گنجور

 
۲۷۲۱

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۶ - النوبة الاولى

 

... ثم یأتی من بعد ذلک سبع شداد پس آن هفت سال برومند هفت سال خشک سخت آید یأکلن ما قدمتم لهن آنچه نهاده باشید بیش نفقات را در آن خورده آید إلا قلیلا مما تحصنون ۴۸ مگر چیزی که باز گذارید و بسر آرید تخم را و کشت را

ثم یأتی من بعد ذلک عام پس از آن سالی آید فیه یغاث الناس که در آن مردمان را باران دهند و فیه یعصرون ۴۹ و در آن از تنگی برهند

و قال الملک ایتونی به ملک گفت بمن آرید یوسف را فلما جاءه الرسول چون غلام برسولی آمد باو قال ارجع إلی ربک گفت باز گرد با خداوند خویش شو فسیله پرس ازو که ما بال النسوة اللاتی قطعن أیدیهن تا حال آن زنان که دستهای خویش بریدند چیست إن ربی بکیدهن علیم ۵۰ که خداوند من الله تعالی بآن سازها که ایشان ساختند داناست

قال ما خطبکن گفت کار و بار شما و قصه شما چه بود إذ راودتن یوسف عن نفسه آن گه که یوسف را از خود با خویشتن خواندید و جستید قلن حاش لله گفتند پرغست باد خدای را عز و جل ما علمنا علیه من سوء ما بر یوسف هیچ بدی ندانیم قالت امرأة العزیز زن عزیز گفت الآن حصحص الحق اکنون پیدا شد راستی أنا راودته عن نفسه من او را با خویشتن خواستم و إنه لمن الصادقین ۵۱ و یوسف از راست گویانست

ذلک لیعلم این آن راست تا عزیز بداند أنی لم أخنه بالغیب که من باز پس او با او کژی نکردم و أن الله لا یهدی کید الخاینین ۵۲ و الله تعالی نبرد ساز کژان

میبدی
 
۲۷۲۲

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۶ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی و قال الملک إنی أری سبع بقرات سمان الآیة ابتداء بلاء یوسف خوابی بود که از خود حکایت کرد إنی رأیت أحد عشر کوکبا و سبب نجات وی هم خوابی بود که ملک مصر دید گفت إنی أری سبع بقرات سمان تا بدانی که کارها بتقدیر و تدبیر خداست و در کار رانی و کار سازی یکتاست هر چند سببها پیداست اما با سبب بماندن خطاست

پیر طریقت گفت سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرک است از سبب بر گذر تا بمسبب رسی در سبب مبند تا در خود برسی عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم نه بسته حواست نه اسیر آدم عطشی دارد دایم هر چند قدحها دارد دمادم ای مهیمن اکرم ای مفضل ارحم یک بار قدح بازگیر تا این بیچاره برزند دم و گفته اند که یوسف را دو چیز بود بر کمال یکی حسن خلقت دیگر علم و فطنت حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنی پس رب العزه تقدیر چنان کرد که جمال وی سبب بلا گشت و علم وی سبب نجات تا عالمیان بدانند که علم نیکو به از صورت نیکو و قد قیل فی المثل السایر العلم یعطی و ان یبطی چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت چه عجب گر علم صفات مولی عارف را سبب ملک عقبی گردد یقول الله عز و جل و إذا رأیت ثم رأیت نعیما و ملکا کبیرا

و قال الملک ایتونی به فلما جاءه الرسول الآیة توقف یوسف در زندان بعد از آنک خلاصی دیده و دستوری یافته و آن تردید که همی کرد از آن بود که تا ملک مصر بچشم خیانت بدو ننگرد که آن گه هیبت یوسف در دل وی نماند و سخن یوسف در دعوت بوی اثر نکند لا جرم چون کشف آن حال کردند و برایت یوسف ظاهر گشت سخن وی در او اثر کرد و پند وی او را سود داشت تا آن ملک در دین اسلام آمد و ملت کفر بگذاشت قومی گفتند این ملک فرعون موسی بود و بعد از یوسف زنادقه او را از راه ببردند تا مرتد گشت و بروزگار موسی غرق شد و قول درست آنست که نه فرعون موسی بود و در اول سوره بیان کردیم و گفته اند تردید یوسف از آن بود که تا این حال مکشوف گردد و کس بسبب وی به تهمتی که بوی برد گنه کار نشود و در هیچ دل هیچ تهمت بنماند و عصمت نبوت پیدا گردد تا مردم در وی سخن نیکو گویند و بآن مثوبت یابند همچنانک خلیل ع گفت و اجعل لی لسان صدق فی الآخرین بار خدایا مرا چنان کن که بآخر روزگار مرا ثنا گویند و مصطفی ص گفت اللهم وفقنی لما یرضیک عنی و یحسن فی الناس ذکری

بار خدایا مرا توفیق ده تا آن کار کنم که تو از من خشنود شوی و نام من در خلق نیکو کند

و گفته اند مردی دعوی دوستی یوسف کرد آن گه که در زندان بود یوسف گفت ای جوانمرد دوستی من ترا چه بکارست ازین دوستی مرا ببلا افکنی و خود بلا بینی پدر من یعقوب مرا دوست داشت بینایی وی در سر آن شد و مرا در چاه افکند زلیخا دعوی دوستی من کرد بملامت مصریان مبتلا گشت و من در زندان دیر سال بماندم ...

میبدی
 
۲۷۲۳

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۷ - النوبة الثانیة

 

... آن گه گفت إلا ما رحم ربی اشارتست که این برحمت خداوند منست که هر که الله تعالی بر وی رحمت کند او را از آن معصوم دارد جماعتی مفسران گفتند که این همه سخن زلیخاست متصل بآنچ گفت الآن حصحص الحق آن گه گفت ذلک ای الاقرار علی نفسی لیعلم یوسف انی لم اخنه بظهر الغیب و ان الله لا یهدی کید الخاینین این اقرار که دادم بر خویشتن بآن دادم که تا یوسف بداند که من بظهر الغیب با وی خیانت نکردم و اقرار باز نگرفتم و ما أبری نفسی عن ذنب هممت به إن النفس لأمارة بالسوء اذا غلبت الشهوة إلا ما رحم ربی بنزع الشهوة عن یوسف و هذا قول لطیف و هو الاظهر و لا یبعد من قولها إن ربی غفور رحیم مع کفرها فان الکفار مقرون بالله عز و جل یقول الله تعالی و لین سألتهم من خلقهم لیقولن الله

و قال الملک لما تبین للملک عذر یوسف و عرف امانته و علمه قال ایتونی به چون عقل و علم یوسف بدانست و امانت و کفایت وی او را معلوم شد و عذر وی ظاهر گشت گفت ایتونی به أستخلصه لنفسی اجعله خالصا لنفسی من غیر شرکة پس خاصگیان خود فرستاد بزندان تا یوسف بیرون آید یوسف چون خواست که بیرون آید زندانیان را دل خوشی داد و بفرج اومیدوار کرد و از بهر ایشان این دعا کرد اللهم اعطف علیهم بقلوب الاخیار و لا تغم علیهم الاخبار بار خدایا دلهای نیکان و نیک مردان بر ایشان مشفق گردان و خبرها بر ایشان مپوشان از اینست که در هر شهری زندانیان خبرهای اطراف بیشتر دانند و در میان ایشان اراجیف بسیار رود چون از زندان بدر آمد بر در زندان بنشست و گفت هذا قبور الاحیاء و بیت الاحزان و تجربة الاصدقاء و شماتة الاعداء پس غسل کرد و اسباب نظافت بکار داشت و جامه نیکو در پوشید و قصد سرای ملک کرد چون بدر سرای ملک رسید بایستاد و گفت حسبی ربی من دنیای حسبی ربی من خلقه عز جاره و جل ثناؤه و لا اله غیره پس در سرای ملک شد گفت اللهم انی اسیلک بخیرک من خیره و اعوذ بک من شره و شر غیره چون بر ملک رسید بر ملک سلام کرد بزبان عربی ملک گفت ما هذا اللسان قال لسان عمی اسماعیل آن گه او را بعبرانی دعا گفت ملک گفت این چه زبانست گفت زبان پدران من یعقوب و اسحاق و ابراهیم

و گفته اند که ملک زبانها و لغتهای بسیار دانست به هفتاد زبان با یوسف سخن گفت و یوسف بهر زبان که ملک با وی سخن گفت هم بآن زبان جواب وی میداد ملک را آن خوش آمد و از وی بپسندید و یوسف را آن وقت سی سال از عمر گذشته بود ملک با ندیمان و نزدیکان خود می نگرد و می گوید جوانی بدین سن که اوست با این علم و عقل و زیرکی و دانایی عجبست و طرفه تر آنست که ساحران و کاهنان روزگار از تعبیر آن خواب که من دیدم درماندند و او بیان کرد و از عاقبت آن ما را خبر کرد آن گه ملک گفت خواهم که آن خواب و تعبیر آن بمشافهت از تو بشنوم یوسف آن چنان که ملک دیده بود بخواب از اول تا آخر بگفت و تعبیر آن بر وی روشن کرد ملک گفت اکنون رأی تو ای صدیق درین کار چیست و رشد ما و صلاح ما در چیست یوسف گفت باین هفت سال که در پیش است بفرمای تا نهمار زرع کنند و چندانک توانند جمع کنند در انبارها و دانهای قوت همه در خوشه ها بگذارند تا هم مردمان را قوت بود و هم چهار پایان را علف و نیز چون جمع طعام کرده باشند بروزگار قحط که از اطراف خلق روی بتو نهند چنانک خود خواهی توانی فروختن و از آن گنجهای عظیم توان نهادن ملک گفت و من لی بهذا و من بجمعه

فقال یوسف اجعلنی علی خزاین الأرض ای ولنی امر خزاین مصر یعنی خزاین الطعام المدخرة للقحط إنی حفیظ احفظ ما یجب حفظه علیم اعلم المواضع التی یجب ان توضع الاموال فیها قال الزجاج انما سأل ذلک لان الانبیاء علیهم السلام بعثوا لاقامة الحق و وضع الاشیاء مواضعها فعلم انه لا یقوم احد بذلک مثله و لا احد اقوم منه بمصلحة الناس فاراد الصلاح و الثواب یوسف دانست که در روزگار قحط مصالح مردمان چنانک وی نگه دارد هیچ کس نگه ندارد از بهر آن گفت اجعلنی علی خزاین الأرض إنی حفیظ علیم و قیل هذه الایة حجة فی نظریة النفس بالحق عند الحاجة الیها و لا یکون من التزکیة المنهی عنها بقوله فلا تزکوا أنفسکم درین آیت تقدیم و تأخیر است تقدیره اجعلنی علی خزاین الارض انی حفیظ علیم فقال الملک إنک الیوم لدینا مکین أمین ای اجابه الی ملتمسه مکین ای ذو مکانة و منزلة امین مأمون قد عرفنا امانتک و براءتک و قیل امین آمن لا تخاف العواقب فمر لی بما هدیت الیه و اشرت به ...

... بروایتی دیگر گفته اند که پس از مرگ اظفیر زلیخا عاجز گشت و مالی که داشت از دست وی بشد و در یمن برادران داشت که ملوک یمن ایشان بودند دشمن بر ایشان دست یافت و همه را بکشتند و مملکت بدست فرو گرفتند زلیخا تنها و بیچاره بماند مال از دست شده و مرگ گرامیان دیده و روزگار دراز اندوه عشق ۳ یوسف کشیده پیر و نابینا و عاجز گشته و ذل و انکسار درویشی بر وی پیدا شده و با این همه هنوز بت می پرستید آخر روزی در کار خویش و بت پرستیدن خویش اندیشه کرد از کمین گاه غیب کمند توفیق درو انداختند روی با آن بت خویش کرد گفت ای بتی که نه سود کنی نه زیان و عابد تو هر روز که برآید نگونسارتر و زیانکارتر از تو بیزار گشتم و از عبادت تو پشیمان شدم و بخدای یوسف ایمان آوردم

آن گه بت را بر زمین زد و روی بآسمان کرد گفت ای خدای یوسف اگر عاصی می پذیری اینک آمدم بپذیر و اگر معیوبان را مینوازی منم معیوب بنواز ور بیچارگان را چاره میکنی منم درمانده و بیچاره چاره من بساز ای خدای یوسف دانی که بجمال بسی کوشیدم و بمال جهد کردم و در چاره و حیلت بسی آویختم و سیاست و صولت نمودم و بمقصود نرسیدم وز آن پس مرگ گرامیان دیدم و فراق خویشان چشیدم و رنج درویشی و عشق یوسف بر دلم هر روز تازه تر و جوان تر بار خدایا بر من ببخشای و یوسف را بمن نمای که از همه حیلتها و چارها عاجز گشتم و خیره فرو ماندم زلیخا این تضرع و زاری بر درگاه عزت همی کرد و یوسف آنجا که بود تقاضای دیدار زلیخا از دلش سر برمی زد اندیشه و تفکر زلیخا بر دل یوسف غالب گشت با خود همی گفت کاشکی بدانستمی که زلیخا را حال بچه رسید و کجا افتاد تا اگر در حال وی خللی است من با وی احسان کردمی و فساد معیشت وی بصلاح باز آوردمی که او را بر من حقهاست و آن روز که یوسف این سخن گفت و زلیخا آن دعا کرد پانزده سال گذشته بود که یوسف زلیخا را ندیده بود یوسف آن روز از سر آن اندیشه برخاست با خیل و حشم که من امروز سر آن دارم که تماشا را گرد مصر برآیم و تنزه کنم بظاهر تنزه مینمود و بباطن احوال زلیخا را تعرف همیکرد بهر کویی که همی رسید از احوال درویشان همی پرسید تا مگر زلیخا بمیان برآید آخر بسر کوی زلیخا رسید و زلیخا شنیده بود که یوسف همی گذرد بسر کوی آمده و انتظار رسیدن وی می کرد چون در رسید او را گفتند اینک زلیخا درویش و نابینا و عاجز گشته یوسف آنجا توقف کرد زلیخا را دست گرفتند و فرا پیش وی بردند حوادث روزگار در وی اثر کرده از اشک دیده مژگانش همه بریخته و نابینا گشته شماتت اعداش گداخته و فراق گرامیانش مالیده یوسف که وی را دید آب در چشم آورد و اندوهگن گشت و با وی ساعتی بایستاد و زلیخا آواز رکاب داران و صهیل اسبان و بردابرد چاووشان همی شنید و میگریست و دست بر اسب یوسف همی مالید و می گفت سبحان الذی اعز العبید بعز الطاعة و اذل الملوک بذل المعصیة

آن گه گفت ای یوسف مرا بسرای خود خوان که با تو حدیثی دارم یوسف فرمود تا او را بسرای بردند و خود برآمد و بسرای آمد زلیخا بیامد و پیش یوسف بنشست گفت ای یوسف از خاندان نبوت حرمت داشتن و حق شناختن بدیع نبود و ممتحن را نواختن عجب نبود ای یوسف اول بدانک من ایمان آورده ام بیگانگی خدای آسمان و کردگار جهانیان او را یکتا و یگانه دانم بی شریک و بی انباز و بی نظیر و بی نیاز از آن دین که داشتم برگشتم و دین حق پذیرفتم و ملت اسلام گزیدم و پسندیدم اکنون بتو سه حاجت دارم یکی آنست که من دانم تو بر خداوند خود کریمی و بنزدیک وی پایگاه بلند داری از من بوی شفیع باشد تا چشم روشن بمن باز دهد یوسف زبان تضرع بگشاد و دعا کرد گفت الهی بحق محمد و آله ان ترد علی هذه الضعیفة بصرها و لا تخجلنی عندها و عند الناس زلیخا گفت یا یوسف الحمد لله که حاجت روا شد و چشم من بدیدار تو روشن کرد و دل من به معرفت ایمان نورانی کرد یوسف گفت دیگر حاجت چیست زلیخا گفت دعا کن تا جمال بمن باز دهد یوسف رداء خود بر وی افکند و دعا کرد زلیخا چنان شد که از نخست روز که یوسف را دید حاجت سوم آن بود که گفت مرا بزنی بخواه سر در پیش افکند باین اندیشه تا جبرییل آمد و گفت ملک جل جلاله می گوید زلیخا تا اکنون بحیلت و چاره خود ترا میطلبید لا جرم بتو نمی رسید اکنون ترا از ما طلب کرد و بسبب تو با ما صلح کرد حاجت وی روا کن یوسف بفرمان الله تعالی او را بزنی بخواست چون بهم رسیدند یوسف گفت أ لیس هذا خیرا مما کنت تریدین فقالت ایها الصدیق لا تلمنی فانی کنت امرأة حسناء ناعمة کما تری فی ملک و دنیا و کان صاحبی لا یأتی النساء و کنت کما جعلک الله فی حسنک و هییتک فغلبتنی نفسی فوجدها یوسف عذراء فاصابها و ولد له منها ابنان افراییم و میشا

پس زلیخا بر عبادت الله تعالی چنان حریص شد که یک ساعت فارغ نبودی و یوسف بخلوت وی رغبت همی کرد و زلیخا احتراز همی کرد یوسف گفت ای زلیخا باین مدت کوتاه چنین از من ملول گشتی که در صحبت من رغبت همی نکنی زلیخا دست وی ببوسید و گفت حاشا که من از تو ملول شوم یا سر در چنبر تو نیارم که ترا بسه سبب دوست دارم یکی آنک معشوق دیرینه منی دیگر شوی محتشم منی سوم پیغامبر خدای منی جل جلاله لکن آن گه که در طلب تو بودم از خدمت حق غافل بودم اکنون که او را بشناختم تا از عبادت وی فارغ نباشم با خدمت تو نپردازم

و کذلک مکنا ای کذلک التمکین الاول بالانعام علیه بالخلاص من السجن مکنا لیوسف فی الأرض جعلناه ممکنا فی تدبیر ارض مصر یتبوأ منها حیث یشاء ای یختار اطیبها و ینزل منها حیث اراد البواء المنزل یقال بوأته فتبوء و قرأ ابن کثیر حیث نشاء بالنون علی معنی حیث یشاء الله و یرضاه ثناء علی یوسف و من قرأ بالیاء فانه اسند الفعل الی یوسف تفضیلا له علی غیره بذلک و دلالة علی تمکینه له ما لم یکن لغیره قوله نصیب برحمتنا من نشاء اخبار من الله انه ینعم علی من یشاء من عباده کما انعم علی یوسف و لا نضیع أجر المحسنین ثواب الموحدین

قال ابن عباس اجر المحسنین ای الصابرین بصبره فی البیر و صبره فی السجن و صبره فی الرق و صبره عما دعته الیه المرأة قال مجاهد فلم یزل یدعو الملک الی الاسلام و یتلطف له حتی اسلم الملک و کثیر من الناس فهذا فی الدنیا و لأجر الآخرة خیر للذین آمنوا و کانوا یتقون ای ما یعطی الله من ثواب الآخرة خیر للمؤمنین یعنی ان ما یعطی الله یوسف فی الآخرة خیر مما اعطاه فی الدنیا ...

میبدی
 
۲۷۲۴

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۸ - النوبة الاولى

 

... و لما جهزهم بجهازهم چون ایشان را بساخت گسیل کردن را قال ایتونی بأخ لکم من أبیکم گفت آن برادر هم پدر خویش بر من آرید أ لا ترون نمی بینید أنی أوفی الکیل که من بهره حاضر کیل او تمام می سپارم و أنا خیر المنزلین ۵۹ و نیک میزبانی من نمی بینید

فإن لم تأتونی به اگر آن برادر را با خود نیارید به من فلا کیل لکم عندی شما را بنزدیک من بردن را بار نیست و لا تقربون ۶۰ و نزدیک من میایید

قالوا سنراود عنه أباه گفتند آری بکوشیم با پدر و بخواهیم ازو و إنا لفاعلون ۶۱ و چنین کنیم

و قال لفتیانه یوسف گفت غلامان خویش را اجعلوا بضاعتهم فی رحالهم آن چیز که ایشان آورده اند ببهای گندم آن در میان گندم پنهان کنید لعلهم یعرفونها تا مگر آن را بشناسند إذا انقلبوا إلی أهلهم چون با خانه و کسان خود شوند لعلهم یرجعون ۶۲ مگر باز آیند

فلما رجعوا إلی أبیهم چون با پدر شدند قالوا یا أبانا گفتند ای پدر ما منع منا الکیل بار از ما باز گرفتند فأرسل معنا أخانا بفرست با ما برادر ما نکتل تا بار او بستانیم و إنا له لحافظون ۶۳ و ما او را نگه بآنانیم

قال هل آمنکم علیه یعقوب گفت استوار دارم شما را برو إلا کما أمنتکم علی أخیه من قبل مگر هم چنان که شما را استوار داشتم بر برادر او پیش ازین فالله خیر حافظا الله خود به است بنگهبانی و هو أرحم الراحمین ۶۴ و او مهربان تر مهربانانست

و لما فتحوا متاعهم چون بار خویشتن بگشادند وجدوا بضاعتهم آنچ برده بودند یافتند ردت إلیهم که با ایشان داده بودند قالوا یا أبانا گفتند ای پدر ما ما نبغی ما دروغ نمی گوییم هذه بضاعتنا اینک بضاعت ما ردت إلینا بما باز دادند و نمیر أهلنا و کسان خویش را طعام آریم و نحفظ أخانا و برادر خویش را نگه داریم و نزداد کیل بعیر و شتر وار او بیفزاییم ذلک کیل یسیر ۶۵ آن شتر وار فزودن ما را آسان قال لن أرسله معکم گفت بنفرستم با شما حتی تؤتون موثقا من الله تا مرا پیمان دهید از زبان خویش از الله تعالی لتأتننی به که او را با من آرید إلا أن یحاط بکم مگر که همه هلاک شوید و ناتوان مانید فلما آتوه موثقهم چون او را از خویشتن پیمان دادند و ببستند قال الله علی ما نقول وکیل ۶۶ گفت الله تعالی بر اینچ گفتیم یار است و گواه

و قال یا بنی یعقوب گفت ای پسران من لا تدخلوا من باب واحد چون آنجا شوید از یک در در مروید و ادخلوا من أبواب متفرقة از درهای پراکنده در شوید و ما أغنی عنکم من الله من شی ء و من شما را در آن بکار نیایم و با خواست او چیز نتوانم إن الحکم إلا لله هیچ نیست خواست و کار مگر خدای را علیه توکلت کار باو سپردم و پشت باو باز کردم و علیه فلیتوکل المتوکلون ۶۷ و کار سپاران کار باو سپارند ...

میبدی
 
۲۷۲۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۸ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی و جاء إخوة یوسف مفسران و اصحاب اخبار پیشین گفتند که چون ملک مصر بر یوسف راست شد و مملکت را ترتیب داد همان سال آثار برکت وی پیدا گشت رود نیل وفا کرد و نعمت فراخ گشت جبرییل آمد و گفت امسال اول آن سال هفت گانه است که خصب و فراخی نعمت بود یوسف بفرمود تا همه صحرا و بوادی تخم ریختند آنجا که چشمه آب و رود بود بآب آن را بپروردند و آنجا که آب نبود یوسف دعا کرد تا رب العزه باران فرستاد و آن را بباران بپروردند آن گه کندوها و انبارها از آن خوشهای غله پر کردند و همچنین هفت سال پیاپی جمع همی کردند پس ابتداء سال قحط آن بود که ملک ریان در خانه خفته بود در میانه شب آواز داد که یا یوسف الجوع الجوع فقال یوسف هذا اوان القحط پس هفت سال برآمد که درخت برنیاورد و کشته خوشه نپرورد اهل مصر سال اول طعام از یوسف خریدند بنقد تا در مصر یک درم و یک دینار بدست هیچ کس نماند مگر که همه با خزینه ملک شد دوم سال هر چه چهارپایان و بار گیران بودند همه دربهای طعام شد سوم سال هر چه پیرایه و جواهر بود چهارم سال هر چه بردگان بودند از غلامان و کنیزکان پنجم سال هر چه ضیاع و عقار و مسکن بود ششم سال فرزندان خود را ببندگی بفروختند هفتم سال مردان و زنان همه تنهای خویش ببندگی به یوسف فروختند تا در مصر یک مرد و یک زن آزاد نماند پس ملک با یوسف مشورت کرد در کار مصریان و یوسف را وکیل خود کرد بهر چه صواب بیند در حق ایشان گفت ای یوسف رای آنست که تو گویی و صواب آنست که تو بینی و هر چه تو کنی در حق ایشان پسندیده منست

یوسف گفت انی اشهد الله و اشهدک انی اعتقت اهل مصر عن آخرهم و رددت علیهم املاکهم و روی ان یوسف کان لا یشبع من الطعام فی تلک الایام فقیل له تجوع و بیدک خزاین الارض فقال اخاف ان شبعت ان انسی الجایع و امر طباخ الملک ان یجعل غذاه نصف النهار و اراد بذلک ان یذوق الملک طعم الجوع فلا ینسی الجایعین و یحسن الی المحتاجین فمن ثم جعل الملوک غذا هم نصف النهار

پس غربا و قحط رسیدگان از هر جانب قصد مصر کردند و هر که رسیدی یوسف شترواری بار بوی دادی این خبر بکنعان رسید و اهل کنعان از نایافت طعام و گرسنگی بغایت شدت رسیده بودند و بی طاقت گشته فقال یعقوب لبنیه یا بنی ان بمصر رجلا صالحا فیما زعموا یمیر الناس قالوا و من این یکون بمصر رجل صالح و هم یعبدون الاوثان قال تذهبون فتعطون دراهمکم و تأخذون طعامکم فخرجوا و هم عشرة حتی اتوه فذلک قوله و جاء إخوة یوسف یعنی من ارض ابیهم و هی الحسمی و القریات من ناحیة کنعان و هی بدو و ارض ماشیة می گوید آمدند برادران یوسف بمصر تا طعام برند مردمان خویش را فدخلوا علیه فعرفهم یوسف و هم له منکرون نکر و انکر لغتان بمعنی واحد یوسف ایشان را بشناخت و ایشان یوسف را نشناختند ابن عباس گفت از آن نشناختند که از آن روز باز که او را در چاه افکندند تا این روز که او را دیدند چهل سال گذشته بود و در دل ایشان هلاک وی مقرر بود و گفته اند که یوسف خود را بزی ملوک بایشان نمود تاج بر سر و طوق زر در گردن و جامه حریر بر تن بر تخت ملک نشسته از آن جهت او را نشناختند

و قیل کان بینه و بینهم حجاب چون برادران در پیش وی شدند بعبرانی سخن گفتند یوسف چنان فرا نمود که سخن ایشان نمی داند ترجمان در میان کرد تا کار بر ایشان مشتبه شود آن گه گفت من انتم و ما امرکم و لعلکم عیون جیتم تنظرون عورة بلادنا شما که باشید و بچه کار آمدید چنان دانم که جاسوسانید تا احوال بلاد ما تعرف کنید و پوشیدههای ما را بغور برسید و انگه لشکر آرید ایشان گفتند و الله ما نحن بجواسیس و انما نحن اخوة بنواب واحد و هو شیخ کبیر یقال له یعقوب نبی من الانبیاء قال فکم انتم قالوا کنا اثنی عشر رجلا فذهب اخ لنا الی البریة فهلک فیها و کان احبنا الی ابینا قال انتم ها هنا قالوا عشرة قال فاین الآخر قالوا عند ابینا و هو اخو الذی هلک من امه و ابونا یتسلی به قال فمن یعلم ان الذی تقولون حق

قالوا یا ایها الملک انا ببلاد لا یعرفنا احد فقال یوسف فایتونی باخیکم الذی من ابیکم ان کنتم صادقین فانا ارضی بذلک

یوسف بتدریج سخن با ایشان بآنجا رسانید که گفت اگر آنچ می گویید که ما نه جاسوسانیم که پسران پیغامبریم آن برادر هم پدر بیارید تا صدق گفت شما پدید آید و گفته اند یوسف ایشان را هر یکی شترواری بار بفرمود ایشان گفتند آن برادر هم پدر ما را نیز شترواری بفرمای یوسف بفرمود آن گه گفت آن برادر را با خود بیارید تا دانم که راست می گویید پس اگر نیارید دروغ شما مرا معلوم گردد و شما را هیچ بار پس از آن ندهم

اینست که رب العالمین گفت و لما جهزهم بجهازهم الباء زایدة ای جهزهم جهازهم یعنی کال لهم طعامهم و اوقر جمالهم و انما سمی جهاز المرأة لانه عتاد تزف العروس فیه یقال تجهز فلان اذا استعد للذهاب و الاجهاز قتل الجریح قال ایتونی بأخ لکم من أبیکم نکر قوله باخ لکم و حقه التعریف لان التقدیر باخ لکم قد سمعت به و الوصف ینوب عن التعریف أ لا ترون أنی أوفی الکیل ای اتمه و الکیل ها هنا اسم لنصیب الرجل من الطعام و أنا خیر المنزلین ای المضیفین و ذلک انه احسن ضیافتهم ...

... قالوا سنراود عنه أباه ای نجتهد فی طلبه من ابیه اصله من راد یرود اذا جاء و ذهب و إنا لفاعلون ما امرتنا به این لفاعلون آنست که عرب گویند نزلت بفلان فاحسن قرءانا و فعل و فعل یکنون بهذه اللفظة عن افاعیل الکرم و یقولون غضب فلان فضرب و شتم و فعل و فعل یکنون عن افاعیل الاذی قیل اراد یوسف بذلک تنبیه یعقوب علی حال یوسف و قیل امره الله بذلک

و گفته اند که یوسف چون برادران را دید و احوال یعقوب شنید گریستن بر وی افتاد برخاست و در سرای زلیخا شد گفت برادران من آمده اند و مرا نمی شناسند و من ایشان را می شناسم زلیخا گفت مرا دستوری ده تا برای ایشان دعوتی سازم و از پس پرده ایشان را ببینم یوسف او را دستوری داد و زلیخا ایشان را از پس پرده می دید و یوسف خبر پدر از ایشان همی پرسید تا روبیل بخندید و گفت سبحان الله پندارم این عزیز یکی است از ما که از دیرگاه باز غایب بوده اکنون خبر خانه خود همی پرسید یوسف گفت مرا این عادتست که دوست دارم با غربا حدیث کردن و استعلام اخبار از ایشان کردن پس آن شب ایشان را بمهمانی باز گرفت بامداد بار ایشان بفرمود و غلامان خود را گفت آن بضاعت که ایشان آورده اند ببهای گندم در میان گندم نهید پنهان ایشان

اینست که رب العالمین گفت و قال لفتیانه قرأ حمزه و الکسایی و حفص لفتیانه بالالف الفتیة و الفتیان جمع فتی و اراد بالفتیة ها هنا العبید و الممالیک بضاعت ایشان بود که ببهای گندم داده بودند قتاده گفت لختی درم بود و قیل کانت نعالا و ادما و این از بهر آن بایشان داد که ایشان را دیگر درم نبود که بگندم خریدن آیند و گفته اند از بهر آن کرد که از دیانت و امانت ایشان شناخت که ایشان بی بها طعام نخورند چون آن بضاعت بینند باز گردند و باز آرند و نیز عار آمد او را بهای طعام از پدر و برادران گرفتن

الرحال جمع رحل و الرحل هاهنا المتاع و لذلک سمی الرحل الذی یأوی الیه الانسان رحلا لانه موضع متاعه چون خواست که ایشان را باز گرداند یوسف گفت دعوا بعضکم عندی رهینة حتی تأتونی باخیکم الذی من ابیکم فاقترعوا بینهم فاصابت القرعة شمعون و کان احسنهم رأیا فی یوسف و ابرهم به فجعلوه عنده

پس ایشان باز گشتند بکنعان دل شاد پیش یعقوب در آمدند و باز گفتند آن اکرام و احسان که عزیز با ایشان کرد گفتند ای پدر مردی دیدیم بصورت پادشاهان بخلق پیغامبران مهمان داری غریب نواز خوش سخن متواضع مهربان یتیم پرور مهر افزای لطف نمای خوب دیدار همایون طلعت سعد اختر مبارک سیما با سیاست پادشاهان با تواضع درویشان با خلق پیغامبران با لطافت فریشتگان

ای پدر و ازین عجب تر که ما را دید گویی غریبی بود گرامیان خود را باز دیده از بس که شفقت همی نمود و پرسش همی کرد یعقوب گفت دیگر باره که آنجا روید سلام و شکر من بعزیز رسانید و گویید ان ابانا یصلی علیک و یدعو لک بما اولیتنا پس گفت شمعون چرا با شما نیست گفتند عزیز او را باز گرفت از بهر آنک ما را گفتند شما جاسوسانید و ما احوال و قصه خود بگفتیم آن گه از ما بنیامین را طلب کردند و شمعون را بنشاندند تا ما بنیامین را ببریم

فذلک قوله یا أبانا منع منا الکیل ای حکم بمنعه بعد هذا ان لم نذهب باخینا بنیامین و قیل منع منا اتمام الکیل الذی اردنا فأرسل معنا أخانا نکتل بیا قراءت حمزه و کسایی است یعنی که بفرست با ما برادر ما تا او بار خویش بستاند باقی بنون خوانند یعنی نکتال لنا و له و الاکتیال الکیل للنفس و إنا له لحافظون عن ان یناله مکروه

قال هل آمنکم علیه علی بنیامین إلا کما أمنتکم علی أخیه یوسف من قبل و قد قلتم أرسله معنا غدا یرتع و یلعب و إنا له لحافظون ثم لم تفوا به ثم قال فالله خیر حافظا جوابا لقولهم و إنا له لحافظون ای الحافظ الله و هو خیر الحافظین فانی استحفظه الله لا ایاکم و قرأ حمزة و الکسایی و حفص خیر حفظا منصوب علی التمییز و من قرأ حافظا فمنصوب علی الحال ای حفظ الله خیر من حفظکم قال کعب لما قال فالله خیر حافظا قال الله و عزتی و جلالی لاردن علیک کلیهما بعد ما فوضت الی ...

میبدی
 
۲۷۲۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۸ - النوبة الثالثة

 

... طیب الساحة معمور الفنا

برادران گفتند ای آفتاب خوبان ما از حدود کنعان می آییم گفت بچه کار آمده اید گفتند بتظلم ازین گردش زمانه تلخ بی وفا همانست که گفت یا أیها العزیز مسنا و أهلنا الضر ای عزیز ما مردمانی باشیم بذل غربت خونا کرده باضطرار بولایت تو آمده ایم و روزگار نامساعد پرده تجمل از روی ما فرو کشیده و باری که آورده ایم نه سزای حضرت تو است بکرم خود ما را بنواز و ببضاعت ما منگر ما را خشنود باز گردان که پدری پیر داریم تا بنزدیک وی باز شویم یوسف چون نام پدر شنید بسیار بگریست اما نقاب بر بسته بود و ایشان ندانستند که وی می گرید آن گه غلامان خویش را بفرمود که بارهای ایشان جز بحضرت ما مگشایید و پیش از آنک ما در آن نگریم در آن منگرید ایشان همه تعجب کردند که این چه حالست و چه شاید بودن چندان بارهای قیمتی از اطراف عالم بیارند جواهر پر قیمت و زر و سیم نهمار و جامهای الوان هرگز نگوید که پیش من گشایید و این بار محقر بضاعتی مزجاة خروارکی چند ازین پشم میش و موی گوسفند و کفشهای کهنه می گوید پیش تخت ما گشایید لا بد اینجا سری است سرش آن بود که هر تای موی حمال عشقی بود حامل دردی از دردهای یعقوبی اگر نه درد و عشق یعقوبی بودی یوسف را با آن موی گوسفند چه کار بودی و چرا دلالی آن خود کردی

مرا تا باشد این درد نهانی

ترا جویم که درمانم تو دانی

ای جوانمرد رب العزه هفتصد هزار ساله تسبیح ابلیس در صحراء لا ابالی بباد برداد تا آن یک نفس دردناک درویش بحضرت عزت خود برد که انین المذنبین احب الی من زجل المسبحین پس بفرمود یوسف که ایشان را هر یکی شترواری بار بدهید و بضاعتی که دارند هیچ از ایشان مستانید و ایشان را گفت ایتونی بأخ لکم من أبیکم شما را باز باید گشت و بنیامین را بیاوردن و یعقوب بنیامین را ببوی یوسف می داشت یوسف او را بخواند تا غمگساری باشد او را و هوای یعقوب می دارد

تسلی باخری غیرها فاذا التی

تسلی بها تغری بلیلی و لا تسلی

و گفته اند بنیامین را بدان خواند که بگوش وی رسید که همه انس دل یعقوب بمشاهده بنیامین است او را دوست می دارد و بجای یوسف می دارد یوسف را رگ غیرت برخاست گفت دعوی دوستی ما کند و آن گه دیگری را بجای ما دارد و با وی آرام گیرد او را از پیش وی بربایید و نزدیک من آرید تا غبار اغیار بر صفحه دوستی ننشیند که در دوستی شرکت نیست و در دلی جای دو دوست نیست ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه

آمد بر من کارد کشیده بر من

گفتا که درین شهر تو باشی یا من

و لما فتحوا متاعهم وجدوا بضاعتهم ردت إلیهم چون سر بار باز کردند و بضاعت خویش در میان بار دیدند یعقوب گفت من در آن عزیز مصر جوانمردی تمام و کرمی عظیم می بینم بضاعتی از شما بستد شفقت را باز پنهان رد کرد نفی مذلت را که اگر در ظاهر رد کردی طعام که دادی بر سبیل صدقه بودی و صغار صدقه ستدن شما را نه پسندید اینت کرم لایح و فضل لامح نفی مذلت از بخشنده و رفع خجالت از پذیرنده و باین معنی حکایت بسیار است مورق عجلی بخانه درویشان شدی و ایشان را زر و درم بردی گفتی این نزدیک شما ودیعت می نهم تا آن گه که من طلبم بعد از سه روز کس فرستادی بر ایشان و خواهش نمودی که از من سوگندی بیامده که آن ودیعت باز نخواهم و بکار من نیاید اکنون شما اندر خلل معیشت خویش بکار برید تا سوگند من راست شود و من سپاس دارم و منت پذیرم و صدقه ها بدرویشان ازین وجه دادی و گفته اند حسین بن علی ع چون درویشی را دیدی گفتی ترا که خوانند و پسر که ای درویش گفتی من فلانم پسر فلان حسین گفتی نیک آمدی که از دیر باز من در طلب توام که در دفتر پدر خویش دیده ام که پدر ترا چندین درم بر وی است اکنون میخواهم تا ذمت پدر خود از حق تو فارغ گردانم و بدین بهانه عطا بدرویش دادی و منت بر خود نهادی

میبدی
 
۲۷۲۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۹ - النوبة الثانیة

 

... قال معاذ الله ای اعوذ بالله و اعتصم به و هو نصب علی المصدر ای اعوذ بالله معاذا و کذلک یقال اعوذ بالله و العیاذ بالله ای اعوذ بالله معنی آنست که باز داشت خواهم بخدای أن نأخذ إلا من وجدنا متاعنا عنده و لم یقل من سرق تحرزا من الکذب إنا إذا لظالمون جایرون ان اخذنا برییا بسقیم

آورده اند که پسران یعقوب را قوت بآن حد بود که اگر یکی از ایشان بانگ زدی چهار فرسنگ بانگ وی بشنیدندی و هر که شنیدی اندر دل وی خلل پدید آمدی و اعضاهایش سست گشتی و هر زن بارور که شنیدی بار بنهادی و چون خشم گرفتندی کس طاقت ایشان نیاوردی مگر که بوقت خشم هم از نژاد ایشان کسی دست بوی فرو آوردی که آن گه آن خشم از وی باز شدی روبیل برادر مهین در آن حال که این مناظره می رفت در باز گرفت بنیامین خشم گرفت چنانک مویهای اندام وی از جای برخاست و سر از جامه بیرون کرد و گفت ایها الملک و الله لتترکنا او لاصیحن صیحة لا تبقی بمصر امرأة حامل الا القت ما فی بطنها یوسف چون او را دید که در خشم شد پسر خود را گفت افراییم خیز و دست بوی فرود آر تا خشم وی باز نشیند و ساکن گردد افراییم دست بوی فرو آورد و آن غضب وی ساکن گشت روبیل گفت من هذا ان فی هذا البلد لینذرا من بذر یعقوب درین شهر که باشد که نهاد وی از تخم یعقوب است یوسف گفت یعقوب کیست روبیل دیگر باره خشم گرفت گفت اسراییل الله بن ذبیح الله بن خلیل الله یوسف گفت راست می گویی

فلما استیأسوا منه ییسوا من اجابة یوسف الی ما سألوه ییس و استیأس بمعنی واحد مثل سخر و استسخر و عجب و استعجب و ایس مقلوب ییس و بمعناه ...

میبدی
 
۲۷۲۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۹ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی و لما دخلوا علی یوسف آوی إلیه أخاه زیر تقدیر الیه تعبیه هاست و در قصه دوستی در باب دوستان قضیه هاست یعقوب و بنیامین هر دو مشتاق دیدار یوسف بودند و خسته تیر فراق او آن گه یعقوب در بیت الاحزان با درد فراق سالها بمانده و بنیامین بمشاهده یوسف رسیده و شادی بشارت انی انا اخوک یافته فمنهم مرفوق به و منهم صاحب بلاء نه از آن که بنیامین را بر یعقوب شرف است لکن با ضعیفان رفق بیشتر کنند که حوصله ایشان بار بلا کم بر تابد و بلا که روی نماید بقدر ایمان روی نماید هر کرا ایمان قوی تر بلاء وی بیشتر موسی کلیم را گفت و فتناک فتونا ای طبخناک بالبلاء طبخا حتی صرت صافیا نقیا و قال النبی ص ان الله عز و جل ادخر البلاء لاولیایه کما ادخر الشهادة لاحبایه

بنیامین از پیش پدر بیامد پدر را درد بر درد بیفزود اما یوسف بدیدار وی بیاسود آری چنین است تقدیر الهی و حکم ربانی آفتاب رخشان هر چند فرو می شود از قومی تا بر ایشان ظلمت آرد بقومی باز برآید و نور بارد مصایب قوم عند قوم فواید بنیامین را اگر شب فراق پدر پیش آمد آخر صبح وصال یوسفش بر آمد و ماه روی دولت ناگاه از در درآمد یکی را پرسیدند که در جهان چه خوشتر

گفت ایاب من غیر ارتیاب و قفلة علی غفلة و وصول من غیر رسول دوستی که ناگاه از در درآید و غایب شده ای که باز آید

بنیامین را بار نسبت دزدی بر نهادند گفت باکی نیست هزار چندان بردارم در مشاهده جمال یوسف اکنون که بقرب یوسف روح خود یافتم آن شربت زهر آلوده نوشاگین انگاشتم و اگر روزی بحسرت اشک باریدم امروز آن حسرت همه دولت انگاریدم

گر روز وصال باز بینم روزی ...

میبدی
 
۲۷۲۹

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۰ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی ارجعوا إلی أبیکم این سخن برادر مهین می گوید آن گه که نومید شده بودند و با یکدیگر می گفتند که تا پیش پدر رویم و قصه چنانک رفت بگوییم وی گفت من باری نمی آیم که مرا روی آن نیست که دیگر باره داغی بر دل پدر نهم و این خبر تلخ پیش وی برم شما باز گردید و بگویید یا أبانا إن ابنک سرق و در شواذ خوانده اند ان ابنک سرق و این را دو وجه است یکی آنک پسر ترا دزد خواندند و دیگر پسر ترا بدزدی بگرفتند و ما شهدنا إلا بما علمنا ای و هذا القول منا شهادة بما رأینا و ظهر و الغیب عند الله و ما این که می گوییم و گواهی می دهیم از آن می گوییم که بظاهر دیدیم که آن صواع از رحل بنیامین بیرون آوردند و حقیقت آن و کیفیت آن نزدیک خدای تعالی است ما ندانیم که چون بوده است قال بعضهم هذه وثیقة من الله عز و جل عند شهود المسلمین و شریطته علیهم ان لا یشهدوا الا بما علموا

ابن زید گفت یعقوب ایشان را گفت من این علم الملک ان السارق یسترق لو لا انکم اخبرتموه ملک مصر چه دانست که دزد را برده گرفتن عقوبتست اگر نه شما گفته اید ایشان گفتند ما شهدنا ان السارق یسترق الا بما علمنا من کتبنا و ما کنا للغیب حافظین ما کنا نشعر ان ابنک سیسرق قال ابن عباس الغیب اللیل بلغة حمیر ای ما کنا للغیب حافظین فلعلها دست فی رحله باللیل و قیل و ما کنا للغیب من امره حافظین انما علینا ان نحفظه مما نجد الی حفظه منه سبیلا فاما منعه من مغیب عنا فلا سبیل لنا الی حفظه منه ...

... قال بل سولت فیه اختصار یعنی فرجعوا الی ابیهم و قالوا له ذلک فقال یعقوب لیس الامر کما تقولون لکن سولت لکم أنفسکم التسویل حدیث النفس بما یطمع فیه و منه السول غیر مهموز و هو المنی و المعنی زینت و حسنت لکم انفسکم أمرا اردتموه فصبر جمیل ای فامری صبر جمیل لا جزع فیه و لا شکوی و قیل فصبر جمیل اولی و امثل بی عسی الله أن یأتینی بهم جمیعا و هم یوسف و بنیامین و اخوهما الذی بمصر فهم ثلثه إنه هو العلیم بحالی الحکیم بتدبیره

و تولی عنهم یعقوب چون خبر بنیامین بوی رسید صبرش برسید و طاقت برمید و اندوه یوسف بر وی تازه گشت با دلی پر درد و جانی پر حسرت و چشم گریان از ایشان برگشت و در بیت الاحزان شد و گفت یا أسفی علی یوسف و الآن بارض یعقوب بیت یزار یقال له بیت الاحزان

روی سعید بن جبیر عن ابن عباس قال قال رسول الله ص لم یعط احد من الامم إنا لله و إنا إلیه راجعون عند المصیبة الا امة محمد الا تری ان یعقوب حین اصابه ما اصابه لم یسترجع انما قال یا اسفی علی یوسف هذا الالف بدل من یاء الاضافة و المعنی یا اسفی تعال فهذا اوانک و ابیضت عیناه انقلبت الی حال البیاض ای عمیتا فغطی البیاض سواد الحدقة من الحزن ای لکثرة بکایه من الحزن قال مقاتل لم یبصر بهما ست سنین فهو کظیم فعیل بمعنی مفعول کقوله إذ نادی و هو مکظوم ای مملو حزنا و قیل فعیل بمعنی فاعل کقوله و الکاظمین الغیظ ای ممسک للحزن فی قلبه فیتردد فی جوفه فلم یقل الا خیرا و قیل الکظیم الذی یستر الغیظ و الحزن و یغالبه قال الحسن کان بین خروج یوسف من حجر ابیه الی یوم التقی معه ثمانون سنة لم تجف عینا یعقوب و ما علی وجه الارض اکرم علی الله من یعقوب و روی ان یوسف رأی جبرییل و هو فی السجن فقال یا جبرییل ما فعل یعقوب قال حی قال فکیف حاله قال قد ابیضت عیناه من الحزن علیک قال فلما بلغ من حزنه ...

... یا بنی اذهبوا مفسران گفتند پسران یعقوب احوال ملک با بنیامین با پدر بگفتند که او را اول چون طلب کرد و پس بخلوت با وی چون نشست و با وی طعام چون خورد و چه گفت و انگه قصه دزدیدن صواع و آن ماجرا همه با یعقوب بگفتند یعقوب آن گه گفت یا بنی اذهبوا فتحسسوا من یوسف و أخیه فانی ارجو و اظن انه یوسف قال ابن عباس التجسس فی الخیر و التحسس فی الشر و هو طلب الاحساس مرة بعد اخری و الاحساس الادراک و الحس الاسم کالطاعة من اطاع و لا تیأسوا من روح الله ای لا تقنطوا من رحمة الله و فرجه و الروح الاستراحة إنه لا ییأس ای ان الامر و الشأن لا ییأس من روح الله إلا القوم الکافرون ای الایمان بالله و بصفاته و یوجب للمؤمن رجاء ثوابه من غیر قنوط من رحمته قال عبد الله بن مسعود اکبر الکبایر ثلاثة الایاس من روح الله و قرأ إنه لا ییأس من روح الله إلا القوم الکافرون و القنوط من رحمة الله و قرأ و من یقنط من رحمة ربه إلا الضالون و الامن من مکر الله و قرأ فلا یأمن مکر الله إلا القوم الخاسرون و قال الجنید تحقق رجاء الراجین عند تواتر المحن

پسران بفرمان پدر عزم راه کردند و ساز سفر بساختند خرواری چند بار ازین متاع اعراب فراهم کردند ازین کسودان و حب الصنوبر و مقل و صوف و موی گوسفند و روغن گاو و کشک و امثال این و نیز گفته اند که در آن کفشهای کهنه بود و غرارها و رسنها و جوالها داشته و قال ابن عباس کانت دراهم ردیة زیوفا لا تجوز الا بوضیعة این بارها برداشتند و روی به مصر نهادند و این سوم بارست که برادران یوسف به مصر شدند

و ذلک قوله عز و جل فلما دخلوا علیه ای علی یوسف قالوا یا أیها العزیز و کانت ولاة مصر یسمون بهذا الاسم علی ایة ملة کانوا و قیل العزیز هو الملک بلغة حمیر مسنا و أهلنا الضر ای الجدب و انقطاع الامطار و جینا ببضاعة مزجاة اصل هذه الکلمة من التزجیة و هی الدفع و السوق تقول زجیت العیش اذا سقته علی اقتار یعنی انها بضاعة تدفع و لا یقبلها کل احد و گفته اند آن بارها بمصر بفروختند بدرمی چند ردی نبهره و گندم بآن نقد نمی فروختند پس ایشان گفتند این بضاعت ما نارواست و ناچیز و بهای طعام را ناشایسته فأوف لنا الکیل ای ساهلنا فی النقد و اعطنا بالدراهم الردیة مثل ما تعطی بغیرها من الجیاد گفتند با ما باین نقد مساهلت کن وگرچه نارواست و نه نقد طعام است تو با ما در آن مسامحت کن و بفرمای تا همان بتمامی بما دهند و تصدق علینا مفسران را درین دو قول است یکی آنست که این صدقه زکاة اموالست که هیچ پیغامبر را بهیچ وقت حلال نبوده باین قول معنی تصدق علینا آنست که تصدق علینا بما بین السعرین و الثمنین فاعطنا بالردی ما تعطی بالجید و قیل تصدق علینا باخذ متاعنا و ان لم یکن من حاجتک و قیل تصدق علینا باخینا و قیل تفضل علینا و تجاوز عنا قول دوم آنست که این صدقات و زکوات بر پیغامبران پیش از مصطفی ص حلال بوده و انما حرمت علی نبینا محمد ص إن الله یجزی المتصدقین یکافیهم و الصدقة العطیة للفقراء ابتغاء الاجر و سمع الحسن رجلا یقول اللهم تصدق علی فقال یا هذا ان الله لا یتصدق و انما یتصدق من یبغی الثواب قل اللهم اعطنی و تفضل علی قال الضحاک لم یقولوا ان الله یجزیک ان تصدقت علینا لانهم ما کانوا یعرفون العزیز من هو و علی ای دین هو

قال هل علمتم ما فعلتم بیوسف ابن اسحاق گفت موجب این سخن آن بود که برادران عجز و بیچارگی نمودند گفتند مسنا و أهلنا الضر و درویشی خود اظهار کردند و صدقه خواستند یوسف بگریست و رقتی عظیم در دل وی آمد بر عجز و ذل ایشان و بر بی کامی و بی نوایی ایشان صبر کردن بیش از آن طاقت نداشت برخاست و در خانه شد و بسیار بگریست و زاری کرد آن گه بیرون آمد گفت آن صواع که بنیامین دزدیده بود بیارید بیاوردند و قضیب بر آن زد طنینی از آن بیامد گفت دانید که این صواع چه خبر می دهد می گوید شما این غلام یعنی بنیامین که از پیش پدر بیاوردید پدر را فراق وی سخت بود و شما را وصیت کرد که او را گوش دارید و ضایع مکنید چنانک آن برادر هم مادر وی را ضایع کردید ازین پیش بنیامین گفت صدق و الله صاعک آن گه روی با برادران کرد گفت هل علمتم ما فعلتم بیوسف و أخیه و انما قال و اخیه لانهم خلوا اخاه فی یدیه و رجعوا الی ارضهم گفت میدانید که با یوسف چه کردید نخست قصد قتل وی کردید پس او را بخواری در چاه افکندید پس او را به بندگی بمالک ذعر فروختید و گفته اند مالک ذعر آن وقت از ایشان خطی ستده بود بحجت تا بیع با قالت و استقالت تبه نکنند و آن خط بدست یوسف بود آن ساعت بیرون آورد و بایشان نمود یوسف از یک روی ایشان را تعبیر می کرد و از یک روی عذر می ساخت که إذ أنتم جاهلون آن گه نادانان بودید آن کردید یعنی جوانان بودید و ندانستید و قیل جاهلون بالوحی قبل النبوة ...

میبدی
 
۲۷۳۰

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۰ - النوبة الثالثة

 

قوله تعالی ارجعوا إلی أبیکم الآیة چون یعقوب در فراقج یوسف بی سر و سامان شد و درمانده درد بی درمان شد خواست که از یاد آن عزیز جرح خویش را مرهم سازد و با پیوندی از آن یوسف عاشقی بازد بنیامین را که با او از یک مشرب آب خورده بود و در یک کنار پرورده یادگار یوسف ساخت و غمگسار خویش کرد و عاشق را پیوسته دل به کسی گراید که او را با معشوق پیوندی بود یا بوجهی مشاکلتی دارد نبینی مجنون بنی عامر که بصحرا بیرون شد و آهویی را صید کرد و چشم و گردن وی بلیلی ماننده کرد دست بگردن وی فرو می آورد و چشم وی می بوسید و می گفت فعیناک عیناها و جیدک جیدها

چون یعقوب دل در بنیامین بست و پاره ای در وی آرام آمد دیگر باره در حق وی دهره زهر از نیام دهر بر کشیدند از پدر جدا کردند تا نام دزدی بر وی افکندند بر بلاء وی بلا افزودند و بر جراحت نمک ریختند و سوخته را باز بسوختند چنانک آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفزود درد فراق دلسوخته ای خواهد تا با وی در سازد

هر درد که زین دلم قدم بر گیرد ...

... کآتش چون رسد بسوخته در گیرد

یعقوب تا بنیامین را می دید او را تسلی حاصل می شد که من منع من النظر تسلی بالاتر پس چون از بنیامین درماند سوزش بغایت رسید و از درد دل بنالید بزبان حسرت گفت یا اسفی علی یوسف وحی آمد از جبار کاینات که یا یعقوب تتأسف علیه کل التأسف و لا تتأسف علی ما یفوتک منا باشتغالک بتأسفک علیه ای یعقوب تا کی ازین تأسف و تحسر بر فراق یوسف و تا کی بود این غم خوردن و نفس سرد کشیدن خود هیچ غم نخوری بدان که از ما باز مانده ای تا بوی مشغولی

با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست ...

... زان یوسف کنعانی در مصر نشسته

یک بار بیعقوب غریوان خبر آرید

یعقوب آن سخن ایشان را از بهر آن گفت که از مهر دل خود نظاره مهر دل ایشان کرد ندانست که مهر یوسفی را سینه یعقوبی باید از بهر آنک جمال یوسفی را هم دیده یعقوبی شاید ...

... ثم احالهم علی فضل الله فقال لا تیأسوا من روح الله قال الجنید تحقق رجاء الراجین عند تواتر المحن و ترادف المصایب لان الله تعالی یقول لا تیأسوا من روح الله و النبی ص یقول افضل العبادة انتظار الفرج

فلما دخلوا علیه قالوا یا أیها العزیز الآیات برادران یوسف که به کنعان باز گشتند بنوبت دوم و بنیامین را به مصر بگذاشته بعلت دزدی آن قصه با یعقوب بگفتند یعقوب گفت این چه داغ است که دیگر باره بر جگر این پیر سوخته غمگین نهادید گاه عذر گرگ آرید و گاه عذر دزدی از خاندان نبوت دزدی نیاید که نقطه نبوت جز در محل عصمت نیوفتد شما را باز باید رفت که ازین حدیث بویی همی آید ایشان گفتند ای پدر ما را بر آن درگاه آب روی نیست مگر تو نامه ای نویسی که نامه ترا ناچار حرمت دارند پدر قلم برداشت و کاغذ و این نامه نبشت بسم الله الرحمن الرحیم من یعقوب اسراییل الله بن اسحاق ذبیح الله بن ابراهیم خلیل الله الی عزیز مصر المظهر للعدل الموفی للکیل اما بعد فانا اهل بیت موکل بنا البلاء فاما جدی فشدت یداه و رجلاه و وضع فی المنجنیق فرمی به الی النار فجعلها الله تعالی علیه بردا و سلاما و اما ابی فشدت یداه و رجلاه و وضع السکین علی قفاه لیقتل ففداه الله و اما انا فکان لی ابن و کان احب اولادی الی فذهب به اخوته الی البریة ثم اتونی بقمیصه ملطخا بالدم و قالوا قد اکله الذیب فذهبت عینای ثم کان لی ابن و کان اخاه من امه و کنت اتسلی به فذهبوا به ثم رجعوا و قالوا انه سرق و انک حبسته لذلک و انا اهل بیت لا نسرق و لا نلد سارقا فان رددته الی و الا دعوت علیک دعوة تدرک السابع من ولدک حاصل نامه آنست که ما خاندانی ایم که دل و جان ما بر اندوه وقف کرده اند و می شنویم که تو جوانی زیبایی از بهر خدا آن قرة العین ما بما باز فرست و بر عجز و پیری من رحمت کن که من بی یوسف روزگار با بنیامین میگذاشتم و گر نفرستی تیری دردناک ازین جگر سوخته رها کنم که الم آن به هفتمین فرزند تو برسد یوسف چون این نامه بخواند برقع فرو گشاد و تاج از سر فرو نهاد گفت این عتاب ما تا آن گه بود که شفاعت آن پیر پیغامبر در میان نیامده بود اکنون که شفاعت وی آمد من یوسفم و شما برادران منید

لا تثریب علیکم الیوم گفته اند مثل محاسبت الله با مؤمنان روز قیامت مثل معامله یوسف است با برادران یوسف گفت هل علمتم ما فعلتم بیوسف همچنین رب العزه گوید هل علمتم ما فعلتم عبادی یوسف چون ایشان معترف شدند بگناه خویش از کرم خود روا نداشت جز آن که گفت لا تثریب علیکم الیوم اگر یوسف را این کرم می رسد پس اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین سزاوارتر که در مقام خجل بندگان را گوید لا خوف علیکم الیوم و لا أنتم تحزنون قال الاستاد ابو علی الدقاق لما قال یوسف إنه من یتق و یصبر فإن الله لا یضیع أجر المحسنین احال فی استحقاق الاجر علی ما عمل من الصبر انطقهم الله حتی اجابوه بلسان التوحید فقالوا تالله لقد آثرک الله علینا یعنی ان هذا لبس بصبرک و تقواک انما هذا بایثار الله ایاک علینا فیه تقدمت علینا لا بجهدک و تقویک فقال یوسف علی جهة الانقیاد للحق لا تثریب علیکم الیوم اسقط عنهم اللوم لانه کما لم تقویه من نفسه حیث نبهوه علیه لم یر جفاهم منهم فنطق عن عین التوحید و اخبر عن شهود التقدیر

میبدی
 
۲۷۳۱

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۱۱ - النوبة الثالثة

 

... بنده باد سحرگه ز پی بوی توام

از اینجا بود که باد صبا روز فرج بوی یوسف بمشام وی رسانید و یعقوب تقرب کرد و هذا سنة الاحباب مسایلة الدیار و مجاوبة الاطلال و تنسم الاخبار من الریاح و فی معناه انشدوا

و انی لاستهدی الریاح نسیمکم ...

... فلما دخلوا علی یوسف آوی إلیه أبویه در رفتن به مصر همه یکسان بودند اما بوقت تقرب و نواخت مختلف بودند که پدر را و خاله را بر عرش کرامت نشاند و بصحبت و قربت و ایواء ایشان را مخصوص کرد چنانک رب العزه گفت و رفع أبویه علی العرش و برادران در محل خدمت فرو آورد و خروا له سجدا اشارت است که فردای قیامت مؤمنانرا بر عموم ببهشت اندر آرند عاصی آمرزیده و مطیع پسندیده پس ایشان که اهل معصیت بوده و مغفرت حق ایشان را دریافته با بهشت گذراند و اهل معرفت را بتخصیص قربت و زلفت مخصوص گردانند و بحضرت عندیت فرود آرند عند ملیک مقتدر

پیر طریقت ازینجا گفت اهل خدمت دیگرند و اهل صحبت دیگر اهل خدمت اسیران بهشت اند و اهل صحبت امیران بهشت اسیران در ناز و نعیم اند و امیران بار از ولی نعمت مقیم اند و قد أحسن بی إذ أخرجنی من السجن محسن نه اوست که بابتدا احسان کند محسن اوست که پس از جفا احسان کند یوسف اول جفاء نفس خود دید که در زندان التجا بساقی کرده بود و گفته که اذکرنی عند ربک پس خلاص خود از زندان بفضل و کرم حق دید و آن را احسان شمرد گفت أحسن بی إذ أخرجنی من السجن و هر چند که بلاء چاه دیده بود آن را باز نگفت که آن بلا در حق خود نعمت می دید که در چاه وحی حق یافت و پیغام ملک شنید و جبرییل پیک حضرت دید یقول الله تعالی و أوحینا إلیه لتنبینهم پس آن محنت نعمت شمرد و آن بلا عین عطا دید ازین جهت بلاء چاه یاد نکرد و حدیث زندان کرد گفت الله تعالی با من نیکویی کرد که سزای ملامت بودم و با من کرامت کرد بدی دید از من و بفضل خود رحمت کرد از زندان خلاص داد و پس از فرقت در از میان گرامیان جمع کرد آن همه از لطیفی و بنده نوازی و مهربانی خویش کرد إن ربی لطیف لما یشاء خداوندی است بلطف خود باز آمده بوفاء امید داران بکرم خود در گذارنده نهانیهای بندگان و راست دارنده کار ایشان در دو جهان

میبدی
 
۲۷۳۲

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۱ - النوبة الثانیة

 

بدانک این سوره چهل و سه آیت است و هشتصد و پنجاه و پنج کلمه و سه هزار و پانصد و شش حرفست جمله بمکه فرو آمد بقول جماعتی مفسران و بقول ابن عباس و مجاهد جمله بمدینه فرو آمد و قول درست آنست که بمکه فرو آمد مگر دو آیت هو الذی یریکم البرق خوفا و طمعا و این را قصه ایست که بآن رسیم شرح دهیم دیگر آیت و یقول الذین کفروا لست مرسلا و در این سوره دو آیت منسوخ است یکی مجمع علی نسخها و دیگر مختلف فی نسخها اما آنک باجماع منسوخ است و إن ما نرینک بعض الذی نعدهم أو نتوفینک فإنما علیک البلاغ بآیت سیف منسوخ است آیت دیگر و إن ربک لذو مغفرة للناس علی ظلمهم بقول بعضی محکم است و بقول بعضی منسوخ و ناسخها قوله إن الله لا یغفر أن یشرک به و در فضیلت سوره ابی کعب روایت کند از مصطفی ص قال من قرأ سورة الرعد اعطی من الاجر عشر حسنات بوزن کل سحاب مضی و کل سحاب یکون الی یوم القیامة و کان یوم القیامة من الموفین بعهد الله

بسم الله الرحمن الرحیم المر قال ابن عباس معناه انا الله اعلم و اری و الکلام فی تأویل الحروف قد سبق تلک آیات الکتاب اینجا سخن تمام شد و معناه تلک الاخبار التی قصصتها علیک من خبر یوسف و غیره هی آیات الکتاب الذی انزلته علی الانبیاء قبلک می گوید ای محمد آن قصه های پیغامبران که بر تو خواندیم و آیین رفتگان و سرگذشت ایشان که ترا در قرآن بیان کردیم هم چنان در تورات موسی و انجیل عیسی و زبور داود بیان کردیم و با ایشان بگفتیم یعنی که این کتابهای خداوند آیات و سخنان وی همه موافق یکدیگراند و مصدق یکدیگر و گفته اند که کتاب اینجا لوح محفوظ است یعنی که آن همه آیات و سخنان ما است در لوح محفوظ نبشته و مثبت کرده آن گه گفت و الذی أنزل إلیک یعنی و القرآن الذی انزل الیک من ربک الحق فاعتصم به و اعمل بما فیه

ابن عباس گفت آیات الکتاب قرآنست هر چه پیش ازین سوره فرو آمد از احکام و اخبار و قصص و الذی أنزل إلیک یعنی هذه السورة می گوید آنچ پیش ازین سوره فرو آمد از قرآن و این سوره همه حق است و راست کلام خداوند و صفت وی نه چنانک کفار مکه می گویند ان محمدا تقوله من تلقاء نفسه و لکن أکثر الناس من مشرکی مکة لا یؤمنون لا یصدقون بالقرآن انه من عند الله قال الزجاج لما ذکر انهم لا یؤمنون عرف الذی یوجب التصدیق من دلایل الربوبیة و شواهد القدرة

فقال عز من قایل الله الذی رفع السماوات ای من وضعها من جانب العلو بغیر عمد جمع عماد و قیل جمع عمود تقول العرب عمود البیت و عماد البیت و جمعها عمد بفتحتین کادم و اهب و یجمع العمود علی عمد ایضا کرسول و رسل ترونها الضمیر یعود الی السماوات ای ترونها کذلک فلا حاجة الی بیان و قیل یعود الی العمد و فیه قولان احدهما لها عمد غیر مرییة و هی قدرة الله سبحانه و قیل هی جبل قاف و السماء مثل القبة اطرافها علی ذلک الجبل و ذلک الجبل محیط بالدنیا مخلوق من زبر جدة خضراء و ان خضرة السماء من جبل قاف این آیت جواب سؤال مشرکانست که از رسول خدا ص پرسیدند که آن خداوند که معبود تو است فعل و صنع وی چیست و در قرآن مثل این آیت بجواب ایشان صد و هشتاد آیت است و المعنی خلق الله السماوات فی الهواء من غیر اساس و غیر اعمدة و بناء الخلق لا یثبت الا باساس و اعمدة لیعتبروا و یعرفوا قدرة الله تعالی ثم استوی علی العرش الاستواء فی العربیة ضد الاعوجاج و الاستیفاز و قد سبق بیانه و سخر الشمس و القمر معنی السخرة ان یکون مقهورا مدبرا لا یملک لنفسه ما یخلصه من القهر می گوید آفتاب و ماه را روان و فرمانبردار کردیم تا همی روند در مجاری خویش و همی برند درجات و منازل نام زد کرده خویش که بآن در نگذرند تا شما بر رفت ایشان سال و ماه و روزگار همی دانید و حساب معاملات همی کنید اینست معنی کل یجری لأجل مسمی بیک قول و بقول دیگر کل یجری لاجل مسمی ای کل واحد منهما یجری الی وقت معلوم و هو فناء الدنیا و قیام الساعة التی عندها تکور الشمس و یخسف القمر و تنکدر النجوم یدبر الأمر یقضیه وحده و قیل یبعث الملایکة بالوحی و الرزق یفصل الآیات یبین الآیات الدالة علی وحدانیته و قیل یبین آیات القرآن لعلکم بلقاء ربکم توقنون کی تتفکروا یا اهل مکة فتعرفوا قدرته علی البعث و الاعادة ...

... روی انس بن مالک قال قال رسول الله ص لما خلق الله الارض جعلت تمید فخلق الجبال فالقاها علیها فاستقامت فتعجبت الملایکه من شدة الجبال فقالت یا رب فهل من خلقک شی ء اشد من الجبال قال نعم الحدید فقال یا رب هل من خلقک شی ء اشد من الحدید قال نعم النار قالت یا رب فهل من خلقک شی ء اشد من النار قال نعم الماء قالت یا رب فهل من خلقک شی ء اشد من الماء قال نعم الریح قالت یا رب فهل من خلقک شی ء اشد من الریح قال نعم الانسان یتصدق بیمینه فیخفیها من شماله

قوله و أنهارا ای و جعل فیها انهارا لمنافع الخلق جمع نهر و هو سبیل الماء من نهرت الشی ء ای وسعته و من کل الثمرات ای و من اجناس الثمرات جعل فیها زوجین اثنین ای لونین و ضربین حلوا و حامضا و مرا و عذبا و حارا و باردا یرید اختلاف کل جنس من الثمر و الزوج واحد و الزوج اثنان و لهذا قید لیعلم ان المراد بالزوج ها هنا الفرد لا التثنیة و خص اثنین بالذکر و ان کان من اجناس الثمار ما یزید علی ذلک لانه الاقل اذ لا نوع ینقص اصنافه عن اثنین و قیل زوجین اثنین الشمس و القمر و قیل اللیل و النهار علی ان الکلام تم علی قوله و من کل الثمرات یغشی اللیل النهار ای یغشی ظلمة اللیل ضوء النهار و ضوء النهار ظلمة اللیل إن فی ذلک لآیات لقوم یتفکرون فیها

و فی الأرض قطع متجاورات ای متقاربات متدالیات یقرب بعضها من بعض بالجوار و یختلف بالتفاضل فمنها عذبة و منها مالحة و منها طیبة تنبت و منها سبخة لا تنبت و بعضها ینبت شجرا لا ینتبه بعضها می گوید در زمین بقعتهاست متصل یکدیگر یکی خوش که نبات می دهد و درخت می رویاند یکی شورستان که نبات ندهد و درخت نرویاند و انگه آن زمین که رویاند در یکی انگور و در دیگر نه در یکی نخل در دیگر نه در یکی زیتون در دیگر نه در یکی ترنج و نارنج در دیگر نه در یکی نارجیل در دیگر نه در یکی نیل در دیگر نه در یکی کتان در دیگر نه و جنات من أعناب ای و بساتین من ثمر الکرم و در زمین بستان هاست از میوه انگور رنگارنگ لونالون قریب دویست گونه انگور عدد کرده اند و زرع و نخیل صنوان و غیر صنوان این همه رفع اند بر قراءت ابن کثیر و ابو عمرو عطف بر جنات و بر قراءت باقی همه جراند عطف بر اعناب و الزرع القاء الحب للنبات فی الارض و النخیل جمع نخلة و الصنوان ان یکون الاصل واحدا ثم یتفرع فیصیر نخیلا یحملن و اصلهن واحد و غیر صنوان هی المتفرقة واحدة واحدة و الصنوان جمع صنو مثل قنوان جمع قنو و الصنو المثل و تقول العرب هو صنوه ای اخوه لابیه و امه و فی الخبر عم الرجل صنو ابیه یسقی بالیاء قراءة شامی و عاصم و یعقوب ای ذلک کله یسقی و قرأ الباقون بتاء التأنیث ای هذه الاشیاء تسقی بماء واحد فالماء فی اصله متحد الوصف و اختلاف الوان الماء و طعومه بالمجاورة و یفضل بالیاء قراءة حمزة و الکسایی ردا علی قوله یدبر و یغشی و قرأ الباقون نفضل بالنون اخبارا عن الله بلفظ الجمع کقوله إنا نحن نحیی و نمیت بعضها علی بعض فی الأکل ای فی الثمر و هو خلاصة الشجر تأتی مختلفة و ان کان الهواء واحدا فقد علم ان ذلک لیس من اجل الهواء و لا الطبع و ان لها مدبرا

قال ابن عباس و نفضل بعضها علی بعض فی الأکل قال الحلو و الحامض و الفارسی و الدقل قال مجاهد هذا مثل لبنی آدم صالحهم و طالحهم و ابوهم واحد

و عن جابر قال سمعت النبی ص یقول لعلی ع الناس من شجر شتی و انا و انت من شجرة واحدة ثم قرأ النبی ص و فی الارض قطع متجاورات حتی بلغ یسقی بماء واحد إن فی ذلک ای فی الذی مضی ذکره لدلالات لقوم ذوی عقول قال النبی ص العاقل من عقل عن الله امره

و قال الواسطی العاقل ما عقلک عن المجازی و إن تعجب فعجب قولهم تقدیر الآیة و ان تعجب فقولهم أ إذا کنا ترابا أ إنا لفی خلق جدید عجب معنی آنست که ای محمد اگر شگفت خواهی که بینی و شنوی آنک شگفت سخن ایشانست پس آنک می بینند که من درخت تهی گشته و خشک شده هر سال سبز میکنم و پر بار و زمین تهی گشته خشک سبز میکنم و پر بر میگویند ما را در آفرینش نو خواهند گرفت و قیل و ان تعجب یا محمد من عبادتهم ما لا ینفع و لا یضر و تکذیبک بعد البیان فاعجب منهم تکذیبهم بالبعث و قولهم أ إذا کنا ترابا بعد الموت أ إنا لفی خلق جدید نعاد خلقا جدیدا کما کنا قبل الموت مکی و ابو عمرو و عاصم و حمزه ا یذا کنا ترابا ا إنا هر دو کلمت باستفهام خوانند نافع و کسایی و یعقوب أ إذا کنا ترابا باستفهام خوانند انا لفی خلق جدید ابن عامر بضد ایشان خواند اذا کنا ترابا ا إنا و حاصل معنی آنست که اذا کنا ترابا نبعث و نحیی و این سخن بر سبیل انکار گفتند پس رب العالمین خبر داد که بعد از این بیان که کردیم و برهان که نمودیم آن کس که بعث و نشور را انکار کند کافرست

فقال عز من قایل أولیک الذین کفروا بربهم لانهم انکروا البعث و أولیک الأغلال فی أعناقهم یوم القیامة و فی النار الاغلال جمع الغل و هو طوق یقید به الید الی العنق و قیل الاغلال الاعمال اللازمة لهم المؤدیة الی العذاب و أولیک أصحاب النار ای سکان النار هم فیها خالدون ماکثون ابدا لا یموتون فیها و لا یخرجون منها ...

میبدی
 
۲۷۳۳

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۱ - النوبة الثالثة

 

... و کل ماء لنا عیون

و فی الأرض قطع متجاورات از آنجا که رموز عارفانست و فهم صادقان بزبان اشارت می گوید چنانک رب العزه در زمین تفاوت نهاد و بقاع آن مختلف آفرید و بعضی را بر بعضی افزونی داد همچنین در طینت سالکان تفاوت نهاد و قومی را بر قومی افزونی داد آنست که رب العزه گفت انظر کیف فضلنا بعضهم علی بعض جای دیگر گفت و رفع بعضهم درجات و مصطفی ص گفت الناس معادن مردم همچون کانها است مختلف و متفاوت یکی زر و یکی سیم یکی نفط و یکی قیر همچنین یکی را اعلی علیین قدمگاه اقبال او یکی را اسفل السافلین محل ادبار او یکی رضوان در آرزوی صحبت او یکی را شیطان ننگ از فعل او یکی جلال عزت احدیت او را بدست عدل داد که نسوا الله فنسیهم یکی الطاف کرم او را در پرده عصمت گرفت که رضی الله عنهم و رضوا عنه چون ازین مقام برتر آیی یکی اسیر بهشت یکی امیر بهشت یکی بر مایده خلد با مرغ بریان و حور و ولدان یکی در حضرت عندیت آسوده بجوار رحمنچنانک درختها بهم نماند میوه و بار آن نیز بهم بنماند هر درختی را باری و هر نباتی را بری اینست که گفت و نفضل بعضها علی بعض فی الأکل اشارتست که هر طاعتی را فردا ثوابیست و هر کس را مقامی و جای هر کس بقدر روش خویش و هر فرعی سزای اصل خویش

یحیی معاذ رازی گفت این دنیا بر مثال عروسی است و عالمیان در حق وی سه گروهند یکی دنیادار است که این عروس را مشاطه گری می کند او را می آراید و جلوه می کند دیگر زاهد است که آن عروس آراسته را تباه می کند مویش می کند و جامه بر تن وی می درد سوم عارف است که او را از مهر و محبت حق چندان شغل افتاده که او را پروای دوستی و دشمنی آن عروس نیست فردا آن دنیادار را در مقام حساب کشند اگر الله تعالی با وی مسامحت کند فضل آن دارد و اگر مناقشت کند بنده سزای آن هست و من نوقش فی الحساب عذب و آن زاهد را ببهشت فرو آرند و پاداش کردار وی از آن ناز و نعیم بر وی عرضه کنند گویند ان لک الا تجوع فیها و لا تعری و انک لا تظمأ فیها و لا تضحی و آن عارف را از آن منازل و درجات بهشتیان بر گذرانند و بعلیین رسانند فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر

میبدی
 
۲۷۳۴

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۲ - النوبة الثانیة

 

... عالم الغیب و الشهادة ای یعلم ما غاب عن خلقه و ما لم یغب و یعلم الموجود و المعدوم الکبیر ای عظیم الشأن المتعال ای العالی علی کل شی ء

سواء منکم ای ذو سواء فی علم الله سبحانه من أسر القول و من جهر به ای المسر منکم و الجاهر ای هذا و ذاک سواء و اسرار القول اخفاؤه فی النفس و الجهر به اظهاره و من هو مستخف باللیل قال مجاهد ای مستتر بالمعاصی و قال اهل اللغة الاستخفاء طلب الخفاء و هو ان یصیر بحیث لا یری ۱ و سارب بالنهار ای ظاهر بارز یعنی هو العالم بالظاهر فی الطرقات و المستخفی فی الظلمات و المعنی سواء منکم من اسر منطقه او اعلنه و استتر باللیل او ظهر بالنهار فکل ذلک فی علم الله عز و جل سواء یقال سرب یسرب سروبا اذا خرج و قیل السارب الداخل فی السرب

له معقبات الهاء یعود الی من و قیل الی الله معقبات یعنی معاقبات عقب و عاقب اذا تبع عقب من یقدمه و المعقب و المعاقب مثل قوله معجزین و معاجزین یقال معقب و الجمع معقبة و المعقبات جمع الجمع و هم الحفظة الکرام البررة علی کل انسان ملکان باللیل و ملکان بالنهار و قیل عشرة باللیل و عشرة بالنهار تتعاقب فی النزول الی الارض بعضهم باللیل و بعضهم بالنهار من بین یدیه الانسان و من خلفه یحفظونه من أمر الله ای بامره سبحانه مما لم یقدر فاذا جاء القدر خلوا بینه و بینه جاء رجل من مراد الی علی ع و هو یصلی فقال احترس فان ناسا من مراد یریدون قتلک فقال ان مع کل رجل ملکین یحفظانه مما لم یقدر فاذا جاء القدر خلیا بینه و بینه و قال کعب لو لا ان الله عز و جل و کل بکم ملایکة یذبون عنکم فی مطعمکم و مشربکم و عوراتکم اذن یتخطفکم الجن و قال الحسن یحفظونه من امر الله ای عن امر الله یعنی حفظهم ایاه عن امر الله لا من عند انفسهم ای ذلک مما امرهم الله به لا انهم یقدرون ان یدفعوا امر الله و قال ابن جریح هو مثل قوله عز و جل عن الیمین و عن الشمال قعید فالذی عن الیمین یکتب الحسنات و الذی عن الشمال یکتب السییات یحفظونه ای یحفظون علیه کلامه و فعله بامر الله و روی عن الضحاک عن ابن عباس قال هم الحرس و الرجال یتعقبون علی الامراء و السلاطین یحفظونهم من امر الله علی زعمهم فاذا جاء امر الله لم ینفعوا شییا و قیل یحفظونه من المخلوقات کالعقارب و الحیات و کلها من امر الله و قیل الهاء فی له یعود الی النبی ص ای لمحمد معقبات من الله تعالی یحفظونه عن الاعداء و ذلک حین هم به اربد و عامر فکفا هما الله و یأتی ذکرهما إن الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم ای لا یسلب قوما نعمة حتی یعملوا بمعاصیه و مثله قوله ذلک بأن الله لم یک مغیرا نعمة أنعمها علی قوم الآیة ...

... و قیل خوفا من الصواعق التی تکون مع البرق و طمعا فی الغیث و نصبهما علی الحال ای خایفین طامعین کقوله یأتینک سعیا و قیل نصب علی المفعول له ای للخوف و الطمع و ینشی السحاب ای و یخلق السحاب المنسحب فی الهواء الثقال بالماء قیل هو بخار یرتفع من البحار و الارض فیصیب الجبال فیستمسک و یناله البرد فیصیر ماء و ینزل

و یسبح الرعد بحمده الرعد ملک یسبح و قیل ملک یصوت بالسحاب کالحادی بالابل و الملایکة و هم اعوان الرعد من خیفته ای یسبح الملایکة من خشیة الله و قیل من خیفة الرعد و عن ابن عباس انه قال من سمع صوت الرعد فقال سبحان الذی یسبح الرعد بحمده و الملایکة من خیفته و هو علی کل شی ء قدیر فان اصابته صاعقة فعلی دیته و یروی عنه ایضا ان الرعد ملک یسوق السحاب و ان بحور الماء لفی نقرة ابهامه و انه موکل بالسحاب یصرفه الی حیث یؤمر و انه یسبح الله فاذا سبح الرعد لا یبقی ملک فی السماء الا رفع صوته بالتسبیح فعندها ینزل القطر و کان رسول الله ص اذا سمع الرعد و الصواعق قال اللهم لا تقتلنا بغضبک و لا تهلکنا بعذابک و عافنا قبل ذلک و یرسل الصواعق مردی بود از فراعنه عرب ازین کافر دلی ناپاک متمرد رسول خدا ص مردی را فرستاد تا وی را بخواند آن مرد گفت یا رسول الله انه اعتی من ذلک آن دشمن خدا و رسول از آن شوختر است که فرمان برد رسول ص باز گفت اذهب فادعه لی رو او را بر من خوان مرد برفت و او را گفت یدعوک رسول الله رسول خدا ترا میخواند آن کافر گفت و ما الله امن ذهب هو او من فضة او من نحاس مرد باز آمد گفت یا رسول الله من می گفتم که آن کافر ناپاک فرمان نبرد او بمن چنین و چنین گفت رسول خدا گفت ارجع الیه فادعه یک بار دیگر باز شو و او را بر خوان مرد باز گشت و او را خواند و جواب همان شنید مرد باز گشت رسول خدا سوم بار فرستاد بار سوم چون آن کافر سخن بیهوده در گرفت رب العزه صاعقه ای فرو گشاد از آسمان آتش در وی افتاد و سوخته گشت در آن حال جبرییل آمد و این آیت آورد و یرسل الصواعق فیصیب بها من یشاء و هم یجادلون فی الله

ابن عباس گفت این آیت و آیت پیش له معقبات هر دو در شأن دو مرد فرو آمد یکی عامر بن الطفیل دیگر اربد بن ربیعه هر دو در حق رسول خدای ص مکر ساختند و رب العزه آن مکر و ساز بد ایشان فرا سر ایشان نشاند این عامر پیش رسول خدا آمد گفت یا محمد مالی ان اسلمت اگر مسلمان شوم مرا چه بود و در کار من چه حکم کنی رسول ص گفت لک ما للمسلمین و علیک ما علیهم هر چه مسلمانان را بود ترا همان بود و هر حکم که بر ایشان رانند بر تو همان رانند عامر گفت تجعل لی الامر بعدک آن خواهم که کار خلق و ولایت پس از تو بمن سپارند تا خلیفه تو باشم و بجای تو نشینم رسول خدا ص گفت که این نه کاریست که در دست من بود که این بفرمان و حکم الله تعالی بود آن را که خواهد دهد گفت یا محمد تجعلنی علی الوبر و انت علی المدر آن خواهم که تو بر اهل مدر کار رانی و پیش رو باشی و من بر اهل وبر رسول ص گفت این چنین راست نیاید و سخن کوتاه کن گفت ای محمد پس مرا چه خواهی داد گفت اجعل لک اعنة الخیل تغزو علیها ترا لشکری دهم تا سر خیل ایشان باشی و غزا کنی گفت آن خود مرا راستست امروز اسلام را چه کنم و از بهر تو چرا گردن نهم و پیش از آن با اربد راست کرده بود که چون من با محمد بسخن در آیم تو از پس وی در آی و او را زخم کن آن ساعت بچشم اشارت کرد و اربد خواست که شمشیر از نیام بر کشد چهار انگشت بر آمد و بر جای بماند هر چند جهد کرد تا بر کشد نتوانست تا رسول ص باز نگرست بجای آورد که ایشان ساز بد ساخته اند و مکر کرده اند گفت اللهم اکفنیهما بما شیت فارسل الله علی اربد صاعقة فی یوم صایف صاح فاحرقته و ولی عامر هاربا و قال یا محمد دعوت ربک فقتل اربد و الله لاملأنها علیک خیلا جردا و فتیانا مردا فقال رسول الله ص یمنعک الله من ذلک و ابنا قیلة یرید الاوس و الخزرج فنزل عامر بیت امرأة سلولیة فلما اصبح ضم علیه سلاحه و خرج و هو یقول و اللات لین اصحر محمد الی و صاحبه یعنی ملک الموت لأنفذتهما بر محی فلما رأی الله ذلک منه ارسل ملکا فلطمه بجناحه فاذ راه فی التراب و خرجت علی رأسه غدة فی الوقت عظیمة فعاد الی بیت السلولیة و هو یقول غدة کغدة البعیر و موت فی بیت السلولیة ثم دعا بفرسه فرکبه ثم اجراه حتی مات علی ظهره فاجاب الله دعاء رسوله ص و قتل عامرا بالطاعون و اربد بالصاعقة ...

میبدی
 
۲۷۳۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۲ - النوبة الثالثة

 

... شاهان جهان پای ترا بوسه دهند

عشق تو چه کار و بار درویشانست

الله یعلم خداست که داناست و در دانایی یکتاست و نهانش چون آشکار است باریک بین و نهان دان و شیرین صنع و نیک خداست هر ذره ای از ذرایر موجودات در زمین و در سماوات چه آشکارا و چه نهان چه در روز روشن چه در شب تاریک جنبش همه می بیند آواز همه می شنود اندیشه همه می داند

آن کودک که اندر شکم مادر بیمار و در آن ظلمت رحم بنالد آن ناله وی می شنود و درد وی را درمان می سازد ...

میبدی
 
۲۷۳۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۴ - النوبة الاولى

 

... کذلک أرسلناک چنانک ترا فرستادیم فی أمة در امتی قد خلت من قبلها أمم که گذشت پیش ایشان لتتلوا علیهم الذی أوحینا إلیک تا بر ایشان خوانی آنچ پیغام دادیم بتو و هم یکفرون بالرحمن و ایشان بنام برد رحمن و یاد کرد او کافر میشوند قل هو ربی بگو رحمن خداوند منست لا إله إلا هو نیست خدایی جز او علیه توکلت پشت باو باز کردم و إلیه متاب ۳۰ و بازگشت من باوست

و لو أن قرآنا اگر هرگز قرآنی بودی سیرت به الجبال که بان کوه روان کردندی أو قطعت به الأرض یا بآن زمین بریدندی أو کلم به الموتی یا بان مرده را سخن شنوانیدندی بل لله الأمر جمیعا بلکه خدایراست فرمان و کار همه أ فلم ییأس الذین آمنوا بجای نیازند یک بار گرویدگان أن لو یشاء الله لهدی الناس جمیعا که اگر الله تعالی خواستی همه ناگرویدگان را راه نمودی بیکبار و لا یزال الذین کفروا و همیشه کافران و ناگرویدگان تصیبهم بما صنعوا می رسد بایشان بفعل بد که کردند قارعة مصیبتی سخت و داهیه ای صعب أو تحل قریبا من دارهم یا تو فرود آیی ناگاه بر در سرای ایشان حتی یأتی وعد الله صبر کن تا وعده ای که الله تعالی داد بیاید إن الله لا یخلف المیعاد ۳۱ الله تعالی کژ نکند وعده خویش

و لقد استهزی برسل من قبلک و افسوس کردند بر فرستادگان پیش از تو فأملیت للذین کفروا درنگ دادم کافران را ثم أخذتهم آن گه فرا گرفتم ایشان را فکیف کان عقاب ۳۲ چون بود سرانجام نمودن من دشمنان را ...

میبدی
 
۲۷۳۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۴ - النوبة الثانیة

 

... درختی که اصل آن در سرای من و شاخه های آن در سرای مؤمنان وقتی دیگر از وی پرسیدند جواب داد شجرة اصلها فی دار علی و فرعها علی اهل الجنة

گفتند یا رسول الله یک بار چنان جواب دادی و یک بار چنین گفت داری و دار علی غدا واحدة فی مکان واحد

و عن ابن عمر قال ذکر عند النبی ص طوبی فقال النبی یا با بکر هل بلغک ما طوبی ...

... و ان کنت عن ارض العشیرة ناییا

یرید الم یعلم و قال الکسایی هو من الیأس الذی هو ضد الطمع و المعنی ان الکفار لما سألوا تسییر الجبال بالقرآن و تقطیع الارض و تکلیم الموتی اشرأب لذلک المؤمنون و طمعوا فی ان یعطی الکفار ذلک فیؤمنوا فقال الله عز و جل أ فلم ییأس الذین آمنوا من ایمان هؤلاء لعلمهم ان الله عز و جل لو اراد ان یهدیهم لهدیهم کما تقول قد ییست من فلان ان یفلح می گوید نومید نشوند گرویدگان یکبارگی که کافران بی خواست الله تعالی بنخواهند گروید قرأ البزی عن ابن کثیر ا فلم یایس و هما لغتان ییس ییأس و ایس یایس و قوله یشاء الله علی لفظ المستقبل لهدی علی لفظ الماضی لان ما یشاء الآن فهو الذی شاء قبل و لفظ الماضی و المستقبل سواء و لا یزال الذین کفروا عام و قیل طایفة منهم تصیبهم بما صنعوا من کفرهم و اعمالهم الخبیثة قارعة داهیة تقلقهم و نازلة تهلکهم من القرع و هو الضرب بالمقرعة ای لا یأمنون المسلمین بعد الیوم أو تحل القارعة قریبا من دارهم هی سرایا المسلمین و قیل هی انواع البلاء من القحط و الجلاء و الاسر و الجزیة و غیرها

قال ابن عباس او تحل انت یا محمد قریبا من دارهم و هذا وعد بفتح مکة حتی یأتی وعد الله الصبر ها هنا مضمر یعنی فاصبر حتی یأتی وعد الله یعنی یأتی وقت فتح مکة الذی وعد الله إن الله لا یخلف المیعاد فی قوله لرادک إلی معاد و قیل وعد الله یوم القیامة إن الله لا یخلف المیعاد لا خلف فی موعوده و لقد استهزی برسل من قبلک یعزی نبیه ص علی ما ناله من استهزاء قومه یقول و لقد استهزی المشرکون قبل کفار مکة بانبیایهم قبلک یا محمد فأملیت للذین کفروا ای اطلت لهم المدة بتأخیر العقوبة لیتمادوا فی المعصیة ثم أخذتهم عاقبتهم باشد العقاب فکیف کان عقاب ای عقابی ایاهم ای فکذلک اصنع بمن استهزاء بک کالولید بن المغیرة و العاص بن وایل و غیرهم ...

میبدی
 
۲۷۳۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۳- سورة الرعد- مکیة » ۵ - النوبة الثانیة

 

... و إن ما نرینک یعنی ان اریناک بعض الذی نعدهم من العذاب و قیل من اظهار دین الاسلام علی الدین کله أو نتوفینک قبل ان نریک ذلک فلیس علیک الا البلاغ کفروا هم به او آمنوا ای لیس علیک الا البلاغ کیف ما صارت حالهم فإنما علیک البلاغ یرید تبلیغ الرسالة و علینا الحساب المجازاة

أ و لم یروا این آیت بیان تحقیق آن وعده است که ایشان را داد از عذاب دشمن و نصرت رسول و مؤمنان و اظهار دین اسلام بر دینها أ و لم یروا یعنی اهل مکة أنا نأتی الأرض ای نفتح کل یوم للمسلمین شییا فشییا فننقص من بلاد الکفر و نزید فی بلاد الاسلام فینقص الکفار و یزید المسلمون فکیف لا یعتبرن نظیره قوله أ فلا یرون أنا نأتی الأرض ننقصها من أطرافها أ فهم الغالبون عکرمه و مجاهد و ابن عباس گفتند ننقصها من أطرافها آنست که هر چه در دنیا آباد است از آن شهر شهر و جای جای بروزگار خراب می شود و خلق می کاهد و از ثمار و نبات برکت می رود تا آن گه که در عالم خود یک گوشه آبادان نماند و در بعضی اخبار آورده اند که رسول خدا ص جبرییل را گفت بعد از من هیچ دانسته ای که ترا بزمین فرستند یا نه گفت یا رسول الله سه بار فرو آیم یک بار فرود آیم و شفقت و مهربانی از دلها بر گیرم دیگر بار فرو آیم و امانت و برکت از میان خلق بردارم سوم بار فرو آیم و قرآن از میان خلق بآسمان باز برم

و قیل هذه الآیة و عد من الله عز و جل بخراب الدنیا و فناء اهلها کقوله تعالی کل من علیها فان و قال تعالی کل شی ء هالک إلا وجهه و قیل ننقصها من أطرافها بموت العلماء و الفقهاء و فی ذلک ما ...

... و یقول الذین کفروا لست مرسلا این کعب اشرف است و اصحاب وی ازین سران جهودان که نبوت مصطفی را منکر بودند و می گفتند لست مرسلا و عن ابن عباس قال قدم علی رسول الله ص اسقف من الیمن فقال له رسول الله ص هل تجدنی فی الانجیل رسولا قال لا فانزل الله تعالی قل کفی بالله شهیدا بینی و بینکم انی رسوله الیکم و شهیدا منصوب علی التمییز و قیل علی الحال و قیل الشهید فی هذا الموضع بمعنی الحکم سوغ ذلک و اجازه ان الحکومات لا تقوم الا بالشهادات و من عنده علم الکتاب هو عبد الله بن سلام و سلمان و تمیم الداری و من آمن من اهل الکتابین التوراة و الانجیل

گفته اند که الله تعالی در قرآن چهار جای عبد الله سلام را ستوده و کرامت و نواخت بر وی نهاده امام اهل تورات بود در شام چون خبر بعثت مصطفی ص شنید برخاست و قصد مدینه کرد و در تورات نعت و صفت مصطفی ص نیک شناخته بود و دانسته بیامد تا از وی مسایل پرسد و خبر عیان گردد و علم الیقین بنبوت و رسالت وی حاصل شود و در راه که می آمد کاروانی دید از مسلمانان که سوی شام می شدند یکی از یاران رسول این آیت می خواند یا أیها الذین أوتوا الکتاب آمنوا بما نزلنا مصدقا لما معکم من قبل أن نطمس وجوها آن خواندن در وی اثر کرد و او را در صحت نبوت مصطفی ص یقین افزود و دست بروی خود می برد که مبادا که روی من مسخ کنند ایمان بوی نیاورده چون بمدینه آمد نزدیک رسول خدا از وی مسیله ها پرسید چنانک در اخبار بیارند گویند چهل مسیله پرسید و گویند که هزار مسیله پرسید و رسول خدا ص همه از وحی جواب میداد آن گه مسلمان شد و گفت یا رسول الله قومی از پی من می آیند چون در رسند ایشان را باسلام دعوت کن تا مگر ایشان نیز مسلمان شوند چون آن قوم بیامدند رسول خدا عبد الله سلام را در خانه ای بنشاند و ایشان را پرسید که در عبد الله چه گویید ایشان بر وی ثناها کردند و نیکوییها گفتند که امامنا و سیدنا و اعلم من بقی علی وجه الارض بالتوریة عبد الله از خانه بیرون آمد و گفت ای قوم بدانید که آنچ در تورات خوانده ایم و دانسته از نعت و صفت پیغامبر آخر الزمان همه صفت و نعت محمدست و بدرستی و راستی که پیغامبر است و من که عبد الله ام بنبوت و رسالت وی گواهی میدهم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ایشان همه برمیدند و سخن در حق وی باز گردانیدند و ناسزا گفتند که هو سفیهنا و شرنا پس رب العالمین در مقابل آن جفاهای ایشان بر وی ثنا گفت و او را بستود و آیتها در قرآن بشأن وی فرو فرستاد یکی اینست که و من عنده علم الکتاب یعنی عبد الله بن سلام و قیل هو علی بن ابی طالب ع و قیل هو الله عز و جل و تقدیره کفی بالله الذی عنده علم الکتاب شهیدا بینی و بینکم و دلیله قراءة من قرأ و من عنده علم الکتاب و باین قراءت معنی آنست که میان من و شما داور و گواه الله تعالی است خداوندی که از نزدیک اوست علم دین و قرآن

میبدی
 
۲۷۳۹

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۴- سورة ابراهیم- مکیة » ۲ - النوبة الثالثة

 

... لکن زهر افعی چون مستولی گردد بر جان بیچاره ای هزار خروار تریاق سود نکند من اسقطته السوابق لم تنعشه اللواحق اول نمودن است پس دیدن اول نمایش است پس روش تا ننماید نه بینی تا نخواند نروی خواندنش اینست که فاطر السماوات و الأرض یدعوکم لیغفر لکم آفریدگار زمین و آسمان کردگار جهان و جهانیان بی نیاز از طاعت و اعمال بندگان بانعام و افضال خود نه بسزاء شما بل بسزاء خود می خواند شما را که باز آیید درگاه ما را لزوم گیرید چون می دانید که جز من خداوند نیست از من آمرزش خواهید که ما را از گناه آمرزیدن باک نیست عیب خود عرضه کنید که ما را از معیوب پذیرفتن عار نیست بجرم رهی را گرفتن انتقام است و ما را با رهی انتقام نیست باول بر گرفتن و بآخر بیفکندن در علم نقصانست و در علم ما نقصان نیست کرامت ازین بزرگوارتر نباید لطف ازین تمامتر نبود کید دشمن بتو نماید و از وی حذر فرماید گوید إن الشیطان لکم عدو فاتخذوه عدوا شیطان دشمن شما است او را دشمن دارید فرمان وی مبرید دعوت وی را اجابت مکنید إنما یدعوا حزبه لیکونوا من أصحاب السعیر او خود خرمن سوخته است ترا سوخته خرمن خواهد تا ترا با خود بدوزخ برد فرمان وی مبر فرمان خداوند خود بر دعوت الله را پاسخ کن یدعوکم لیغفر لکم که بآن میخواند تا ترا بیامرزد و بنوازد

جای دیگر گفت أولیک یدعون إلی النار و الله یدعوا إلی الجنة و المغفرة بإذنه و الله یدعوا إلی دار السلام همه را می خواند لکن تا خود کرا بار دهد و مقبول حضرت بی نیازی که بود آنها که مقبول حضرت بی نیازی آمدند علم سعادت و روایت اقبال نخست بر درگاه سینه های ایشان نصب کردند و مفاتیح کنوز خیرات و خزاین طاعات در کف کفایت ایشان نهادند و دیواری از عصمت بگرد روزگار ایشان درکشیدند تا صولت دعوت شیطانی راه بساحات دل ایشان نیافت آن گه جمال بی نهایت یدعوکم لیغفر لکم بر دل ایشان تجلی کرد و از یک جانب عنایت شریعت او را مدد داد که أجیبوا داعی الله و از دیگر جانب جلال حقیقت او را نواخت که فلیستجیبوا لی پس چه عجب باشد اگر رهی با این عنایت و رعایت مقبول حضرت الهیت شود

و ما لنا ألا نتوکل علی الله و قد هدانا سبلنا ای و قد رقانا من حد تکلف البرهان الی وجود روح البیان بکثرة ما افاض علینا من جمیل الاحسان و کفانا من مهمات الشان توکل نشان یقینست و مایه ایمان و ثمره توحید و آن را دو درجه است یکی توکل عام مکتسبان امت را دیگر توکل خاص راضیان حضرت را توکل عام آنست که از راه اسباب برنخیزی کسب و تجارت و حراثت که سنت شریعتست دست بنداری و آنکه اعتماد بر آن کسب نکنی و روزی از اسباب نبینی بلکه از مسبب الاسباب بینی و اعتماد جز بر فضل الله نکنی و حرکات اسباب و حول و قوت خود بداشت وی بینی درین توکل اسباب در میان دیدن رواست اما با اسباب بماندن خطاست ...

... آورده اند که در بنی اسراییل زاهدی از شهر بیرون شد در غاری نشست که توکل می کنم تا روزی من بمن رسد یک هفته بر آمد و هیچ رفقی پدید نیامد و بهلاک نزدیک گشت وحی آمد به پیغامبر روزگار که آن زاهد را گوی بعزت من که تا با شهر نشوی در میان مردم من ترا روزی ندهم پس بفرمان حق بشهر باز آمد و رفقها آغاز کرد از هر جانبی هر کسی تقربی میکرد و چیزی می آورد در دل وی افتاد که این چه حالست وحی آمد به پیغامبر که در آن روزگار بود که او را بگوی تو خواستی که بزهد خویش حکمت ما باطل کنی ندانستی که من روزی بنده خویش که از دست دیگران دهم دوستر از آن دارم که از قدرت خویش تو بندگی کن کار خدایی و روزی گماری بما باز گذار

و در اخبار موسی کلیم است علیه السلام که او را علتی پدید آمد طبیبان گفتند داروی این علت فلان چیزست موسی گفت دارو نکنم تا الله خود عافیت فرستد و شفا دهد آن علت بر وی دراز گشت گفتند ای موسی این دارو مجربست اگر بکار داری در آن شفا بود موسی ع نشنید و دارو نکرد تا از حق جل جلاله وحی آمد که بعزت من که تا تو دارو نخوری من شفا ندهم موسی دارو بخورد در حال شفا آمد موسی را چیزی در دل آمد که بار خدایا این چونست وحی آمد که یا موسی تو چونی مپرس و سنتی که ما نهاده ایم اسرار آن مجوی که کس را باسرار الهیت ما راه نیست و گفتن چون و چرا روا نیست اینست بیان درجه اول در توکل که هم اسباب بیند هم مسبب اما داند که اسباب از مسبب است و خلق از خالق همه از یک اصل می رود و فاعل یکی بیش نیست و بر دیگری حوالت نیست و بنده تا درین مقامست در تفرقه است که در دایره جمع نیست چون ازین درجه برگذشت توکل راضیانست و آن حال صدیقانست که از مسبب و اسباب نپردازند همه یکی را بینند و یکی را شناسند دیگران کار باو سپارند و ایشان خود را باو سپارند دیگران ازو خواهند و ایشان خود او را خواهند دیگران بعطا آرام گیرند و ایشان بمعطی آرام گیرند این توکل چراغی است در دل که اینک منم نداییست در گوش که ایدرم نشانیست روشن که با توام

حسین منصور حلاج خواص را دید که در بیابان می گشت گفت چه میکنی گفت قدم خویش در توکل درست می کنم گفت افنیت عمرک فی عمران باطنک فاین الفناء فی التوحید و ابو بکر صدیق بیمار بود او را گفتند طبیب را بیاریم تا ترا علاج کند گفت طبیب مرا دید و گفت انی افعل ما ارید و لنصبرن علی ما آذیتمونا این دلیلست که صبر کردن بر رنج و احتمال کردن و بدفع آن مشغول نابودن از توکلست همانست که جای دیگر گفتو دع أذاهم و توکل علی الله هر که بر رنجها صبر کند و ننالد او را هم مقام متوکلانست هم مقام صابران و در روش دین داران دو مقام ازین عزیزتر نه اند ...

میبدی
 
۲۷۴۰

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۴- سورة ابراهیم- مکیة » ۳ - النوبة الثانیة

 

... روی ابو هریرة قال قال رسول الله ص انهار الجنة تخرج من تحت تلال او من تحت جبال المسک و لو قیل لاهل الجنة انکم ماکثون فی الجنة عدد کل حصاة فی الدنیا سنة لحزنوا و قالوا انا لا بد خارجون و لکن جعلهم الله للابد و لم یجعل لهم امدا

و عن ابی هریرة قال قال النبی ص یؤتی بالموت یوم القیامة فیوقف علی الصراط فیقال یا اهل الجنة فیطلعون خایفین وجلین ان یخرجوا من مکانهم الذی هم فیه فیقال یا اهل الجنة هل تعرفون هذا فیقولون نعم ربنا هذا الموت ثم یقال یا اهل النار فیطلعون فرحین مستبشرین بان یخرجوا من مکانهم الذی هم فیه فیقال لهم هل تعرفون هذا فیقولون نعم ربنا هذا الموت فیأمر به فیذبح علی الصراط و یقال للفریقین جمیعا خلود فیما تجدون لا موت فیه ابدا فذلک قوله عز و جل خالدین فیها بإذن ربهم ای بامر ربهم و بفضل ربهم اذن اینجا امرست و اطلاق و این رده معتزلیان و قدریان است که ایشان معنی اذن علم می گویند از بیم آن که در آن آیت که و ما کان لنفس أن تؤمن إلا بإذن الله خلاف معتقد ایشان بر ایشان لازم آید اگر بر اطلاق حمل کنند و اگر چنانست که ایشان می گویند که اذن بمعنی علم است درین آیت که خالدین فیها بإذن ربهم پس کسی دیگر ایشان را در بهشت می آرد نه الله و نه بفرمان الله و این کفر صریحست تحیتهم فیها سلام یسلم بعضهم علی بعض و یسلم علیهم الملایکة و یسلم علیهم الجبار جل جلاله قال الله تعالی تحیتهم یوم یلقونه سلام

أ لم تر ای الم تعلم و العلم معلق بمکان الاستفهام یعنی تنبه لهذا المثل و الکلمة الطیبة هی لا اله الا الله محمد رسول الله و قیل هی القرآن و قیل جمیع افعال المؤمن و طاعاته و المراد بالطیب ان یکون من الاخلاص قال ابن عباس کشجرة طیبة هی شجرة فی الجنة و الجمهور علی انها النخلة ...

... گفت مثل مؤمن در کلمه شهادت که بر زبان دارد و ایمان و تصدیق که در میان جان دارد و پذیرفتن احکام شریعت و اتباع سنت که بدست دارد راست مثل درخت خرماست که بیخ بر جای دارد استوار و شاخ بر هوا دارد باز همچنین بنده مؤمن ایمان و معرفت در دل وی ثابت گشته و راسخ شده بتصدیق و اخلاص و شهادت زبان و خواندن قرآن و اعمال ارکان از وی می شود بی حجاب بر آسمان

آن گه گفت تؤتی أکلها ای تخرج ثمرها کل حین بإذن ربها ای کل سنة لان التمر یکون فی السنة مرة و قیل ستة اشهر لان التمر یبقی علیها ستة اشهر و قیل شهرین و هما مدة الصرام الی وقت ظهور الطلع و قیل کل ساعة لیلا و نهارا شتاء و صیفا تؤکل فی جمیع الاوقات کذلک المؤمن لا یخلو من الخیر فی الاوقات کلها و یرتفع فی کل یوم و لیلة الی الله عمل صالح گفته اند که تشبیه مؤمن بدرخت خرما از آن کرد که هیچ درخت از روی معنی شبه آدمی ندارد مگر درخت خرما نبینی هر درختی که سر آن بر گیرند دیگر بار از اصل خود شاخ زند مگر درخت خرما که چون وی برگیرند خشک شود صفت آدمی همین است تا سر بر جاست همه تن برجاست چون سر نماند تن نیز نماند دیگر وجه آنست که هر درختی بی لقاح بار دهد و درخت خرما بی لقاح بار ندهد

مصطفی ص گفت خیر المال سکة مأبورة او مهرة مأمورة حال آدمی همینست سدیگر وجه آنست که درخت خرما از فضله تربت آدم ع آفریده اند مصطفی ص گفت اکرموا عمتکم فقیل یا رسول الله و من عمتنا قال النخلة و ذلک ان الله تعالی لما خلق آدم فضلت من طینه فضلة فخلق منها النخلة و یضرب الله الأمثال للناس فانها اتم للبیان و اوضح للبرهان ...

میبدی
 
 
۱
۱۳۵
۱۳۶
۱۳۷
۱۳۸
۱۳۹
۶۵۵