و الا الله عالم الهیت و ولایت عزت دریغا روش سالکان در دور لا اله باشد إن الله خلق الخلق فی ظلمة پس چون بدور الا الله رسند در دایرۀ الله آیند ثم رش علیهم من نوره این نور باوی بمناجات درآید لا دایرۀ نفی است اول قدم در این دایره باید نهاد لیکن متوقف و ساکن نباید شد که اگر در این مقام سالک را سکون و توقف افتد زنار و شرک روی نماید از لا اله چه خبر دارد هر صد هزار سالک طالب الا الله یابی در دایرۀ لای نفی قدم نهادند بطمع گوهر الا الله چون بادیۀ مادون الله بپایان بردند پاسبان حضرت الا الله ایشان را بداشت سرگردان و حیران

دانی که پاسبان حضرت کیست غلام صفت قهر است که قد الف دارد که ابلیس است در پیش آید و باشد که راه برایشان بزند تا آن بیچارگان در عالم نفی لا بمانند و هوا پرستند و نفس پرست باشند أفرأیت من اتخذ إلهه هواه همین معنی دارد مگر که این معنی نشنیده‬ای بگوش هوش بشنو

گر آب زنی بدیده آن میدان را ...

... گوید که خطر نباشد آنجا جان را

دریغا چه دانی که دایرۀ لا چه خطر دارد عالمی را در دایرۀ لا بداشته است صد هزار جان را بی جان کرده است و بی جان شده‬اند در این راه جان آن باشد که به الا الله رسد آن جان که گذرش ندهند به الا الله کمالیت جان ندارد چون کشش جذبة من جذبات درآید مرد از دست او نجات و خلاص یابد که وإن جندنا لهم الغالبون نصرت کنندۀ او شود و توقیع نصرت نصر من الله و فتح قریب باوی دهند

افکند دلم رخت بمنزلگاهی

کآنجانبود بصد دلیلان راهی

چون من دو هزار عاشق اندر ماهی ...

... دریغا دانی که این شرک چه باشد نورالله را در پردۀ نور محمد رسول الله دیدن باشد یعنی خداه را در آینۀ جان محمد رسول الله دیدن باشد رأیت ربی لیلة المعراج فی أحسن صورة مبتدی را آن باشد که جز در پردۀ محمد خدای را نتواند دیدن اما چون منتهی شودنور محمد از میان برداشته شود وجهت وجهی للذی نقد وقت شود لانعبد إلا ایاه مخلصین قبلۀ اخلاص او شود زیرا که نور محمد رسول الله متلاشی و مقهور بیند در زیر نور الله

دریغا اگرچه فهم نخواهی کردن اما سالک منتهی را دو مقام است مقام اول نور لا اله الا الله در پردۀ نور محمد رسول الله همچنان بیند که ماهتاب در میان آفتاب مقام دوم آن باشد که نور محمد را در نور الله چنانبیند که نور کواکب رادر نور ماهتاب دریغا تو از لا اله الا الله حروفی گویی و یا شنوی و بایزید از این توبه کند آنجا که گفت توبة الناس من ذنوبهم وتوبتی من قول لا إله إلا الله دریغا دانی که از لا اله الا الله چرا توبه می‬کند مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت أفضل ما قلته أنا و النبیون من قبلی لا إله إلا الله چه گویی که لا إله إلا الله پیغامبران و اولیا را از گفتار زبان باشد یا گفتاردل لا اله الا الله گفتن دیگر است لا اله الا الله بودن دیگر بعزت خدا که اگر جمال لا اله الا الله ذر‬ه‬ای بر ملک و ملکوت تابد بجلال قدر لم یزل که همه نیست شوند باش تا لا اله الا الله را راه رو باشی پس لا اله الا الله را بینی نصیب عین تو شده پس لا اله الا الله شوی اولیک هم المومنین حقا مؤمن این ساعت باشی

ای عزیز چون جذبۀ جمال الله در رسد از دایره‬ها بیرون آمدن سهل باشد ای عزیز دانستن و گفتن و شنیدن این ورقها نه کار هر کسی باشد و زنهار تا نپنداری که بعضی از این کلمات خوانده است یا شنیده خوانده است اما از لوح دل که کتب فی قلوبهم الایمان شنیده است ولیکن ازتعلیم خانۀ لوعلم الله فیهم خیرا لأسمعهم اینجا ترا معلوم شود که من قال لا اله الا الله دخل الجنة چه باشد مگر نشنیده‬ای که روح اعظم تا دروجود آمده است الله آغاز کرده است و می‬گوید تا قیامت و چون قیامت برخیزد هنوز بکنه و انتهای الله نرسیده باشد هرچه در عالم خداست همه در طی عزالم است دریغا که خلق بس قاصر فهم آمده‬اند و مختصر همت و از حقیقت خود سخت غافل مانده‬اند و حقیقت ایشان از ایشان غافل نیست و ما کنا عن الخلق غافلین ...

... دانم که ترا در خاطر آید که صلوة چه باشد اشتقاق صلوة از صلتست و از صلیت دانی که صلت چه باشد مناجات و سخن گفتن بنده باشد با حق- تعالی- که المصلی یناجی ربه این باشد والذین هم علی صلاتهم یحافظون والذین هم علی صلاتهم دایمون این نه آن نماز باشد که از من و تو باشد از حرکات قیام و قعود و رکوع و سجود از این نماز عبدالله یناجی بیان می‬کند که إستحلاء الطاعة ثمرة الوحشة من الله تعالی گفتحلاوت یافتن طاعت ثمرۀ وحشت باشد حلاوت از فرمایندۀ طاعت باید یافتن نه از طاعت

دریغا چه میشنوی ویل للمصلین الذین هم عن صلاتهم ساهون از مصطفی بشنو که گفت یأتی علی أمتی زمان یجتمعون فی المساجد ویصلون ولیس فیما بینهم مسلم این نمازکنندگان که شنیدی ما باشیم نماز آن باشد که ابراهیم خلیل طالب آنست که رب اجعلنی مقیم الصلوة ومن ذریتی

ای عزیز صلوة خدا آنست که با بنده مناجات کند و با بنده گوید و صلوة بنده آنست که باحق- تعالی- گوید آن شب که مصطفی را–علیه السلام- بمعراج بردند جایی رسید که با او گفتند قف چرا گفتند لأن الله تعالی یصلی مصطفی گفت وماصلوته گفت نماز وی چگونه باشد گفتند صلوته الثناء علی نفسه سبوح قدوس رب الملایکة والروح ...

... صلت را شرح شنیدی صلیت را نیز بشنو چون نمازکنندهگوید الله أکبر بلنقذف بالحق علی الباطل فیدمغه او را بخورد صلیت خود را در آتش افکندن باشد چه گویی در آتش فیدمغه شود هیچ باقی نماند کان رسول الله یصلی و فی قلبه أزیز کأزیز المرجل همین باشد کلاو حاشا که هیچ بنماند پس اگر از باطل هیچ نماند همه حق را ماند أبی الله أن یکون لصاحب النفس إلیه سبیلا پروانه که عاشق آتش است قوت از آتش خورد چون خود را بر آتش زند آتش فیدمغه او را قبول کند نفی غیرت دهد از همه آتش قوت خورد تا چنان شود که قوت او همه از خود باشد بی زحمت غیر ووجود پروانه همه غیر است

دریغا نمی‬دانم که چه می‬گویم اندر این مقام جهت برخیزد هرچیز که جان وی بدر آرد آن چیز قبلۀ او شود فأینما تولوا فثم وجه الله آنجا باشد نه شب باشد نه روز پنج اوقات نماز چگونه دریابد لیس عند ربی صباح ولامساء همین معنی باشد دریغا از دست راه زنان روزگارعالمان باجهل طفلان نارسیده که این راه را از نمط و حساب حلول شمرند جانم فدای خاک قدم چنین حلولی باد

ای عزیزشرط دیگر نماز را نیت است که نماز بدان منعقد شود و تو چه دانی که نیت چه باشد از سهل عبدالله تستری بشنو که چه گوید النیة نور لأن حرف النون إشارة الی النور و حرف الیاء یدالله علی عبده و حرف الها هدایة الله تعالی فإن النیة نسیم الروح فروح و ریحان و جنة نعیم الأعمال بالنیات همین معنی باشد نیت از عالم کسب نباشد از عالم عطا و خلعت الهی باشد و از اینجا بود که بشر حافی بر جنازۀ حسن بصری نماز نکرد وقال لم تحضرنی النیة گفت نیت هنوز حاضر نیست و طاوس الحزین را گفتند از بهر ما دعایی بکن فقال حتی أجد له النیة گفت باشید تا نیت دعا کردن بیابم

ای عزیز از این خبر چه فهم کرده‬ای که بین العبد و بین الکفر ترک الصلوة الله أکبر نیت شنیدی اکنون فاتحة الکتاب را نیز گوش دار که مصطفی عم گفت لاصلوة إلا بفاتحة الکتاب ای عزیز هرگز در استقبال إنی ذاهب الی ربی رفتی هرگز در الله اکبر که گفتی وجود ملک و ملکوت را محو دیدی هرگز در تکبیر اثبات بعد المحو دیدی هرگز در الحمدالله کثیرا شکر کردی بر نعمت اثبات بعد المحو هرگز در سبحان الله منزهی او دیدی هرگز در بکرة بدایت آدمیان دیدی هرگز در أصیلا نهایت مردان دیدی فسبحانالله حین تمسون وحین تصبحون باتو بگوید که یولج اللیل فی النهار و یولج النهار فی اللیل چهمعنی دارد

هرگز بعد از این احرام گرفتی که وجهت وجهی للذی هرگز یای وجهی را دیدی که در میان دریای للذی غرقه شده هرگز در فطر خود را گم دیدی هرگز در السموات و الأرض دو مقام را دیدی فلاأقسم بما تبصرون ومالاتبصرون این باشد هرگز در حنیفا ملة ابراهیم را دیدی که گفت وما أنا من المشرکین اینجا بدانی که با مصطفی- علیه السلام- چرا گفتند که إتبع ملة ابراهیم هرگز در مسلما استغفار از قول کردی هرگز در و ما أنا من المشرکین خود را دیدی که دست بر تختۀ وجود تو زدند تا فانی گردی در آن حالت پس در مشرکین صادق شدی چون مرد در و ما أنا من المشرکین نیست شد مشرکیت اینجا چه کند کل من علیها فان مشرک کجا باشد

پس دیدی که ان صلوتی ونسکی ومحیای ومماتی لله رب العالمین پیشاز تو ناطق وقت آمد و دل تو زبان او آمد پس زبان مستنطق و گویا آمد پس بگفتن رب العالمین روی تقلید دیدی لاشریک له خود معنی این حدیث با تو بگوید اگر گوش داری تمامی این در وبذلک أمرت بدانی و بشنوی هرگز دیدی وأنا أول المسلمین ترا مسلمانی آموخت پس أعوذ بالله در این مقام درست باشد بدایت بسم الله گفتن ضرورت باشد الرحمن الرحیم مهر صفات اوست که بر ذات نهد چون نقش که تو بر در درگاه نهی او آن مهر بنهاد پس الحمدلله شکر است بر ترتیب الرحمن الرحیم بعد از الله یعنی صفات و ذات رب العالمین مهر دیگر که با الله زیبا باشد چنانکه الرحمن الرحیم بالله زیبا بود پس الله و بالله یکی گردد الرحمن الرحیم اینجا تکرار ضرورت باشد ...

... از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت الصوم الغیبة عن رؤیة ما دون الله لرؤیة الله تعالی صوم ما دون الله را بیان می‬کند مریم می‬گوید که إنی نذرت للرحمن صوما که افطار آن جز لقاء الله تعالی نباشد مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت للصایم فرحتان فرحة عند إفطاره و فرحة عند لقاء ربه دریغا از خبر صوموا لرؤیته و أفطروا لرؤیته چه فهم کرده‬ای و از آن صوم چه خبر شاید دادن که ابتدای آن صوم از خدا باشد و آخر افطار آن بخدا باشد الصوم جنة سپر و سلاح صوم برگیر گاهی صایم باش و گاهی مفطر که اگر همه صوم باشد محرومی باشد و اگر همه افطار باشد یک رنگی باشد مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت من صام الأبد فلاصیام له صایمابدخود یکی آمد که الصمد نعت او بود و هو یطعم ولایطعم این معنی بود صایم الدهر او بود- جل جلاله- دیگران را فرموده است که صوموا ساعة وأفطروا ساعة تا خود صوم هر کسی از چیست و افطار هر کسی بچیست شنیدی که صوم چه باشد

رکن پنجم حج است ولله علی الناس حج البیت من استطاع إلیه سبیلا ای عزیز بدانکه راه خدا نه از جهت راست است ونه از جهت چپ ونه بالا و نه زیر و نه دور و نه نزدیک راه خدا در دلست و یک قدم است دع نفسک و تعالی مگر از مصطفی- علیه السلام- نشنیده‬ای که او را پرسیدند أین الله خداکجاست فقال -علیه السلام- فی قلوب عباده المؤمنین گفت در دل بندگان خود قلب المؤمن بیت اللهاین باشد دل طلب کن که حج حج دلست دانم که گویی دل کجاست دل آنجاست که قلب المؤمن بین اصبعین من أصابع الرحمن

ای عزیز حج صورت کار همه کس باشد اما حج حقیقت نه کار هر کسی باشد در راه حج زر و سیم بایدفشاندن در راه حق جان و دل باید فشاندن این کرا مسلم باشدآن را که از بند جان برخیزد من استطاع الیه سبیلا این باشد

ای عزیز این کلمه را گوش دار عمر خطاب- رضی الله عنه- بوسه بر حجرالاسود می‬داد و می‬گفت إنک حجر لاتضر ولاتنفع لولا أنی رأیت رسول الله-صلی الله علیه و سلم- قبلک لما قبلتک گفت مصطفی را دیدم که برین سنگ بوسه داد و اگر نه من ندادمی امیرالمؤمنین علی- رضی الله عنه- گفت مهلا یا عمر بل هو یضر و ینفع آن عهد نامۀ بندگان خدا در میان اینست که من اتخذ عند الرحمن عهدا آن بوسه بر روی عهد ازل می‬دهند نه بر سنگ دریغا الحجر الأسود یمین الله فی أرضه او رادست خدا خوانند و تو او را سنگ سیاه بینی ای عزیز آنچه موسی- علیه السلام- طالب و مشتاق کوه طور سینا بود آن کوه سنگ نبود بلکه حقیقت آن سنگ بود وأن المساجد لله فلا تدعوا مع الله أحدا جمال کعبه نه دیوارها و سنگهاست که حاجیان بینند جمال کعبه آن نور است که بصورت زیبا در قیامت آید وشفاعت کند از بهر زایران خود ...

... درگوشۀ دیدهای خون خوارۀ ماست

در هر فعلی و حرکتی در راه حج سری و حقیقتی باشد اما کسی که بینا نباشد خود نداند طواف کعبه و سعی و حلق و تجرید و رمی حجر و احرام و احلال و قارن و مفرد و ممتنع در همه احوالهاست ومن یعظم شعایرالله فإنها من تقوی القلوب هنوز قالبها نبود و کعبه نبود که روحها بکعبه زیارت می‬کردند وأذن فی الناس یأتوک رجالا دریغا که بشریت نمی‬گذارد که بکعبۀ ربوبیت رسیم و بشریت نمی‬گذارد که ربوبیت رخت بر صحرای صورت نهد هرکه نزد کعبۀ گل رود خود را بیند و هرکه بکعبۀ دل رود خدا را بیند انشاء الله تعالی که بروزگار دریابی که چه گفته میشود انشاءالله که خدا مارا حج حقیقی روزی کند

عین‌القضات همدانی
 
۳۰۹۶

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل سادس - حقیقت و حالات عشق

 

... عشق پیش از من بمنزل می‬شود

دریغا عشق فرض راه است همه کس را دریغا اگر عشق خالق نداری باری عشق مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات ترا حاصل شود دریغا از عشق چه توان گفت و از عشق چه نشان شاید داد و چه عبارت توان کرد در عشق قدم نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند عشق آتشاست هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهد هرجا که رسد سوزد و برنگ خود گرداند

در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست ...

... کانگشت بهرچه بر نهی عشق آن نیست

ای عزیز بخدا رسیدن فرض است و لابد هرچه بواسطۀ آن بخدا رسند فرض باشد بنزدیک طالبان عشق بنده را بخدا رساند پس عشق از بهر این معنی فرض راه آمد ای عزیز مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن فارغ را از عشق لیلی چه باک و چه خبر و آنکه عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود همه کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود که این عشق خود ضرورت باشد کار آن عشق دارد که چون نام لیلی شنود گرفتار عشق لیلی شود بمجرد اسم عشق عاشق شدن کاری طرفه و اعجوبه باشد

نادیده هر آنکسی که نام تو شنید ...

... و آن دم میرم که بی تو مانم زنده

سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقلها افزون آید هر که عشق ندارد مجنون و بی حاصل است هرکه عاشق نیست خودبین و پرکین باشد و خودرای بود عاشقی بی خودی و بی راهی باشد دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی

عاشق شدن آیین چو من شیداییست ...

... ای عزیز ببین که با موسی- علیه السلام- چه می‬گوید وقربناه نجیا مجاهد اندر تفسیر این آیت می‬گوید که بالای عرش هفتاد حجابست از نور و ظلمت و موسی- علیه السلام- سلوک می‬کرد در این حجابها تا جمله را واپس گذاشت تا یک حجاب بماند میان موسی و میان خدای تعالی گفت رب أرنی أنظر إلیک موسی آوازی شنید که نودی من شاطیء الوادی الأیمن فی البقعة المبارکة من الشجرة أن یا موسی إنی أناالله رب العالمین این درخت نور محمد را می‬دان که کلام و رؤیت بواسطۀ او توان دید وشنید

دریغا دانی که چرا این همه پرده‬ها و حجابها در راه نهادند از بهر آنکه تا عشاق روز بروز دیدۀ وی پخته گرددتا طاقت بار کشیدن لقاءالله آرد بی حجابی ای عزیز جمال لیلی دانه‬ای دان بردامی نهاده چه دانی که دام چیست صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون مرکبی سازد از آن عشق خود که او را استعداد آن نبود که بدام جمال عشق ازل افتد که آنگاه بتابشی از آن هلاک شدی بفرمودند تا عشقی لیلی را یک چندی از نهاد مجنون مرکبی ساختند تاپختۀ عشق لیلی شود آنگاه بارکشیدن عشق الله را قبول تواند کردن

ای عزیز تو ببین که با موسی چه می‬گوید وقربناه آن ندیده‬ای که چون مرکبی نیکو باشد که جز سلطان را نشاید اول رایضی باید که برنشیند تا توسنی و سرکشی وی را برامی و سکون بدل کند این خود رفت مقصود آنست که ذات آفتاب نوازنده است و شعاعش سوزنده است این آن مقام دان که عاشق بی معشوق نتواند زیستن و بی جمال او طاقت و حیوة ندارد و با وصال و شوق معشوق هم بی‬قرار باشد و بار وصل معشوق کشیدن نتواند نه طاقت فراق و هجران دارد و نه وصال معشوق تواند کشیدن و نه او را تواند بجمال دیدن که جمال معشوق دیدۀ عاشق را بسوزاند تا برنگ جمال معشوق کند ...

... کز دیدن و نادیدن تو غمگینم

ای عزیز یاد آر آن روز که جمال ألست بربکم بر تو جلوه می‬کردند وسماع وإن احدمن المشرکین استجارک فأجره حتی یسمع کلام الله می‬شنیدی هیچ جان نبود که نه وی را بدید و هیچ گوش نبود الا که از وی سماع قرآن بشنید اما حجابها برگماشت تا بواسطۀ آن حجابها بعضی را فراموش شد و بعضی را خود راه ندهند تا مقام اول و کار بعضی موقوف آمد بر قیامت و بعضی جز این نمی‬گویند

اول که بتم شراب صافی بی درد ...

... دریغا شغلهای دینی و دنیوی نمی‬گذارد که عشق لم یزلی رخت بر صحرای صورت آرد مگر که مصلحت در آن بود و الا بیم سودای عظیم بودی و جنون مفرط علت دیگر است و سهو و نسیان دیگر بیگانگان خود را و نااهلان عشق را حجاب غفلت و بعد در پیش نهاد تا دور افتادند که لقد کنت فی غفلة من هذا از این جماعت جای دیگر شکایت می‬کند کهیعلمون ظاهرا من الحیوة الدنیا وهم عن الآخرة هم غافلون عشق کار معین است خود همه کس دارند اما سر و کار معشوق هیچ کس ندارد این غفلت نشان بدبختیست

اما غفلتی که از سعادت خیزد که آن را سهو خوانند که در راه نهند آن خود نوعی دیگر باشد سهو در راه مصطفی نهادند که انی لاأسهو ولکن أشهی گفت مرا سهو نیفتد اما سهو در راه من نهادند تا ابوبکر- رضی الله عنه- گفت لیتنی کنت ذلک السهو گفت ای کاشکی من این سهو بودمی که اگرچه سهو می‬خواند اما یقین جهانیان باشد حبب إلی مندنیاکم ثلاثة همین معنی دارد که اگر نماز و طیب و نسا را محبوب او نکردندی ذره‬ای در دنیاقرار نگرفتی این محبت سه گانه را بند قالب او کردند تا شصت و اند سال زحمت خلق اختیار کرد واگرنه دنیا از کجا و او از کجا و خلق از کجا و همت محمد از کجا مالی و للدنیا و ما للدنیا و مالی هرکسی را بمقامی بازداشته‬اند و آن مقام را مقصود و قبلۀ او کرده‬اند هر کسی را بدان راضی کرده چون وقت الناس نیام فإذا ماتوا انتبهوا بکار درآید و همه را از حقیقت خود آگاه کنند آنگاه بدانند که جز بت هیچ نبوده‬اند و جز سودا و غفلتی و دورافتادنی نبوده است

زان یک نظر نهان که ما دزدیدیم ...

... تو عشوه فروختی و ما بخریدیم

عاشق مبتدی را که دنیا حجابش آمد هنوز پخته نبود عشق ازلی را چون آوردند در میان جان ودل پنهان بود چون که در این جهان محجوب آمد راه بهسرعشق نبرد و عشق خود او را شیفته و مدهوش می‬داشت و او خود می‬داند که او را چه بوده است پیوسته با حزن و اندوه باشد ای عزیز این مثال را گوش دار کودک ده ساله زنان را دوست دارد اما هنوز اهلیت فراش نداردتا وقت بلوغ چون بالغ شود قصد مراد خود کند اگر مرادش حاصل شود فهوالمراد واگر نشود آن حب و اقتضای شهوت بلوغ سر از درون او بر کند و در طلب قوت و مقصود خود آید و بعضی باشند که از این مقام جز اضطراب و بی شکیبایی حاصل ایشان نباشد و نداند که اورا چیست

اول مقام از مقام مرد رونده این باشد که درمانده و متحیر باشد داند که او را حالت ألست بربکم بوده است اما جز خیالی از آن باوی نمانده باشد و در آن خیال متحیر و شیفته مانده باشد ...

... ماندم شب و روز در تکاپوی تو من

طالب گوید کاشکی یکبار دیگر با سر آن حالت افتادمی تا نشان راه خود با دست آوردمی که راه خیال چنان نباشد که راه عیان و آن راه که از سر فراغت بخود کنند چنان نباشد که بمعشوق و عشق کنند اگرچه فترتی از راه صورت و حجابی از راه بشریت دامن گیرشود این خود بلای راه همه بود

با خود گوید اگر این بار با سر حقیقت خود افتم عهدی بکنم که دیگر بجز عشق و معشوق پروای دیگر کس نکنم و جان را بعد از این فدا کنم ...

... محرمان عشق خود دانند که عشق چه حالتست اما نامردان و مخنثان را از عشق جز ملالتی و ملامتی نباشد خلعت عشق خود هر کسی را ندهند و هر کسی خود را لایق عشق نباشد و هر کهلایق عشق نباشد خدای را نشاید و هر که عشق را نشاید خدای را نشاید عشق با عاشق توان گفت و قدر عشق خود عاشق داند فارغ از عشق جز افسانه نداند و او را نام عشق و دعوی عشق خود حرام باشد

آن راه که من آمدم کدامست ای جان

تا باز روم که کار خامست ای جان ...

... نامردان را عشق حرامست ای جان

علیکم بدین العجایز سخت خوب گفت که ای عاجز که تو سر و طاقت عشق نداری ابلهی اختیار کن که أکثر أهل الجنة البله و للمجالسة قوم آخرون هر که بهشت جوید او را ابله می‬خوانند جهانی طالب بهشت شده‬اند و یکی طالب عشق نیامده از بهر آنکه بهشت نصیب نفس و دل باشد و عشق نصیب جان وحقیقت هزار کس طالب مهره باشند و یکی طالب در و جوهر نباشد آنکس که بمجاز قدم در عشق نهد چون بمیانۀعشق رسد گوید که من می‬دانستم که قدم در نمی‬باید نهادن لاجرم بباید کشیدن بزور و کراهیت خودرادر راه عشق آورده باشد اما عشق را نشاید و آنکس که طاقت بار کشیدن عشق ندارد گوید

با دل گفتم که ای دل زرق فروش ...

... بر میم ملوک ملک ماه آمد عشق

با این همه یک قدم ز راه آمد عشق

ای عزیز دانی که شاهد ما کیست و ما شاهد که آمده‬ایم شرح عشق کبیر و عشق میانه را گوش دار و شاهد و مشهود بیان این هر دو شاهدها نموده است میانه عشق را فرقی توان یافتن میان شاهد و مشهود اما نهایت عشق آن باشد که فرق نتوان کردن میان ایشان اما چون عاشق منتهی عشق شود و چون عشق شاهد و مشهود یکی شود شاهد مشهود باشد و مشهود شاهد تو این از نمط حلول شماری و این حلول نباشد کمال اتحاد و یگانگی باشد و در مذهب محققان جز این دیگر مذهب نباشد مگر این بیتها نشنیده‬ای ...

... این عشق دریغا که چه حالی دارد

اگر عشق حیلۀ تمثل نداشتی همه روندگان راه کافر شدندی از بهر آنکه هر چیزی که او را در اوقات بسیار بر یک شکل و بر یک حالت بینند از دیدن آن وقت او را وقت ملامت آید اما چون هر لحظه و یا هر روزی در جمالی زیادت و شکلی افزون‬تر بیند عشق زیادت شود وارادت دیدن مشتاق زیادت‬تر یحبهم هر لحظه تمثلی دارد مر یحبونه را و یحبونه هم چنین تمثلی دارد پس در این مقام عاشق هر لحظه معشوق را بجمالی دیگر نبیند و خود را بعشقی کمال تر و تمام تر

هر روز ز عشق تو بحالی دگرم ...

... دانی که این آفتاب چیست نور محمدی باشد که ازمشرق ازلی بیرون آید و ماهتاب دانی که کدام است نور سیاه عزراییلی که ازمغرب ابدی بیرون رود رب المشرقین و رب المغربین این سخن بغایت رسانیده است و بیان این شده است هرگز این سوگندها ترا روی نموده است که والطور و التین و اللیل و الضحی این همه بدان ماند که می‬گوید بجمال تو و بروی زیبای تو لعمرک بجان پاک تو و بقدو بالای تو و چون گوید واللیل بدان ماند که گوید بزلف عنبر بوی تو و بگیسوی چون هندوی تو

دریغا که این همه را یک مقام خواهی دانستن عین جهل و محض ضلالت باشد این مقامها بسیار است تمامی عشق انشاء الله که درتمهید دیگر گفته شود که عاشق را عشق هنوز حجاب راه باشد و عشق حجاب است میان عاشق و معشوق البته عشق باید که عاشق را چنان بخورد و چنان فارغ گرداند که جز این بیت حالت او نباشد

چندان غم عشق ماه رویی خوردیم ...

... دریغا هر چند که بیشتر می‬نویسم بیشتر می‬آید و افزون‬تر می‬آید اما ای دوست از سعادت محبت خیزد و از محبت رؤیت خیزد ندانم که هرگز از محبت هیچ علامت دیده‬ای علامت محبت آن باشد که ذکر محبوب بسیار کند که من أحب شییا أکثر ذکره دریغا والذین آمنوا أشد حبا لله محکهای بسیار با خود دارد علامت محبت خدا آن باشد که محبوبات دیگر را در بازد و همه محبتها راترک کند و محبت خدا را اختیار کند اگر نکند هنوز محبت خدا غالب نباشد زن و فرزند و مال و جاه و حیوة و وطن همه از جملۀ محبوباتست اگر حب این محبوبات غالب باشد نشان آن باشد که نگذارد که زکوة و حج و صدقه از تو در وجود آید که هر یکی خود محکیست تا خود بزیارت خانۀ خدا و رسول او تواند رفت بود که این همه محبوبات را وداع کند و محبت خانۀ خدای- تعالی- اختیار کند مأکولات و مشروبات همچنین محبوبست بامساک این محبوبات اختیار محبوب زکوة کند و صوم را اختیار کند همچنین از علامات یکایک می‬شمار اگر چنانکه این حب محبوبات غالب آمد بر حب خدا بدانکه او را با خدا هیچ حسابی نیست از خدا بشنو قل إن کان آباؤکم و أبناؤکم و إخوانکم و أزواجکم و عشیرتکم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون کسادها و مساکن ترضونها أحب إلیکم من الله و رسوله و جهاد فی سبیله فتربصوا حتی یأتی الله بأمره

دریغا این آیت همه را از خدا باز داشته است ترا اینجا در خاطر آید که مصطفی گفت حبب إلی من دنیاکم ثلاث و با عایشه گفت حبک فی قلبی کالعقدة فی الحبل جای دیگر گفت أولادنا أکبادنا اما بدانکه این محبت اصلی نباشد این محبت خود مصلحت باشد و در راه نهاده باشد هم تأکید محبت خدا را اما محبوبات دیگر که اصلی باشد ترک آن واجب باشد و محبت خدا بر آنغالب باشد اما مگر که این خبر نشنیده‬ای که لو کنت متخذا خلیلا لاتخذت أبابکر خلیلا اگر دوست گرفتمی ابوبکر را دوست گرفتمی اما دوستی خدا مرا بآن نمی‬گذارد که بوبکر رادوست گیرم اما اینجا ای عزیز دقیقه‬ای بدان چیزی رادوست داشتن بتبعیتدر کمال عشق و محبت قدح و نقصان نیارد مگر که این بیت نشنیده‬ای

أحب لحبها تلعات نجد ...

... گفتا روزی بکوی لیلی بگذشت

هر محبت که تعلق بمحبوب دارد آن شرکت نباشد کهآن نیز هم از آثار حب محبوب باشد مثلا اگر عالم قلم و حبر و کاغذ دوست دارد نتوان گفت که بهمگی عاشق علم نیست محبوب لذاته یکی باید که باشد اما چیزهای دیگر اگر محبوب باشد از بهر محبوب اصلی زیان ندارد هرکه خدا را دوست دارد لابد باشد که رسول او را که محمد است دوست دارد و شیخ خود را دوست دارد و عمر خود را دوست دارد از بهر طاعت ونان و آب دوست دارد که سبب بقای او باشد و زنان را دوست دارد که بقای نسل منقطع نشود و زر و سیم دوست دارد که بدان متوسل تواند بود بتحصیل آب و نان لابد سرما و گرما و برف و باران و آسمان و زمین دوست دارد بآن معنی که اگر آسمان و زمین نباشد گندم از سنگ برنروید و برزگر را همچنین دوست دارد آسمان و زمین را دوست دارد که صنع و فعل خداست که ولله ملک السموات و الأرض مثال این چنان باشد که عاشق خط و فعل معشوق دوست دارد همه موجودات فعل و صنع اوست و بتبع محبت او دوست داشتن شرکت نباشد اما اصل و حقیقت این محبتها شرکت باشد و حجاب راه محب و بازماندن از محبوب اصلی نباشد گوش دار که چه گفته میشود و الله الهادی

عین‌القضات همدانی
 
۳۰۹۷

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل سابع - حقیقت روح و دل

 

... کاین چنین جانی خدا از دو جهان بگزیده است

تو خود هنوز دل خود را ندیده‬ ای جان را کی دیده باشی و چون جان را ندیده باشی خدا را چگونه دیده باشی چون وقت باشد تو را در عالم الرحمن علم القرآن آرند و جمله اسرار الهی در دایره باء بسم الله و یا در میم بسم الله به تو نمایند پس علم بالقلم علم الإنسان مالم یعلم معلم تو شود این همه در دل تو منقش شود دل تو لوح محفوظ شود بل هو قرآن مجید فی لوح محفوظ ترا خود گوید آنچه با روح الامین گفت پس قطره‬ ای از علم لدنی در دهان دل تو چکانند که علم اولین و آخرین بر تو روشن و پیدا گردد فقطر قطرة فی فمی علمت بها علم الأولین و الآخرین این مقام باشد چنانکه انبیا و رسل را پیک نزل به الروح الأمین علی قلبک بر کار بود ترا نیز جذبة من جذبات الحق در پیغام و راه باشد

دریغا نمی‬ دانم که چه فهم خواهی کردن می‬ گویم که چون محبت یحبهم تاختن آرد به ارادت و ارادت تاختن آرد به امر که إنما أمره إذا أراد شییا أن یقول له کن فیکون این امر کدام است قل الروح من أمر ربی گواهی می دهد که امر کیست و بر چیست پس امر کیمیاگری کند با نقطه عبودیت که تو آن را قالب خوانی پس قالب را چون پروانه بر آتش عشق و محبت مستغرق کند تا همگی تو چنان شود که این بیتها با تو بگوید که ترا از این واقعه چه بوده است ...

عین‌القضات همدانی
 
۳۰۹۸

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل ثامن - اسرار قرآن و حکمت خلقت انسان

 

ای عزیز از این آیت چه فهم کرده‬ ای که حق- تعالی- می‬ گوید لو أنزلناهذا القرآن علی جبل لرأیته خاشعا متصدعا من خشیة الله و مصطفی- علیه السلام- گفت القرآن غنی لافقر بعده و لاغنی دونه ای عزیز چون قرآن نقاب عزت از روی خود برگیرد و برقع عظمت بر دارد همه بیماران فراق لقای خدا را- تبارک و تعالی- شفا دهد و جمله از درد خود نجات یابند از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت القرآن هو الدواء دریغا قرآن حبلی ست که طالب را می ‬کشد تا به مطلوب رساند قرآن را بدین عالم فرستادند در کسوت حروف در هر حرفی هزار هزار غمزه ی جان ربا تعبیه کردند آنگه این ندا در دادند وذکر فإن الذکری تنفع المؤمنین گفت تو دام رسالت و دعوت بنه آن کس که صید ما باشد دام ما خود داند و در بیگانگان مرا خود هیچ طمعی نیست إن الذین کفروا سواء علیهم أأنذرتهم أم لم تنذرهم لایؤمنون

هرچه هست و بود و خواهد بود جمله در قرآن است که ولا رطب ولا یابس إلا فی کتاب مبین اما تو قرآن کجا بینی هیهات هیهات قرآن در چندین هزار حجاب است تو محرم نیستی و اگر در درون پرده ترا راه بودی این معنی که می رود بر تو جلوه کردی دریغا إنا نحن نزلنا الذکر و إنا له لحافظون قرآن خطاب لم یزل است با دوستان خود و بیگانگان را در آن هیچ نصیبی نیست جز حروفی و کلماتی که به ظاهر شنوند زیرا که سمع باطن ندارند إنهم عن السمع لمعزولون و جای دیگر گفت ولو علم الله فیهم خیرالأسمعهم اگر دانستمی که ایشان را سمع باید دادن خود داده شدی اما هرگز از بیگانگی خلاص نیابند

چه گویی بوجهل و بولهب قرآن دانستند یا نه دانستند از جهت عربیت حروف اما از حقیقت او کور بودند و قرآن از ایشان خبر داد صم بکم عمی ای عزیز بدان که قرآن مشترک الدلالة واللفظ است وقت باشد که لفظ قرآن اطلاق کنند و مقصود از آن حروف و کلمات قرآن باشد و این اطلاق مجازی بود در این مقام قرآن چنین گوید که کافران قرآن بشنوند و إن أحد من المشرکین استجارک فأجره حتی یسمع کلام الله اما حقیقت آن باشد که چون قرآن را اطلاق کنند جز بر حقیقت قرآن اطلاق نکنند و این اطلاق حقیقی باشد در این مقام که گوید که کافران نمی‬ شنوند إنک لاتسمع الموتی و جای دیگر گفت وجعلنا علی قلوبهم أکنة أن یفقهوا و فی آذانهم وقرا ابولهب از تبت یدا ابی لهب چیزی دیگر شنود و ابوجهل از قل یا أیها الکافرون چیزی دیگر فهم کرد ابوبکر و عمر از تبت و قل یا أیها الکافرون چیزی دیگر شنیدند کودک از لفظ اسد و گرگ و مار حرف بیند اما عاقل از آن معنی بیند آنچه بولهب و بوجهل از قرآن شنیدند ابوبکر و عمر نیز شنیدند و اما آنچه ابوبکر و عمر را دادند از فهم بوجهل و بولهب را آنجا راه نباشد وجعلنا من أیدیهم سدا ومن خلفهم سدا فأغشیناهم فهم لایبصرون و جای دیگر گفت وإذا قرأت القرآن جعلنا بینک وبین الذین لایؤمنون بالآخرة حجابا مستورا این حجاب بیگانگی نمی‬ گذارد که ایشان جمال قرآن ببینند

دریغا عمر خطاب- رضی الله عنه- از اینجا گفت که لیس فی القرآن ذکر الأعداء و لا خطاب مع الکفار گفت نام بیگانگان در قرآن نیست و با کافران خطاب نباشد ای دوست نام ایشان در قرآن از بهر دوستان یاد کرد تا ایشان بدانند که با ایشان چه کرم کرده است و خطاب با ایشان از بهر دوستان ست و اگرنه نام بوجهل و بولهب و فرعون جز برای عبرت و نکال در قرآن چه فایده دارد

دریغا بر راه سالک مقامی باشد که چون بدان مقام رسد بداند که همه قرآن در نقطه باء بسم الله است و یا در نقطه میم بسم الله است و همه موجودات در نقطه باء بسم الله بیند مثالش را گوش دار اگر گویی لله مافی السموات و مافی الأرض آنچه در آسمان و زمین است هر دو بگفته باشی اما اگر هرچه در آسمان و زمین است یکان یکان مفرد نامش برشماری روزگاری بی نهایت بکار باید باش تا دولت دست دهد خود را بینی در دایره إن الله بکل شیء محیط او محیط بنده باشد و بنده محاط او تا وجود خود بینی در نقط‬ه ای که در زیر باء بسم الله است و جلالت باء بسم الله را بینی که خود را بر محرمان چگونه جلوه می دهد از نقطه باء اما این هنوز نامحرمی باشد اگر جمال سین با میم بینی آنگاه بدانی که محرمیت چه باشد

دریغا ما از قرآن جز حروف سیاه و سپیدی کاغذ نمی ‬بینیم چون در وجود باشی جز سواد و بیاض نتوانی دیدن چون از وجود بدر آمدی کلام الله ترا در وجود خود محو کند آنگاه ترا از محو به اثبات رساند چون به اثبات رسی دیگر سواد نبینی همه بیاض بینی برخوانی وعنده ام الکتاب جوانمردا قرآن را در چندین هزار حجاب به خلق فرستادند اگر جلالت نقطه ی بای بسم الله عرش آمدی یا بر آسمان ها و زمین ها در حال پست و گداخته شدندی لو أنزلنا هذا القرآن علی جبل لرأیته خاشعا متصدعا من خشیة الله همین معنی باشد نوش باد آنکس را که بیان این همه کرد و گفت کل حرف فی اللوح المحفوظ أعظم من حبل قاف گفت هر حرفی از قرآن در لوح محفوظ عظیم ‬تر از کوه قاف است این لوح خود دانی که چه باشد لوح محفوظ دل بود این قاف دانی که چیست ق والقرآن المجید باشد ...

... کفر همه کافران ز زلف و مویت

ای عزیز چون جوهر اصل الله مصدر موجودات است به ارادت و محبت در فعل آمد کیمیاگری او جز این نیامد که هو الذی خلقکم فمنکم کافر ومنکم مؤمن اختلاف الوان موجودات نه اندک کاری آمده است آیتی از آیات خدا اختلاف خلقت خلق آمده است ومن آیاته اختلاف ألسنتکم و ألوانکم دریغا السعید منسعدفی بطن أمه هر که از ارادت خدا سعید آمد از شکم مادر در دنیا سعید آمد و هرکه از ارادت خدا شقی آمد از شکم مادر در دنیا شقی آمد و از برای این معنی بود که افعال خلق بر دو قسم آمد قسمی سبب قربت آمد به خدا إلیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه و قسمی سبب بعد آمد و دوری که وقدمنا إلی ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا آفریننده ی ما و آفریننده ی عمل ما اوست والله خلقکم وماتعملون چنانکه می‬ خواهد در راه بنده می ‬نهد و می‬ گوید هل من خالق غیر الله

پس شریعت را نصب کردند و پیغمبران را بفرستادند و سعادت و شقاوت آدمی را در آخرت به افعال او باز بستند مقتضای کرم بی علت و رحمت بی نهایت ازل آن بود که او را اعلام کند که سعادت ثمره ی کدام حرکات و افعال باشد و شقاوت از کدام حرکت باشد پس انبیا را بدین عالم فرستادند و جمله ی اعمال ایشان را بدین عالم و بدین اعمال و افعال باز بستند یا أیها الرسول بلغ ما انزل إلیک من ربک حاصل آمد بعد ما که فرستادن انبیا جز مؤمنان را فایده ندهد که مؤمن را جز عمل اهل سعادت در وجود نیاید و کافر را جز عمل اهل شقاوت در وجود نیاید پس فرستادن پیغمبران به خلق مؤمنان را رحمت آمد کفار را شقاوت پیدا گردانید

لقد من الله علی المؤمنین إذ بعث فیهم رسولا من أنفسهم خدا منت نهاد بر مؤمنان به فرستادن محمد از نزد خود بدیشان تا پیغامبر چه کند یتلوا علیهم آیاته احوال آخرت همه بیان کند ایشان را و شرح طاعات و معاصی به تمامی بکند و بیان حلال و حرام بکند و یکی را واجب کند و یکی را مندوب گرداند مبشرین بالسعادة و منذرین بالشقاوة و جایی دیگر گفت و ما نرسل المرسلین إلا مبشرین و منذرین اما یزکیهم آن باشد که دل های عالمیان از خبایث معصیت و رذایل صفات ذمیمه پاک کند که جمله ی صفات ذمیمه سبب راه شقاوت آخرت باشد ویعلمهم الکتاب و الحکمة آنست که همه طاعات و اوصاف حمیده را بیان کند تا عموم عالمیان بدانند و کسب کنند تا راه سعادت روند اما منت نهادن مصطفی بر امت خود نه از بهر این باشد از بهر آن بود که لقد جاءکم رسول من أنفسکم از نفس محمد آمدند زیرا که اگر از نفس محمد نبودندی این کمالیت نداشتندی و چون دیگر خلق بودندی

دریغا باش تا عربی شوی تا زبان محمد بدانی که من أسلم فهو عربی و قلب المؤمن عربی باش تا قرشی شوی که تا نسبت با محمد درست کرده باشی که العلماء ورثة الأنبیاء چون هاشمی و مطلبی شوی واشواقا إلی لقاء إخوانی در حق تو درست آید ویزکیهم خود در این مقام بدانی چه بود ویعلمهم الکتاب امت خود را کتاب درآموزد یعنی قرآن و حکمت این حکمت آن باشد که آتیناه رحمة من عندنا وعلمناه من لدنا علما و با ایشان بگوید آنچه گفتنی باشد ومن یؤتی الحکمة فقد أوتی خیرا کثیرا این جمله گواهی می ‬دهد یا محمد ترا بیاموختیم آنچه ندانستی وعلمک مالم تکن تعلم وکان فضل الله علیک عظیما ای محمد تخلق کن به اخلاق ما و از فضل و اخلاق ما که به تو داده باشیم تو نیز جرعه ای بر بیچارگان ریز تا هرکه ترا بیند ما را دیده باشد و هرکه مطیع تو شود مطیع ما شده باشد من یطع الرسول فقد أطاع الله ویعلمکم مالم تکونوا تعلمون این معنی باشد ...

... خورشید جهانی و نتابی بر من

ای عزیز هر کاری که با غیری منسوب بینی بجز از خدای- تعالی- آن مجاز می دان نه حقیقت فاعل حقیقی خدا را دان آنجا که گفت قل یتوفکم ملک الموت این مجاز می‬ دان حقیقتش آن باشد که الله یتوفی الأنفس حین موتها راه نمودن محمد مجاز می‬ دان و گمراه کردن ابلیس همچنین مجاز می‬ دان یضل من یشاء ویهدی من یشاء حقیقت می‬ دان گیرم که خلق را اضلال ابلیس کند ابلیس را بدین صفت که آفرید مگر موسی از بهر این گفت إن هی إلا فتنتک تضل بها من تشاء وتهدی من تشاء دریغا گناه خود همه ازوست کسی را چه گناه باشد مگر این بیت ها نشنیده‬ ای

همه رنج من از بلغاریان ست ...

... ای عزیز آدمی یک صفت ندارد بلکه صفات بسیار دارد در هر یک از بنی آدم دو باعث است یکی رحمانی و دیگر شیطانی قالب و نفس شیطانی بود و جان و دل رحمانی بود و اول چیزی که در قالب آمد نفس بود اگر سبق و پیشی قلب یافتی هرگز نفس را در عالم نگذاشتی و قالب کثافتی دارد به اضافت با قلب و نفس صفت ظلمت دارد و قالب نیز از خاک ست و ظلمت دارد و با یکدیگر انس و الفت گرفته ‬اند نفس را وطن پهلوی چپ آمد و قلب را وطن صدر آمد نفس را هر لحظه ‬ای مزید هوا و ضلالت می دهند و دل را هر ساعتی به نور معرفت مزین می کنند که أفمن شرح الله صدره للإسلام فهو علی نور من ربه

پس در این معنی خلق سه گروه آمدند گروهی را توفیق دادند تا روح ایشان نفس را مقهور کرد تا سعادت یافتند و إن جندنا لهم الغالبون این معنی باشد و گروهی را شقاوت در راه نهادند تا نفس ایشان روح را غلبه کرد و شقاوت یافتند أولیک حزب الشیطان این باشد گروهی سوم را موقوف ماندند تا وقت مرگ اگر هنگام مرگ جان آدمی رنگ نفس گیرد شقاوت با دید آید و اگر رنگ دل گیرد سعادت پیدا شود و اگر موقوف بماند از اهل اعراف شود که وعلی الأعراف رجال یعرفون کلا بسیماهم از مصطفی بشنو این معنی که گفت إنما الأعمال بخواتیمها

دریغا هر چند بیش می‬ نویسم اشکال بیش می‬ آید دریغا تو هنوز در نفس اماره مقیم مانده ‬ای این اسرار جز به گوش قال نتوانی شنیدن باش تا نفس تو مسلمان شود که أسلم شیطانی علی یدی و رنگ دل گیرد تا دل آنچه به زبان قال نتواند گفت با تو به زبان حال بگوید از این کلمه آگاه شوی که لسان الحال أنطق من لسان القال هرچه می شنوی اگر ندانی عذری پیش آر و آنرا وجهی بنه و اگر بدانی مبارک باد

دانی که نعت مسلمانی چه آمد بر خوان این آیت که الذین یستمعون القول فیتبعون أحسنه هرچه داند مسلم دارد و هرچه نداند عذری بنهد دریغا مگر مصطفی از اینجا گفت المسلم من سلم المسلمون من لسانه ویده و قرآن از منکران شکایت چنین می‬ کند وإذ لم یهتدوا به فسیقولون هذا إفک قدیم یعنی که چون به سخن راه نبردندی گویندی دروغ است ما هرگز این از پدران و مادران خویش نشنیده ‬ایم ماسمعنا بهذا فیآباینا الأولین جواب ایشان باز دادند که أنتم و آباؤکم فی ضلال مبین

ظاهربینان گویند ما این کلمات از شافعی و ابوحنیفه نشنیده ‬ایم و آن دیگر گوید که علی چنین گفت و دیگری گوید که ابن عباس چنین گفت دریغا این قدر نمی‬ دانی که مصطفی- علیه السلام- چرا با معاذ جبل گفت که قس الأمور برأیک گفت هرچه بر تو مشکل گردد فتوای آن با دل خود رجوع کن ویجوز ولایجوز از مفتی دل خود قبول کن دل را می‬ گویم نه نفس اماره چون مفتی ما نفس اماره بود و ما پی او گیریم لاجرم حال ما از این که هست بدتر بود ما را مخالفت نفس واجب و فریضه است مگر که این کلمه نشنیده ‬ای که خدای- تعالی- با داود پیغامبر چه گفت یا داود تقرب إلی بعداوة نفسک ای داود با من دوستی کن بدانکه نفس را دشمن داری و از بهر من با وی جنگ کن اما چه گویم در این معنی علمای جاهل ترا از جاهلان شمرند که العلم علمان علم بالقلب و علم باللسان به علم زبان قناعت کرده ‬اند و علم قلب را فراموش کرده

دریغا از دست راهزنان و طفلان نارسیده ی علمای روزگار ای عزیز اگر شافعی و ابوحنیفه که مقتدای امة بودند در این روزگار بودندی بحمدالله بسی فواید علوم ربانی و آثار کلمات روحانی بیافتندی و همگی که روی بدین کلمات آوردندی و جز بدین علوم الهی مشغول نبودندی و جز این نگفتندی دریغا مگر که بینای باطن ندارند تو پنداری که لیت رب محمد لم یخلق محمدا از برای این همه بود که گفتم از بهر ظاهربینان گفت

ای عزیز چه گویی در این مسأله که بلبل را چه بهتر بود آن به بود که سراییدن او بر گل باشد و راز خود با گل گوید که معبود و مقصود او گل است یا آنکه او را در قفسی کنی تا دیگری از شکل او و آواز و نغمات او خوش شود و بهره گیرد حقیقت این گفتار مصطفی لیت رب محمد لم یخلق محمدا این است که می‬ گوید کاشکی این قالب نبودی تا در بستان الهی بر گل کبریا سراییدن ثنای لاأحصی ثناء علیک أنت کما أثنیت علی نفسک می‬ گفتمی

دریغا مگر که این حدیث نشنیده‬ ای از محمد مصطفی که گفت مرا در زمین محمد خوانند و در آسمان فریشتگانم احمد گویند دریغا نمی‬ دانی که در عالم الوهیت او را به چه نام خوانند گفت کاشکی محمد نبودمی که محمدی با دنیا و خلق تعلق دارد و از عالم قالب است مگر که این آیت نخوانده ‬ای کهما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل أفإن مات اوقتل چه گویی موت و قتل بر جان آید یا بر حقیقت اگر محمد نام قالب او نبودی موت را بدو نسبت نکردندی زیرا که مرگ بر حقیقت او روا نباشد چندانکه قالب او مرتبت داشت جان عزیز او را به همین نسبت مرتبت دادند به جمال قالب از قوالب انسانی در حسن و خوبی بر سرآمد پس جان نیزش از جمله ارواح ملکی و بشری در اوصاف و اخلاق و علوم و کمال و جلال بر سر آمد آنچه قالب او را داده‬ اند از کرامت و عزت امت او را ندادند ما کان محمد أباأحد من رجالکم ولکن رسول الله و خاتم النبیین همین معنی دارد

دریغا وقتی دیگر گفت لی خمسة اسماء أنا محمد و أنا احمد و أنا الماحی وأنا العاقب و أنا الحاشر تو خود بیان این نامها نخوانده ‬ای از لوح دل نامی دیگرش چه دانی شب معراج او را نبی خواندند که سلام علیک أیها النبی و جای دیگر گفت یا أیها النبی اتق الله و او خود را سید می‬ خواند که أنا سید ولد آدم یس و القرآن الحکیم همین معنی دارد یعنی که یا سید المرسلین اگر خواهی که نام روح مصطفی بدانی ازاصحاب او شو که أصحابی کالنجوم و طریق آنکه از اصحاب او شوی آن است که اصحاب او را محب شوی و بدیشان تشبه کنی در اخلاق و صفات من تشبة بقوم فهو منهم مرد به محبت و متابعت اولیا و اصحاب پیغامبران از اصحاب پیغامبر شود که المرء مع من أحب چون محبت ایشان درست گشت در این مقام اخوانیت با ابوبکر و عمر درست گشت و او را بدین عالم رؤیت راه دهند که رأی قلبی ربی

از خدا بشنو که نام روح محمد چیست تا بدانی که رأی قلبی ربی چه معنی دارد این آیت بر خوان که یا أیها النبی إنا أرسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا و داعیا إلی الله بإذنه و سراجا منیرا این همه پنج نام نام جان محمد آمد و طراز علم نزد این نام ها این گوید که وسراجا منیرا مرتد است که از خوانده و یا شنیده گوید از دید گوید اما از دیدن خدا که ألم تر إلی ربک و لی مع الله وقت لایسعنی فیه ملک مقرب ولانبی مرسل از شنیده گوید والله یدعو إلی دارالسلام خدا- جل جلاله- این همه که می گویم و صد هزار چندین داده است در مکتب کتب فی قلوبهم الایمان به زبان معلم وعلم آدم الاسماء کلها در مدرسه علم بالقلم علم الإنسان مالم یعلم و معلوم من کرده است ...

عین‌القضات همدانی
 
۳۰۹۹

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل تاسع - بیان حقیقت ایمان و کفر

 

ای عزیز این آیت را گوش دار که وما یؤمن أکثرهم بالله إلا وهم مشرکون می‬ گوید بیشتر مؤمنان مشرکان باشند ای عجب مگر مصطفی- علیه السلام- از این جا گفت کاد الفقر أن یکون کفرا دریغا گوش دار ای دوست هرگز دیده ‬ای که دیوانگان را بند بر ننهند گروهی از سالکان دیوانه حقیقت آمدند صاحب شریعت به نور نبوت دانست که دیوانگان را بند بر باید نهاد شریعت را بند ایشان کردند مگر از آن بزرگ نشنیده ‬ای که مرید خود را گفت با خدا دیوانه باش و با مصطفی هشیار دریغا سوختگان عشق سودایی باشند و سودا نسبتی دارد با جنون و جنون راه با کفر دارد باش تا شاهد ما را بینی و آنگاه بدانی که چرا دیوانه باید شد هرگز دیده ‬ای که کسی از دست بت دیوانه شود این ابیات بشنو

در مذهب شرع کفر رسوا آمد ...

... بی تن و قالب مرادم خود میسر می شود

دریغا خلق ندانند که از کفر و زنار مقصود ایشان چیست وإن فی الخمر معنی لیس فی العنب کفر و زنار ایشان از راه خدا باشد و معین بر کار و طریقت ایشان باشد گفتند که هلاک به بود که زندگانی با غیر او کردن

در کوی تو کشته به که از روی تو دور ...

... گفتم که کفرها بر اقسام است گوش دار کفر ظاهر است و کفر نفس است و کفر قلب است کفر نفس نسبت با ابلیس دارد و کفر قلب نسبت با محمد دارد و کفر حقیقت نسبت با خدا دارد بعد از این جمله خود ایمان باشد دریغا از دست خود که گستاخی می کنم به گفتن این سخنان که نه در این جهان و نه در آن جهان گنجد اما می گویم هرچه بادا باد

اکنون گوش دار کفر اول که ظاهر است که خود همه عموم خلق را معلوم باشد که چون نشانی و علامتی از علامات شرع رد کند یا تکذیب کافر باشد این کفر ظاهر است اما کفر دوم که به نفس تعلق دارد و نفس بت باشد که النفس هی الصنم الأکبر و بت خدایی کند أفرأیت من اتخذ إلهه هواه این باشد مگر که ابراهیم- صلوات الرحمن علیه- از اینجا گفت وأجنبنی وبنی أن نعبد الأصنام این کفر به نفس تعلق دارد که خدای هواپرستان باشد بعدما که ما همه خود گرفتار این کفر شده ‬ایم هنوز در کون و مکان باشد آنکس که رخت از کون و مکان برگرفت اول مقامی که بر وی عرض کنند مقامی باشد که چون آن مقام بیند پندارد مگر که صانع است اگر در این مقام بازماند و توقف کند از این قوم باشد که إنما سلطانه علی الذین یتولونه والذین هم مشرکون هر روز صد هزار سالک بدین مقام رسند و اندر آنجا بمانند که وکان من الکافرین خود گواهی می‬ دهد این مقام را

دریغا مگر در کفر مغ شده‬ ای تا در این مقام کفر با کمال یافته باشی تا همگی تو این بیت ها گوید ...

... وز حسن تو بی نشان کمالی دارند

کافر نشوند که کفر راهی دورست

از کفر دریغا که خیالی دارند ...

... مقام دیگر که ما به کفر حقیقی نسبت کرده ‬ایم بر وی عرض کنند دریغا بت پرستی و آتش پرستی و کفر و زنار همه در این مقام باشد بوسعید ابوالخیر مگر از اینجا گفت هرکه بیند حسن او اندر زمان کافر شود چرا کافر شود زیرا که ویبقی وجه ربک ذوالجلال والإکرام همگی او چنان به خود کشد که در ساعت به سجود شود چه گویی سجود کردن محمد را کفر نباشد کفر محمدی این مقام باشد سالک را دریغا که مصطفی از اینجا گفتمن رآنی فقد رأی الحق گفت هرکه مرا بیند خدا را دیده باشد چندانکه در این مقام باشد شرک و کفر باشد و چون از اینجا نیز درگذرد خداوند این دو مقام را بیند خجل و شرمسار شود و توحید و ایمان آغاز کند و همگی این گوید وجهت وجهی للذی فطر السموات والأرض

اگر باورت نیست از قرآن بشنو وکذلک نری ابراهیم ملکوت السموات والأرض او در این ملکوت چه دید گوش دار فلما جن علیه اللیل رأی کوکبا قال هذا ربی چون ستاره ی جان خود بدید گفت هذا ربی این چرا گفت از بهر آنکه کعب احبار- رضی الله عنه- گفت در توریة خوانده ‬ام إن أرواح المؤمنین من نور جمال الله و إن أرواح الکافرین من نور جلال الله گفت ارواح مؤمنان از نور جمال خدا باشد و ارواح کافران از نور جلال خدا باشد پس هر که جمال روح خود را بیند جمال معشوق را دیده باشد و جمال معشوق نباشد و اگر مؤمن بیند روح خود را جمال دوست دیده باشد و اگر کافر بیند روح خود را جلال دوست دیده باشد پس از آن گفت فلما رأی القمر بازغا قال هذا ربی چون ماهتاب را که نور ابلیس است در آن مقام بدید گفت هذا ربی که از نور جلال خداست پس از آن برگذشت فلما رأی الشمس بازغة چون آفتاب نور احمدی دید که جان احمد در آن عالم آفتاب باشد گفت هذا ربی

در عالم خدا این دو نور یکی آفتاب آمده است و یکی ماهتاب و سوگند وی بشنو در این دو مقام والشمس و ضحاها و القمر اذا تلاها این دو نور یکی در آن عالم شب آمد و یکی روز و آنجا خود نه شب است و نه روز لیس عندالله صباح ولامساء از مقام نور ماهتاب تا به مقام نور آفتاب مسافتی دور است از نور تا ظلمت چندانست که نزد تو از عرش تا ثری مگر که این بیت ها نخوانده ‬ای ...

... این نورها که گفتم همه عالم نور ند و عالم کفر و شرک شده ‬اند مگر نشنیده ‬ای که مصطفی پیوسته در دعا گفتی اللهم إنی أعوذ بک من الشرک الخفیاز بهر آنکه ترسید که لین أشرکت لیحبطن عملک با وی بکار درآید ای دوست پنداری که به کفر بینا شدن اندک کاری است مصطفی که بینای این کفر آمد ببین که چه می‬ گوید اللهم إنی أعوذبک من الکفر مگر از اینجا بود که بایزید به وقت نزع زنار ی بخواست و بر میان بست و گفت وقال إلهی إن قلت یوما سبحانی ما أعظم شأنی فأنا الیوم کافر مجوسی أقطع زناری و اقول اشهد أن لاإلهإلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله گفت این ساعت زنار ببریدم و شهادت یقین اختیار کردم

در عالمی از عالم سالکان یک کفر را جلالی خوانند ودیگر کفر را جمالی خوانند دریغا ای عزیز کفر الهی را گوش دار در نگر تا به کفر اول بینا گردی پس راه رو تا ایمان بدست آری پس جان می ‬ده تا کفر ثانی و ثالث را بینی پس جان می‬ کن تا پس از این به کفر چهارم راه یابی پس مؤمن شوی آنگاه ومایؤمن أکثرهم بالله إلاؤهم مشرکون خود گوید که ایمان چه بود پس وجهت وجهی خود را بر تو جلوه دهد خودی ترا در خودی خود زند تا همه او شوی پس آنجا فقر روی نماید چون فقر تمام شود که إذا تم الفقر فهو الله یعنی همگی تو او باشد کفر باشد یا نباشد چه گویی کاد الفقر أن یکون کفرا این باشد توحید و یگانگی اینجا باشد مگر حلاج از اینجا گفت

کفرت بدین الله والکفر واجب ...

... از عالم غیرت در گذر ای عزیز آن عاشق دیوانه که تو او را ابلیس خوانی در دنیا خود ندانی که در عالم الهی او را به چه نام خوانند اگر نام او بدانی او را بدان نام خواندن خود را کافر دانی دریغا چه می شنوی این دیوانه خدا را دوست داشت محک محبت دانی که چه آمد یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت گفتند اگر دعوی عشق ما می کنی نشانی باید محک بلا و قهر و ملامت و مذلت بر وی عرض کردند قبول کرد در ساعت این دو محک گواهی دادند که نشان عشق صدقست هرگز ندانی که چه می‬ گویم در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پخته ی لطف و قهر معشوق شود و اگرنه خام باشد و از وی چیزی نیاید

دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود او را خوشتر از لطف دیگران آید دشنام معشوق به از لطف دیگران داند و هرکه نداند او در راه عشق بی خبر باشد و مگر این بیت نشنیده‬ ای

هجران تو خوشتر از وصال دیگران ...

... زهی جوانمرد

دریغا مگر منصور حلاج از اینجا گفت ماصحت الفتوة إلا لأحمد و إبلیس دریغا چه می شنوی گفت جوانمردی دو کس را مسلم بود احمد را و ابلیس را جوانمرد و مرد رسیده این دو آمدند دیگران خود جز اطفال راه نیامدند

این جوانمرد ابلیس می‬ گوید اگر دیگران از سیلی می گریزند ما آنرا بر گردن خود گیریم ...

... اما هرگز دانسته ‬ای که خدا را دو نامست یکی الرحمن الرحیم و دیگر الجبار المتکبر از صفت جباریت ابلیس را در وجود آورد و از صفت رحمانیت محمد را پس صفت رحمت غذای احمد آمد و صفت قهر و غضب غذای ابلیس

ای دوست لعنتی إلی یوم الدین گفته است چون روز دین باشد نه این دنیا را می خواهد دین آخرتی می گوید که در آن دین کم زنی باشد و ملت یگانگی دین ایشان باشد و در این دنیا این کفر باشد اما در راه سالکان و در دین ایشان چه کفر چه ایمان هردو یکی باشد یوسف عامری گفت

در کوی خرابات چه درویش و چه شاه

در راه یگانگی چه طاعت چه گناه

بر کنگرۀ عرش چه خورشید چه ماه

رخسار قلندری چه روشن چه سیاه

هرکس در این معنی راه نبرد ابلیس داعی است در راه ولیکن دعوت می کند ازو و مصطفی دعوت می کند بدو ابلیس را به دربانی حضرت عزت فرو داشتند و گفتند تو عاشق مایی غیرت بر درگاه ما و بیگانگان از حضرت ما بازدار و این ندا می کن

معشوق مرا گفت نشین بر در من ...

... دریغا چه می‬ گویم اگر چنانکه دانسته ‬ای که مجنون لیلی را چه بود و لیلی مجنون را چه و محمود ایاز را چه بود و ایاز محمود را چه در دنیا پس ممکن باشد که بدانی که محمد مر خدا را چه بود و چیست و احد مر احمد را چه بوده است و چیست

پس احد را با احمد سریست که مصطفی- صلعم- با آن سر همچون ایاز با محمود آن ذنب می‬ دید و در این ذنب مستغفر می ‬بود دریغا و وضعنا عنک وزرک الذی أنقض ظهرک این ذنب را بیان می کند و از این ذنب کمال و رفعت یافته است ورفعنا لک ذکرک این ذنب سود و نفع آمد و مزید راه که إن الله لینفع العبد بذنبه دریغا سبحان الذی أسری بعبده لیلا بیان می کند که محمود با ایاز می گوید که اولم تذنبوا الذهب الله بکم ولجاء الله بقوم یذنبونفیستغفرونفیغفرالله لهم ویدخلهم الجنة میگوید اگر این گناهکاران نبودندی گناهکاران دیگر بایستندی تا این ذنب بر جای داشتندی ترک این گناه کفر باشد و فرمان این گناه طاعت

دریغا در این جنت قدس که گفتم یک ماه این بیچاره را بداشتند چنانکه خلق پنداشتند که مرا موت حاصل شده است پس به اکراهی تمام مرا به مقامی فرستادند که مدتی دیگر در آن مقام بودم در این مقام دوم ذنبی از من در وجود آمد که عقوبت آن گناه روزگاری چند بینی که من از بهر این ذنب کشته شوم چه گویی آنکس که عاشق را مانع باشد از رسیدن به معشوق ببین که چه بلا آید او را در این معنی این بیچاره را دردی افتاده است با او که نمی دانم که هرگز درمان یابد یا نه هرگز دیده ‬ای که کسی دو معشوق دارد و با این همه خود را نگاه باید داشت که اگر با معشوقی بود آن دیگر خونش بریزد و اگر با دیگری همچنین

دریغا مگر هرگز عاشق خدا و مصطفی نبوده‬ ای و آنگاه در این میانه ابلیس ترا وسوسه نکرده است و از دست او این بیتها نگفته ‬ای ...

... ما نیز کنون به طبع غمخواره شدیم

اگر این درد را درمان او باشد چه گویی درمان یابد یا نه هرکه را در عالم ابلیس رنجور و نیم کشته کنند در عالم محمد او را به شفا حاصل آرند زیرا که کفر رقم فنا دارد و ایمان رقم بقا تا فنا نباشد بقا نیابد هر چند که فنا در این راه بیشتر بقا در این راه کامل تر از فنا و بقا این بیتها بیان می‬ کند

گر خال و خد و چشم تو کافر باشد ...

... شیخ سیاوش با ما گفت امشب مصطفی را به خواب دیدم که از در درآمد و گفت عین القضاة ما را بگوی که ما هنوز ساکن سرای سکونت الهی نشده‬ ایم تو یک چندی صبر کن و با صبر موافقت کن تا وقت آن آید که همه قرب باشد ما را بی بعد و همه وصال باشد بی فراق چون این خواب از بهر ما حکایت کرد صبر این بیچاره از صبر بنالید و همگی درگفتن این بیتها مستغرق شدم چون نگاه کردم مصطفی را دیدم که از در درآمد و گفت آنچه با شیخ سیاوش گفته بودم شیخ سیاوش در بیداری طاقت نداشت از نور مصطفی نصیبی شعله بزد و از آن نصیب ذره ‬ای برو آمد در ساعت سوخته شد خلق می‬ پندارند که سحر و شعبده است

دریغا جایی که مصطفی با محبان خدا جمع آید چون منی و چون توی آنجا طاقت چون آرد اکنون آنچه این بیچاره را با مصطفی رفت شمه ‬ای از آن از شما دریغ ندادم دریغا ای محبان من هر که مستمع این بیتها آمد امیدوارم که از آنها باشد که إن الذین یبایعونک إنما یبعایعون الله خلعتی به از این خواهی که در محفل محمد از زبان من این بیتها بشنوی اگر روزی گویی خداوندا از آنچه آن بیچاره را دادی نصیبی ما را نیز کرامت کن چه گویی ما روا داریم چنانکه امروز بگفتن از شما دریغ نداشتیم فردا از عمل و حقیقت آن دریغ نداریم ای دوست عسل بر زبان راندن دیگر بود و عسل دیدن دیگر و عسل خوردن دیگر اکنون این بیتها را گوش دار تا تو نیز حلولی شوی تا باشد که آنچه با ما خواهند کردن تو را نصیبی بود تو پنداری که قتل در راه خدا بلا آمد یا بلا باشد نه قتل در راه ما جان آمد چه گویی کس دوست ندارد که جانش دهند

دریغا آن روز که سرور عاشقان و پیشوای عارفان حسین منصور را بر دار کردند شبلی گفت آن شب مرا با خدا مناجات افتاد گفتم إلهی إلی متی تقتل المحبین قال الله تعالی إلی أن أجد الدیة قلت یارب ومادیتک قال لقایی وجمالی دیة المحبین دانی که چه می ‬گوید گفت گفتم بار خدایا محبان خود را تا چند کشی گفت چندانکه دیت یابم گفتم دیت ایشان چه می‬ باشد گفت جمال لقای من دیت ایشان باشد ما کلید سر اسرار بدو دادیم او سر ما آشکارا کرد ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران سر ما نگاه دارند ای دوست هان سر چه داری سر آن داری که سر دربازی تا او سر تو شود دریغا هر کسی سر این ندارد فردا باشد روزی چند عین القضاة را بینی که این توفیق چون یافته باشد که سر خود را فدا کند تا سروری یابد من خود می دانم که کار چون خواهد بود ای عزیز این بیتها نیز بشنو

چندان نازست ز عشق تو در سر من ...

... دریغا ندانی که سلیمان چرا گفت مر هدهد را وعده عذاب وتفقد الطیر فقال مالی لاأری الهدهد أم کان من الغایبین لأعذبنه عذابا شدیدا شیخ ما گفتی لأبلینه بالعشق ثم لأذبحنه بالفراق من المشاهدة هرگز دیده ‬ای که هدهد جان تو یک لحظه از حضرت ربوبیت خالی بوده باشد تا غیرت الهیت با تو این آیت بگوید که لأعذبنه عذابا شدیدا دریغا باش تا مسلمان شوی آنگاه بدانی که غیرت چه باشد مصطفی را بین که از این چون بیان می کند إن الله لیغار للمسلم فلیغر المسلم علی نفسه

دریغا این کلمه را خواهی شنیدن که قلنا یانار کونی بردا وسلاما علی إبراهیم با آتش دل ابراهیم این خطاب کردند و اگر نه این خطاب کردندی آتش دل ابراهیم شعله ای بزدی که هرگز در دنیا کس چنان ذره ‬ای آتش ندیدی مگر آن بزرگ از اینجا گفت بار خدایا مرا یک لحظه با دوزخ گذار تا بیگانگان از آتش دل ما بیکبارگی نجاة یابند اگر ذره‬ ای از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آید چنانکه کافران را عذاب باشد از دوزخ دوزخ نیز عذاب یابد از آتش دل ایشان جز یا مؤمن فإن نورک اطفألهبی از اینجا گفت دانم که ترا در خاطر آید که شیخ ما را چون حالتی رسد و روی نماید در حوض پر از آب نشیند چون دست در آنجا می برند از گرمی آب دست سوخته می شود

دریغا این آتش هنوز مریدان را باشد آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتواند داد باش تا به مقامی رسی که آتشی دهند ترا که جگر حقیقت تو از حرارت آن آتش سوخته شود از عمر خطاب بشنو که گفت در خانه ی ابوبکر شدم همه ی خانه پر از بوی جگر سوخته دیدم پیش مصطفی شدم و این حالت با او گفتم گفت ای عمر دست از این بدار که این مقام هر کس را ندهند عمر گفت در همه عمر من مرا یک ساعت آرزو می ‬باشد که جگر سوخته مرا نیز دهند و مرا میسر نشد اما نمی دانم که در آن عالم خواهند داد یا نه دریغا ابوبکر با این جگر سوخته هنوز می گفت یادلیل المتحیرین زدنی تحیرا مگر امام ابواسحق اسفراینی از اینجا گفت که وقت نزع با او گفتند ترا چه چیز آرزو می کند گفت أشتهی قطعة کبد مشویة گفت پاره‬ ای جگر سوخته ‬ام آرزو می‬ کند ...

... این شکر روح باشد شکر قالب را عبارت این باشد که مصطفی- صلعم- میگوید إذا قال العبد ألحمد لله ملأ نوره الأرض وإذا قالها ثانیا ملأ نوره السموات والأرض واذا قالها ثالثا ملأ نوره مابین السماء والأرض از شکر زبان و قالب آسمان و زمین پر از نور شود این شکر نعمت وخلق لکم مافی السموات وما فی الأرض جمیعا منه باشد

دانی که این همه سالک را کی روی نماید آنگاه روی نماید که بدان مقام رسد که حلاج گفته است إذا أراد الله أن یوالی عبدا من عباد فتح علیه باب الذکر ثم فتح علیه باب القرب ثم أجلسه علی کرسی التوحید ثم رفع عنه الحجب فیراه بالمشاهدة ثم أدخله دار الفردانیة ثم کشف عنه رداء الکبریاء والجمال فإذا وقع بصره علی الجمال بقی بلاهو فحینیذ صار العبد فانیا وبالحق باقیا فوقع فی حفظه سبحانه و تعالی وبری من دعاوی نفسه هرگز ندانی که چه می‬ گویم باش تا رسی و بینی تو هنوز در خانه ی بشریت مقیم شده ‬ای و در دست هوا و نفس گرفتاری این مقام را چه باشی

اینجا ترا در خاطر آید که تو نیزدر بشریت مقیم شده‬ ای اگر خواهی که بدانی از ناصرالدین بازپرس وقت بودی که درآمدی با جماعت محبان و دراین حالت که مرا بودی وقت بودی که مرا با خود ندادندی مرا از چشم ایشان بپوشانیدندی درآمدندی و مرا ندیدندی و وقت بودی در این مقام یک ماه بماندمی چنانکه هیچکس مرا درنیافتی باش تا این آیت ترا روی نماید که در حق عیسی گفت وما قتلوه وما صلبوه ولکن شبهلهم این همه به چه یافت بدان یافت که رفعت داده بودند او را بل رفعه الله إلیه این معنی باشد

دریغا نمی‬ یارم گفتن که عالمها زیر و زبر شود سهل بن عبدالله به بین که چه می‬ گوید مصطفی به قالب در کسوت بشریت بر طریق تشبه و تمثل به خلق نمود اگر نه قلب او نور بود نور با قالب چه نسبت دارد قدجاء کم من الله نور و کتاب مبین پس اگر او نور نبودی و قالب بودی وتراهم ینظروون إلیک وهم لایبصرون خود بیان با خود نداشتی و اگر قالب داشتی چنانکه از آن من و تو باشد چرا سایه نداشتی چنانکه ما داریم کان یمشی ولاظل له ای دوست دانی که چرا او را سایه نبود هرگز آفتاب را سایه دیدی سایه صورت ندارد اما سایه حقیقت دارد چون آفتاب عزت از عالم عدم طلوع گردد از عالم وجود سایه ی او آن آمد که وسراجا منیرا دانستی که محمد سایه ی حق آمد و هرگز دانسته ‬ای که سایه ی آفتاب محمد چه آمد دریغا مگر که نور سیاه را بیرون از نقطه ی لا ندیده ‬ای تا بدانی که سایه ی محمد چه باشد ابوالحسن بستی همین گوید

دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان ...

عین‌القضات همدانی
 
۳۱۰۰

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل عاشر - اصل و حقیقت آسمان و زمین نور محمد ص و ابلیس آمد

 

... چه جای سخن که صد چندانست

این خود رفت اما ای عزیز چون خواهند که مرد را بخود راه دهند و بخودش بینا گردانند دیده یابدو إن تطیعوه تهتدوا این باشد که اشراق نورالله مرد را دیده دهد و گوش دهد و زبان دهد کنت له سمعا وبصرا و لسانا فبی یسمع و بی ینطق بیان صفات شده است که تخلق سالک باشد در این مقام ملک و ملکوت واپس گذاشته باشد و از پوست خودی و بشریت برون آمده باشد و إذا شینا بدلنا أمثالهم تبدیلا بدیده باشد یوم تبدل الأرض رسیده باشد بوی من عرف نفسه بوییده باشد و شراب عرف ربه چشیده باشد إن الله خلق آدم علی صورة الرحمن برو ظاهر گشته باشد ألرحمن علی العرش استوی او را مکشوف شده باشد یدبر الأمر من السماء إلی الأرض او را محقق گشته باشد ینزل الله تعالی برو تجلی کرده باشد پای همت در عالم تخلقوا بأخلاق الله نهاده باشد کونوا ربانیین او را نقد شده باشد ألمؤمن مرآة المؤمن با او برادری داده باشد

دریغا چه میشنوی ألسلام المؤمن المهیمن نام خداست- تبارک و تعالی- چون او مؤمن باشد و مصطفی مؤمن باشد و سالک مؤمن باشد همه آینۀ یکدیگر باشند ألمؤمن مرآة المؤمنبیان این همه کرده است نخستاخوانیت درست شود اتحاد حاصل آید ألمؤمن أخ المؤمن آنگاه خود را در آینۀ اخوانیت درست بیند ...

... مانندۀ تو تویی سخن کوته شد

آن سؤال دیگر که کرده بودی که کار طالب دارد یا مطلوب بر صدر کتاب شمه‬ ای شنیدی اما اینجا تمام گوش دار اول سرمایه ‬ای که طالب سالک را باید عشق باشد که شیخ ما گفت لاشیخ أبلغ من العشق هیچ پیر کامل تر سالک را از عشق نیست وقتی شیخ را پرسیدم که ما الدلیل علی الله فقال دلیله هو الله این کلمه بیان بلیغ با خود دارد یعنی آفتاب را به چراغ نتوان شناخت آفتاب را هم به آفتاب شاید شناخت عرفت ربی بربی این باشد اما من می گویم که دلیل معرفت خدای- تعالی- مبتدی را عشق باشد هر که را پیر عشق نباشد او رونده راه نباشد عاشق به معشوق به عشق تواند رسیدن و معشوق را بر قدر عشق بیند هر چند که عشق به کمال تر دارد معشوق را به جمال تر بیند

دریغا بیم آنست که عشق پوشیده درآید و پوشیده بیرون رود و کسی خبر ندارد عشق حقیقی نمی‬ گویم آن عشق می گویم که از آن ذره ‬ای در دنیا آمد و بیم آنست که همچنان بکر و پوشیده با جای خود رود عشق الهی بر دو طرف قسمت کردند نیمی جوانمردی برگرفت و نیمی جوانمردی دیگر اینجا حسین منصور چنین بیان می کند که ما صحتالفتوة لأحد إلا لأحمد- صلعم- ولإبلیس احمد ذره‬ ای عشق بر موحدان بخش کرد مؤمن آمدند ابلیس ذره ‬ای بر مغان بخش کرد کافر و بت پرست آمدند از آن بزرگ نشنیده ‬ای که گفت الجادة کثیرة ولکن الطریق واحد گفت جاده منازل ربوبیت بسیار است اما راه یکی آمد

ای دوست اگر آنچه نصاری در عیسی دیدند تو نیز ببینی ترسا شوی و اگر آنچه جهودان در موسی دیدند تو نیز ببینی جهود شوی بلکه آنچه بت پرستان دیدند در بت پرستی تو نیز ببینی بت پرست شوی و هفتاد و دو مذهب جمله منازل راه خدا آمد مگر این کلمه نشنیده ‬ای که شیخ ابوسعید ابوالخیر روزی پیش گبری آمد از مغان و گفت در دین شما امروز هیچ چیزی هست که در دین ما امروز هیچ خبر نیست

دریغا مقصود آنست که عشق الهی منقسم شد بر دو قسم هر قسمی جوانمردی برگرفت اما هیچ دانی که عشق عبودیت به تمامی که برگرفته است دریغا همه عشق به تمامی خود او برگرفته است والله علی کل شیء قدیر این باشد ای دوست عشق پیدا و عیان در عالم ملک و عالم دنیا که دید آنگاه که سالک را پیر راه شود و او را راه نماید اگر عشق شیخ همه شدی جمله مرید شدندی

عشق پوشیده است و هرگز کس ندیدستش عیان ...

... شاهد بازی دین و طریقت دارد

ای دوست جوابی دیگر بشنو راه پیدا کردن واجب ست اما راه خدای- تعالی- در زمین نیست در آسمان نیست بلکه در بهشت و عرش نیست طریق اللهدر باطن تست وفی أنفسکم این باشد طالبان خدا او را در خود جویند زیرا که او در دل باشد و دل در باطن ایشان باشد ترا این عجب آید که هرچه در آسمان و زمین است همه خدا در تو بیافریده است و هرچه در لوح و قلم و بهشت آفریده است مانند آن در نهاد و باطن تو آفریده است هر چه در عالم الهی ست عکس آن در جان تو پدید کرده است

تو این ندانی باش تا ترا بینای عالم تمثل کنند آنگاه بدانی که کار چونست و چیست بینای عالم آخرت و عالم ملکوت جمله بر تمثل است بر تمثل مطلع شدن نه اندک کاری ست مرگ را به جایگاه ها شمه ‬ای شنیدی که چه بود من أراد أن ینظر إلی میت یمشی علی وجه الأرض فلینظر إلی ابن أبی قحافة بیان این مرگ شده است هرکه این مرگ ندارد زندگانی نیابد آخر دانی که مرگ نه مرگ حقیقی باشد بلکه فنا باشد دانی که چه می گویم می گویم چون تو تو باشی و با خود باشی تو تو نباشی و چون تو تو نباشی همه خود تو باشی ...

... سؤال منکر و نکیر هم در خود باشد همه محجوبان روزگار را این اشکال آمده است که دو فریشته در یک لحظه به هزار شخص چون توانند رفتن بدین اعتقاد باید داشتن اما ابوعلی سینا- رحمةالله علیه- این معنی را عالمی بیان کرده در دو کلمه آنجا که گفت المنکر هو العمل السییء والنکیر هو العمل الصالح گفت منکر عمل گناه باشد و نکیر طاعت دریغا از دست این کلمه که چه خوب گفته است یعنی که نفس آینه خصال ذمیمه باشد و عقل و دل آینه خصال حمیده بود مرد در نگرد صفات خود را بیند که تمثل گر ی کند و وجود او عذاب او آمده باشد پندارد که آن غیری باشد آن خود او باشد و ازو باشد اگر خواهی از مصطفی نیز بشنو آنجا که شرح عذاب گور کرد فقال إنما هی أعمالکم ترد إلیکم

ای دوست صراط نیز در خود باید جستن وإن هذا صراطی مستقیما فاتبعوه ابن عباس گفت صراط مستقیم جادۀ شرع است در دنیا هر که بر صراط شرع مستقیم آمد بر صراط مستقیم حقیقت راست آمد و هرکه راه خطا کرد حقیقت خود گم کرد و خود رادر خطا افکند صراط باطن مرد باشد

ای دوست دانی که میزان چه باشد میزان عقل باشد حاسبوا أنفسکم قبل أن تحاسبوا دریغا برخوان لقد أرسلنا رسلنا بالبینات وأنزلنا معهم الکتاب والمیزان این میزان عقل باشد که وزن جمله بدان حاصل آید این قسطاس مستقیم در باطن باشد مصطفی- علیه السلام- روزی گفت که مثل الصلوة المکتوبة کالمیزان من أوفی أستوفی در این حدیث اشارت است بدانکه این میزان دو کفه دارد یکی کفۀ ازل باشد و یکی کفۀ ابد هرچه در ازل داده باشند در ابد همان باز ستانند این کلمه درخور فهم هرکسی نباشد ...

... دریغا حلول روی اینجا خواهد نمودن ای دوست اگر خواهی که ترا سعادت ابدی میسر شود یک ساعت صحبت حلولی که صوفی باشد دریاب تا بدانی که حلولی کیست مگر آن شیخ از اینجا گفت که الصوفی هو الله عبدالله انصاری می گوید که عالم به علم نازد و زاهد به زهد نازد از صوفی چه گویم که صوفی خود اوست چون صوفی او باشد حلولی نباشد هر چه خدا را باشد این حلول موحد را نیز باشد در این مقام هرچه ازو شنوی از خدا شنیده باشی

دریغا هرکه خواهد که بی واسطه اسرار الهیت شنود گو از عین القضاة همدانی بشنو إن الحق لینطق علی لسان عمر این باشد اگر ممکن باشد که از سمع و بصر و حیوة و علم و قدرت حق- تعالی- چیزی از موجودات و مکونات بیرون باشد ممکن بود که از سمع و بصر و قدرت چنین رونده خالی و بیرون باشد هرچه در موجودات بود بر وی پوشیده نباشد وما یعلم تأویله إلا الراسخون فی العلم اینجا حلول روی نماید سر تخلقوا بإخلاق الله باشد و این سخن از آن عالی تر است که هر کس دریابد که بعضی از سالکان محقق این گفتند که راه حق- تعالی- نامتناهی ست لاجرم هر روز هفتاد بار رخت عبودیت به منازل صحرای ربوبیت باید نهادن این کلمه عجب دانسته ‬ای و انتهای این خبر دانسته‬ اند اما می ‬ترسم که عین القضاة از خزانه گنج وعلمناه من لدنا علما پاره ‬ای برگیرد و بر قلب بعضی محبان خود زند

دریغا خلق از اسرار این کلمه طه محتجب‬ اند طه یعنی ای مرد چون ماه چهارده شبه که نزد خلق منور و عزیز باشد نور طه در آن عالم منور چون ماه چهارده شبه است در این عالم اگر خواهی که دریابی که چه می گویم گوش دار همه سالکان از خدا توفیق آن یافته ‬اند که از خود به خدا رفتند اما محمد از خدا به خلق آمد یا أیها المزمل می‬ گوید آنچه گفتنی است حالات متفاوت است تو هر حالتی را فهم نتوانی کردن و همه حالات را یکی دانستن خطا باشد در حالتی او را مرد خوانند و این حالت در عالمی باشد که در آن عالم جز محمد و خدا دیگر کس نباشد چون خواهد که در این عالم اورا تشریف دهد او را یتیم خواند ألم یجدک یتیما فآوی خوددانی که این عالم را چه خوانند جنت قدس خوانند انا و کافل الیتیم کهاتین فی الجنة چه گویی محمد یتیم نیست چون محمد یتیم باشد و حق- جل جلاله- پرورنده یتیم است پس هر دو در بهشت بهم باشند آنچه دیگران گفتند که او از خلق به خدا می ‬رفت در این مقام محمد از خدا به خلق می ‬آمد قد جاءکم من الله نوروکتاب مبین أرحنا یا بلال دلیل این سخن آمده است وماأرسلناک إلا رحمة للعالمین بیان این همه شده است که را بیان است آن کس را بیانست که بل هو آیات بینات فی صدور الذین أوتوا العلم ...

... ای دوست از این آیت که فسبحان الذی بیده ملکوت کل شیء وإلیه ترجعون چه فهم کرده‬ای ملکوت سایه و عکس جبروتست و ملک سایۀ ملکوت از مصطفی- صلعم- بشنو اگر باورت نیست آنجا که گفت مامثلی ومثل الدنیا إلا کراکب فی یوم عاصف رفعت له شجرة ثم نزل وقال ونام فی ظلها ساعة ثم راح وترکها دنیا را سایۀ درخت میخواند از کدام درخت من الشجرة أن یاموسی إنی أنا الله ای دوست عالم ملک دیدی و عجایب آن باش تا عالم ملکوت نیز بینی و عجایب آن تو که عالم ملکوت ندیده باشیازعالم الهی خود چه خبر داری

ای دوست هرگز این کلمه نشنیده‬ای که قیمة المرء قدر همته پس بدانی که همت تو تا کجاست آنجا که همت تستخود چه قدر دارد پس ببین که چون قیمت و درجت در مقابله و ضمن همت است درجات چگونه متفاوت باشد دریغا إن الله یتجلی للناس عامة ولأبی بکر خاصة چراتجلی خاص در قیامت نصیب او آمد از بهر آنکه جرعه‬ای از پیر خود ستده بود و آن جرعه نیست مگر که مازاغ البصر وماطغی پس چون کار بر قدر همت آمد تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض درست باشد شیخ ما گفت حق- تعالی- در وقتی که وقت نپذیرد با محبان خود گفت شما دانید که من چرا سه تن را از میان همه بندگان برگزیدم دریغا چون سایل اوبود مجیب هم او بود گفت ابراهیم خلیل را بخلت از بهر آن مزین کردم که در میان ارواح هیچ روح چنان با سخا و بخشش ندیدم که روح ابراهیم را بود پس چون عطا و سخا حلیه و خلق ماست ما نیز حلۀ خلت در وی پوشانیدیم که واتخذالله ابراهیم خلیلا پس بموسی نگاه کردیم در میان ارواح هیچ روح متواضع‬تر و گردن نهاده‬تر از روح موسی- علیه السلام- ندیدم پس او را بکلام خود مخصوص کردیم وکلم الله موسی تکلیما پس نظر بروح مصطفی کردیم در میان ارواح هیچ روح مشتاق‬تر و محب‬تر از روح او ندیدیم پس او را برؤیت خود برگزیدیم و اختیار کردیم که ألم تر إلی ربک کیف مد الظل چه میشنوی این همه بیان همت می‬کند همت بالا گرفته است بر همه چیزی که إن الله یحب معالی الامور ویکره سفاسفها آنست که هر که عالی همت‬تر کار او رفیع‬تر

ای دوست اگر در این کتاب زبده هیچ کلمه نیستی جز این کلمات که زبدۀ علوم هر دو جهان آمده است که بس بودی عالمیان را این کلمات کدامستگوش دارو این کلمات شیخ ما گفته است ابوبکر دانی مقصود چیست در مدح این کلمات آنست تا تو بهمگی خود را با این کلمات دهی آخر دانی که در عبارت و مثال از این مبین تر و معین تر نتوان گفتن از دو عالم گذر می‬باید کردن آنگاه این کلمات باشد که عد و بیان توان کرد از دو عالمملکوتی و جبروتی بیش از این با عالم تو نتوان آوردن دریغا چه دانی که در این تمهید چندهزار مقامهای مختلف واپس گذاشتیم و از هر عالمی زبده‬ای درکسوت رموز با عالم کتابت آوردیم پدید باشد که از آن عالم با این عالم چه توان آوردن جرعه‬ای از کاسۀ لابل هذا کثیر قطرة من بحر لجی لابل شعاع من شمس

دریغا اگر چه خونم بخواهند ریختن اما دریغ ندارم آخر شنیده‬ای که شر الناس من أکل وحده اما ارجوا که از ادبار خود باز رهم اما هنوز دورست اما دانم که گویی کلمات خود نگفت این کلمات بر بیان مراتب عالی که همت است گفته میشود

گوش دار که هرگز نشنیده‬ای ابراهیم صاحب ذوق بود موسی صاحب لذت بود مصطفی- صلعم- صاحب حلاوت بود چه دانی که چه میگویم نه با تو گفته‬ام که عسل دیدن دیگر باشد و عسل خوردن دیگر و عسل بودن دیگر این کلمات را گوش دار مصطفی گفت من رکن إلی الدنیا ومال إلیها احرقه الله بنار جهنم فصار رمادا تذروه الریاح این کلمات بیان منزلت ارباب عالم ملکست و صفت ابنا و محبان دنیا اما ارباب عالم آخرت و ملکوت را گفت ومن رکن إلی العقبی ومال إلیها أحرقه الله بنار الآخرة فصار ذهبا ینتفع به این کلمات محبان اهل ملکوت را بیان درجت است اما ارباب عالم الهی و جبروت را نشان این داد که ومن رکن إلی الله ومال إلیه أحرقه الله بنوره فصار جوهرا لاقیمة له کس چه داند که این کلمات از سر چه حالت گفته آمده است سه عالم را شرح و نشان داد و مصطفی- صلعم- اهل این سه عالم را ظاهر و مبین کرد و پیدا و روشن گردانید

اما جوانمردی دیگر این سخن مبین تر چنان که در خور فهم همه کس باشد گفته است آنجا که گفت المسافرون ثلثة أصناف صنف یسافر فی الدنیا رأس ماله الدنیا و ربحه المعصیة والندامة وصنف یسافر فی الآخرة رأس ماله الطاعة والعبادة وربحه الجنة وصنف یسافر إلی الله- تعالی- رأس ماله المعرفة وربحه لقاء الله- تعالی- چه میشنوی دانم که گویی این مقام زهد و بیان زاهدان است و نزد محققان زهد و زاهد خود نیست و نباشد از بهر آنکه دنیا خود آن قدر ندارد که ترک کنندۀ آن زاهد باشد ...

... کفر و ایمان زلف و روی آن بت یغمایی است

کفر و ایمان هر دو اندر راه ما یکتایی است

ای دوست رأیت ربی لیلة المعراج علی صورة شاب أمرد واقعه و حالات پیر است بامرید إیاکم والمرد فإن لهم لونا کلون الله تربیت است بخبر دادن پیر مرید را بدین مقام شهود چون گفتم که شاهد بازان این موت و حیوة دانند موت فراق و هجران باشد و حیوة لقا و شوق از وصلت چه توان گفتن دریغا لیس الخبر کالمعاینة فارغان از عشق و از شاهد بازی چه خبر دارند اگر خواهی که روشن‬تر بدانی موت نزدیک ما کفر باشد حیوة اسلام و توحید باشد بدانکه سر شاهد بازان مصطفی بود نشان کفر و اسلام چنین داد اللهم بک أحیا وبک أموت دریغا گوینده‬ای بایستی شاهد خوب روی تا این بیتها بگفتی تا بودی که این معانی ذره‬ای روی نمودی ...

... دانی اول چیزی که در این قیامت بینی چه باشد دریغا در این قیامت انبیا را- علیهم السلام- بر من عرضه کردند با امتان ایشان هر پیغامبری دو نور داشت و امت او یک نور اما محمد را- علیه السلام- دیدم که از سر تا بپای همه نور بود که واتبعوا النور الذی انزل معه امتان او را دیدم که دو نور داشتند اگر خواهی که بدانی که این نورها چیستند عثمان بن عفان را- رضی الله عنه- بازپرس تا او با تو بگوید که چرا او را ذوالنورین خواندند و عثمان سیرتان نیز هر یک دو نور داشتند دریغا چه دانی که چه خواهی شنیدن از جمله پیران جهودان یکی را دیدم از وی این واقعه پرسیدم گفت من نیز در توریت این نعت مراتب سلوک انبیا- علیهم السلام- خوانده‬ام و ایشان با امتان خود چنین گفته ‬اندو خدا با موسی- علیه السلام- چنین گفته است دریغا ای دوست همه انبیا خود نور بودند اما محمد از همه نورتر بود اما ونورهم یسعنی بین أیدیهم وبأیمانهم این دو نور باشد که نور علی نور بیانی مجمل باشد اما تفصیلش ذوالنورین باشد

دریغا مصطفی- علیه السلام- با آنکه نور بود ای دوست نوری بود که از علی نور بود دانم که گویی پس فایدۀ این سخن چیست آنست که من رآنی فقد رأی الله إن الله خلق آدم علی صورة الرحمن این معنی باشد وقالت النصاری المسیح ابن الله در حق عیسی- علیه السلام- ازین نشانی دارد من سعادة المرء أن یشبه أباه راه سالکانست کونوا ربانیین هم زیادت درجۀ ایشان می‬نماید پس چون نور است این آیت چیست که ربنا أتمم لنا نورنا اگر این آیت باور نمی‬داری این دعا چیست اللهم اعطنی نورا فی وجهی و نورا فی جسدی ونورا فی قلبی ونورافی أعضایی ونورا فی عظامی هرچند که نور زیادت‬تر باشد زیادت باید خواست اما ربنا أتمم لنا نورنا اینجا نور خدا میخواهد نه نور غیر او

دریغا هرچند که می‬خواهم که از عالم کتابت بگریزم کتابت مرا بدست می‬گیرد ونمی‬گذارد که از کتابت با مکتوب باشم این دعا مگر نخوانده‬ای یانورالنور نور از نور زیادتی میخواهد گفت أتمم لنا نورنا این معنی دانیکه کی میسر میشود آنگهی که لباس غیریت بردارند داخل مدخول شود وإن إلی ربک المنتهی روی نماید نورهای مجازی جمله در نور حقیقی حقیقت شوند ...

... در مقامی دیگر گفت مثل المؤمن مثل السنبلة مثال مؤمن مثال خوشه بود که ساعتی ساکن باشد و ساعتی متحرک در ترقیو تراجع باشد و مثال کافر چون درخت خشک باشد که میوه ندهد و سخت باشد جز بریدن را نشاید ترا عجب آید آنچه گفته می‬شود که مقصود کتابت ایشانند و دیگران طفیل ایشان

اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو آنجا که گفت مثل أصحابی فی أمتی کالملح فی الطعام لایصلح الطعام إلا بالملح دریغا نمک از خود تبرا کرده است همه طعامها را بدان حاجت باشد اگر با خود بودی او را نیز با دیگری حاجت بودی أللهم اهد قومی فإنهم لایعلمون راهنمای دعاست بدینمقامها یالیت قومی یعلمون بما غفرلی ربی وجعلنی من المکرمین اندوهست که میخورد که چرا جمله محروم باشند از صحبت الهیت هرکسی لایق صحبت نبود و اگر اینجا غیرت باشد هیچ نشان نتوان دادن که ألمجالس بالأمانات آنجا هیچ رشک و غیرت نباشد اگر خواهی از حق- تعالی- بشنو آنجا که گفت ونزعنا مافی صدورهم من غل إخوانا علی سرر متقابلین چه خوب بیانی شده است این جمله را که گفته شد

دریغا مگر نشنیده‬ای که عارفی بنزد عارفی نبشت گفت کیف حالک آن عارف واپس نبشت أما کان فی حالک ما شغلک عن حالی فإنی عنه مشغولاین عالم بلندتر از آنست که کسی توقع دارد کی مطلع آن شود اگر خواهی تمامتر بدانی بدانکه با مصطفی- صلعم- چه میگوید از واقعۀ اصحاب کهف لو اطلعت علیهم لولیت منهم فرارا ولملیت منهم رعبا اگر در این مقام جوانمردی گوید رأیت ربی معذور باید داشت

این نکته بگویم که مرا مشوش می‬دارد عثمان- رضی الله عنه- آن روز که از دنیا مفارقت خواست کردن گفتامروز مرا حلال کنید و از هر یکی عذری و استحلالی میخواست او را گفتند سبب این چیست گفت امشب مصطفی را- علیه السلام- دیدم که در عالم شهود بود یعنی در مقام شهدا گفت ای عثمان فردا بمن خواهی رسیدن و افطار پیش ما کنی چون از خواب درآمدم از شادی این خواب قرارم نیست اکنون دانم آنچه او گفته باشد صدق باشد و بدان مقام نتوان رسیدن الا بقتل امروزم بخواهند کشتن روز به نیمه نرسیده بود که شهید شد ای دوست نامی از نامهای او الشهید است

آن جوانمرد گفت آن سگ را که وکلبهم باسط ذراعیه بالوصید نعت اوست او را دیدم که حقیقت آدمیت ازو جلوه میکرد یعنی که حق را–تعالی- در آن حقیقت آدمیت آن کلب بدیدم پس با او گویند لو اطلعت علیهم لولیت منهم فرارا اگر من اینجا گویم تا بدان غاردر نشوی و او دلیل راه تو نشود هنوز آن راه تمام نباشد باید که مرا معذور دارند گوش دار که چه میگویم لایعلمهم إلا قلیل نمی‬گذارد که چنان که هست بگویم تا هست شدگان پست و نیست شوند تا هستی دوم ایشان را چنان کردی که لایق آیند که این اسرار بر ایشان جلوه کردی اما با این همه گویندۀ ایمان را بدین کلمات معذور باید داشت أقیلواالکرام عثراتهم عذر همه شیفتگان بخواسته است

از جنید بشنو- رضی الله عنه-که ازوی پرسیدند که من العارف فقال ألمعرفة ماء ولون الماء من لون الإناء گفت رنگ آب از رنگ انا باشد تا در عالم تلوین باشد از این مقام مصطفی- صلعم- چنین عبارت کرد که إن لله عبادا خلقهم لحوایج الناس و این نشنیده‬ای که وقتی بزرگی بزرگی را پرسید که إلی أین إشارتک فقال إلی العرش فقال ألحمد لله الذی أوقف الخالق مع المخلوق أما علمت أن العرش مخلوقا دانی که این مقام کدام باشد آنست که وقتی رویم- رضی الله عنه- شبلی را پرسید ما التوحید فقال من أجاب عن التوحید فهو ملحد ومن عرف التوحید فهو مشرک ومن لم یعرف ذلک فهو کافر ومن أومی إلیه فهو عابدوثن ومن سأل عنه فهو جاهل در این مقام من عرف الله کل لسانه بکار باید داشتن و اما مبتدی سالک را خود نشانی داده است که فأسألوا أهل الذکر إن کنتم لاتعلمون

اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- نیز بشنو آنجا که گفت أطلبوا الفضل عند الرحماء منأمتی تعیشوا فی أکنافهم اجازتست پیر را چندانی که با خود آمدن که تربیتی کند مرید را و تربیت آنست که مرید را مشغول کندبپرستیدن و بپرسیدن احوال از شیخ مگر که آن بزرگ از اینجا گفت هرکه با پیر خود احوال نگفته باشد در قیامت او را راه ندهند تا از حق- تعالی- بازپرسد و یا باوی سخن گوید که هدیة الله للمؤمن السایل علی بابه این باشد اما مقصود از این همه آنست که کار از آن باید کرد که صواب باشد تا پیرپرست نشوی خدا پرست نباشی تو پنداری که مصطفی- علیه السلام- نه از اینجا گفت که ألمرء کثیر بأخیه این تربیت است پیر را امامرید را مقید کرده است بشرطی و آن آنست که المرء علی دین خلیله مرد بر دین برادر و پیر خود باشد ای دوست مقامی باشد که آن مقام را خلت خوانند که درآن مقام عبودیت نباشد جمله خلت باشد در این مقام خلت المرء علی دین خلیله باشد

ای دوست دانم که ذکر محبان این قدر که گفته شد کفایت باشد مقصود ما بیشتر آنست که گفت ایشان در میان امت من همچنان باشند که نمک در میان طعام چنانکه طعام بی نمک خوش نباشد امتان او بی آن بزرگان نیک نباشند ...

... این همه هنوزبر قدرحوصلۀ مختصر همتان گفت آنچه خواص دانند خود دانند اما با تو گفته‬ام که شوق از رؤیت و حضور خیزد نه از غیبت و هجران اگر خواهی که تمام باور داری از حق- تعالی- بشنو که چه می‬گوید ألا طال شوق الأبرار إلی لقایی وإنی إلی لقایهم لأشد شوقا و مصطفی- علیه السلام- نیز بدعا در میخواهد اللهم أسألک لذة النظر إلی وجهک والشوق إلی لقایک تا بدانی که شوق از حضور باشد نه از غیبت

اما تمامی شرح کردن این گروه نتوان کرد زیرا خواطر برنتابد و حوصلها احتمال نکند و غیرت الهی نگذارد بعدما خود که محرمان خود را از دیدۀ اغیار چنان بپوشاند که کس ایشان را در حساب نیارد و ایشان را جز گمراه و دیوانه ندانند اما راه خود ایشان دارند اما گوش دار که شرح این کلمات در این ابیات چگونه حاصل خواهد شد و جواب این حالتها چگونه داده است

آنها که بر آسمان صحبت ماهند ...

... و آنها که ز سر این سخن آگاهند

گمراه خلایق‬اند و خود بر راهند

ووجدک ضالا فهدی این باشد دریغا إنک لفی ضلالک القدیم خود بگمراهی ایشان چگونه گواهی میدهد اما باید که دانی که تابع در حکم متبوع نباشد یعنی قطره‬ای در دریا خود را دریا تواند خواندن اگر گویی قطره‬ای دیگر باشد راست بود و اگر گویی قطره‬ای از دریاست هم راست بود و اگر گویی از دریا فرا دید آید هم راست باشد اما معین نتوان کردن که مقصود ما چیست اما اگر کسی خواهد که بداند جان بکند تا بدست آرد و این کلمات جزدر کسوتی مجمل نتوان گفتن و بیان مجمل مفصل از امثله‬ای چند شود که مقلوبباشد بطلسمات هندسی

اکنون نیک گوش دار تاخود چه فهم میکنی إعلم أن الموجودات تنقسم إلی أقسام ثلاثة إلی جوهر وعرض وجسم والجسم تابع لهما ولاواسطة وراءهما ولکل واحد منهما حقیقة فتقول ألموجود ینقسم إلی واحد وإلی کثیر أما الواحد فإنه یطلق حقیقة ومجازا فالواحد بالحقیقة هو المعنی و لکنه علی ثلاث مراتب ...

... در دامنت آویزم و رسوا گردم

دانی که من تشبه بقوم فهو منهم چه باشد قل إن کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله همین معنی باشد اما تا دربان این حضرت راه ندهد این مقام نتوان یافتن این دربان کیست فبعزتک لأغوینهم أجمعین اگر پادشاه را دربان نبودی همه بقربت سلطان یکسان بودندی و هیچ تفاوت نبودی و نامردان نیز قدم در راه نهادندی این دربان ممیز مدعیانست تا خودمخلص کدامست و مدعی کدام تو نیز با من این بیتها بگو و موافقتی بکن که این نیز گفتن نوعی باشد از سلوک

ای شمع بهر جمع منت پروانه ...

... ای دوست از سؤالهای باقی بیش از این چه مانده است که مصطفی- علیه السلام- گفت إن لله تسعة و تسعین إسما من أحصاها دخل الجنة اما من بروایتی مأثور خوانده‬ام که روزی بر سر منبر گفت یا أبابکر گفت لبیک یا رسول الله فقال إن لله تسعة و تسعین خلقا من تخلق بها دخل الجنة فقال ابوبکر یا رسول الله هل فی شیء منها قال کلها فیک گفت ای ابابکر خدای- تعالی- را نود و نه خلقست هر که بیکی از آن تخلق یافت در بهشت شد ابوبکر گفت یا رسول الله از این خلقهای الهی هیچ در من هست گفت ای ابابکر جملۀ خلقها در تو موجود است

دریغا دیگر باره سخن از سر می‬باید گرفتن و راه دیگر می‬باید آموختن و نیز ضرورتست در این راه آلاتی و اسبابی که سالک را باید تا اورا بمقصود رساند محصل باید کردن و آن نیست مگر در این حدیث مجمل که مصطفی- علیه السلام- گفته است علما از این حدیث حروفی دیده ‬اند اما ندانم که تو از این حدیث چه فهم خواهی کردن آن بیان در ابتدا کرده شد از کیفیت سلوک سالکان و طلب کردن طالبانو همگی این دراز باشد آنجامبین باشد که طالبان بر دو قسم‬اند قسمی مطلوبانند که ایشان را بخودی خود بخود رسانند و ایشان این گروه باشند که نعت ایشان شمه‬ای شنیدی قسم دوم از طالبان آن طالب باشد که او را ازو بخود رسانندو فرق میان این طالب و آن طالب این باشد که سلطان یکی رادوست دارد بی خواست و مقصود و او را خلعتهای گوناگون هر لحظه می‬دهد و یک لحظه او را از انس مشاهده خود خالی ندارد این خادم در لشکر مرتبه قربت ورای هر کسی دارد دیگری چندان تقرب نماید و جد و جهد کند تا خود را نیز بقربت سلطان رساند و او را نیز خلعتها دهد از هزار طالب یکی بدین مقصود نرسید و اگر برسد خلعت و عطا دیگر باشد و عنایت و دوستی سلطان دیگر اکنون طالبان که مطلوب محبت الهی باشند از حالات ایشان رمزی چند شنیدی اما طالبی که بطلب و جد و جهد خود را بدو رساند و از خود بدو رسد شمه‬ای نیز بباید گفتن و آن در این حدیث درج باشد که إن لله تسعة وتسعین خلقا من تخلق بواحد منها دخل الجنة آنکسی که بی طلب او را بمطلوب رسانند چند تفاوت باشد با طالبی که بطلب او را اگر توفیق یابد بمطلوب رسانند

دریغا آن شب که شب آدینه بود که این کلمات مینوشتم بجایی رسیدم که هرچه در ازل و ابد بود و باشد درحرف الف بدیدم دریغا کسی بایستی که فهم کردی که چه می‬گویم

آن طالبان که مطلوب باشند جملۀ اسرار و علوم در طی الف الم بینند ابتدای ایشان این اسم باشد که ألله تا مقلوب شود چنانکه هیچ نماند مگر هو چنانکه ابن عباس را بپرسیدند که الله چه معنی دارد گفت الله عبارة عن الهویة طالبی دیگر را مقلوب شود ابتدای ألهادی بود هدایت کشش سر بر زند وإن تطیعوه تهتدوا از این باشد پس از این صبر روی نماید که ولو أنهم صبروا حتی تخرج إلیهم لکان خیرا لهم این معنی باشدپس ألبدیع روی نماید علامات نعم المولی ونعم النصیرروی نماید او را بجای رسانند که ألباقی او را نیز نعت شود پس از این اورا خلعت دهند که او بداند که ألوارث چه باشد پس ألرشید روی نماید پس ألضار او را ضری حاصل گرداند ألنافع او را مرهمی بنهد ألمقسط در این مقام بداند که چه بود ألممیت او راروی نماید ألحی اورا زنده گرداند ألنور او را منور کند زنهار تا چه فهم کنی از این حجابها که گفته میشود ألمبدی المعید در این مقام ابتدا و انتهای او روی بوی نماید ألظاهر الباطن او را هم ظاهر و هم باطن بکمال رساند ألسمیع البصیر او را شنوا و بینای حقیقت گرداند این هر یکی را مقامیست و متحد نیست ألجبار المتکبر او را پست و نیست کند ألمؤمن المهیمن اوراهست کند ألقدوس السلام او را پیری و تربیت کند ألصمد او را یکتا کند و آنگاه او را قبول کند هو او را بر تخت الله و الهیت بنشاند دایرۀ هو او را با پناه عزت گیرد

سخن آن بزرگ اینجا وی را روی نماید که مرید او را سؤال کرد که شیخ تو کیست گفت ألله گفت تو کیستی گفت الله گفت از کجایی گفت الله آن دیگر نیز مگر از اینجا گفت چون از وی پرسیدند که ازکجا می‬آیی گفت هو گفتند کجا میروی گفت هو گفتند چه میخواهی گفت هو تو از این عالم چه خبر داری از این مقام تا بدانجا که نور مصطفی- علیه السلام- است چندانست که از سواد تا بیاض و یا از حرکت تا سکون جمله روندگان بشخصی رسیده‬ اند که قیام و عالم ملک و ملکوت بدوست بعضی نور احمدی دانسته ‬اند و بعضی جمال صمدی ...

... یادگار شیخ احمد ماست- قدس الله سره-

اما ای دوست در رسالۀ اضحوی مگر که نخوانده‬ای که ابوسعید ابوالخیر- رحمةالله علیه- پیش بوعلی سینا نوشت که دلنی علی الدلیل فقال الرییس أبوعلی فی الرسالة علی طریق الجواب ألدخول فی الکفر الحقیقی والخروج من الإسلام المجازی و أن لاتلتفتإلا بما کان وراء الشخوص الثلاثة حتی تکون مسلما وکافرا وإن کنت وراء هذا فلست مؤمنا ولاکافرا وإن کنت تحت هذا فأنت مشرک مسلم و إن کنت جاهلا من هذا فإنک تعلم أن لاقیمة لک ولاتعدک من جملة الموجودات شیخ ابوسعید در مصابیح می‬آرد که أوصلتنی هذه الکلمات إلی مالاأوصلنی إلیه عمر ماءة ألف سنة من العبادة اما من میگویم که شیخ ابوسعید هنوز این کلماترا نچشیده بود اگر چشیده بودی همچنانکه بوعلی ودیگران که مطعون بیگانگان آمدنداو نیز مطعون و سنگسار بودی در میان خلق اما صدهزار جان این مدعی فدای آن شخص باد که چه پرده دری کرده است و چه نشان داده است راه بی راهی را درونم در این ساعت این ابیات انشاد میکند که تقویت کن به ترجمۀ سخن مطعون آمدن بوعلی گوش دار

اندر ره عشق کفر و ترسایی به ...

عین‌القضات همدانی
 
 
۱
۱۵۳
۱۵۴
۱۵۵
۱۵۶
۱۵۷
۱۰۲۲