گنجور

 
۲۲۲۱

کمال‌الدین اسماعیل » ملحقات » شمارهٔ ۲۹ - ایضاً له

 

... گل بماناداگرچه بستان نیست

در بماناداگرچه دریا شد

اینت شکر که کام پرشیرست ...

... خواجه زنهار زود بیرون آی

کار مسعود صاعد اندریاب

خواجه بشتاب از برای خدا ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۲۲۲۲

کمال‌الدین اسماعیل » مثنویات » شمارهٔ ۲ - و قال ایضاً فی هجو شهاب الدّین عمر اللنبانی (مثنوی)

 

... کندش زان همه درست تهی

دست شوم ار بتیغ دریا زد

مغز او از گهر بپردازد ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۲۲۲۳

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل دوم

 

... شاهان جهان بجملگی بشتابید

تا بوک بقیتی ز دین دریابید

اسلام ز دست رفت بس بیخبرید ...

... و ازین نمط کلمتی چند فرمود و برین نیت استخارت کرد و درین معنی به خط شریف حرفی چند بنواب حضرت در قلم آورد و فرمود بعد از استخارت و مشورت باحضرت جلت حال برین قضیه روی نمود

این ضعیف اشارت آن بزرگ را اشارت حق دانست و از فرموده او تجاوز نتوانست ودر حال آن بزرگ چون خورشید طالع شد و چون باد در حرکت آمد و این خاکسار با دیده پر آب و دل پر آتش چون ابر که از کنار دریا بازگردد گر انبار روی به حضرت آسمان رفعت نهاد چه از گرانباری درر فواید آن بحروچه از گرانباری مشقت هجر

اما هاتف سعادت به صدهزار دولت بشارت می داد و اقبال دریافت حضرت سلطنت را جابر هر خلل مینهاد و به سراین ضعیف ندا می کرد که واردان حضرت ملوک را از تحفه ای فراخور حال ایشان نه در خور همت ملوک چاره ای نباشد و تو بس مفلسی و و بی سرمایه و آن حضرت حضرتی بلند پایه این ضعیف گفت اگرچه گفته اند

چاره عشاق را دانم که در بیچارگی است ...

نجم‌الدین رازی
 
۲۲۲۴

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل سیم

 

... و قال النبی صلی الله علیه وسلم خلق الله التربه یوم السبت و خلق الجبال فیها یوم الاحد و خلق الشجر یوم الاثنین و خلق المکروه یوم الثلثا و خلق النور یوم الاربعا و بت فیها الدواب یوم الخمیس و خلق آدم بعد العصر من یوم الجمعه فی آخر ساعه من ساعاته فیما بین العصر واللیل

بدانک از مبدأ عالم ارواح تامنتهای عالم اجسام خداوند تعالی عالمهای مختلف آفریده است از دنیا و آخرت و ملک و ملکوت و در هر عالمی صنفی ازمخلوقات آفریده است روحانی وجسمانی و از هر صنف انواع مختلف آفریده و در هر یک خاصیتی دیگر نهاده چنانک از صنف ملکی چندین نوع ملک آفریده است از کروبی و روحانی و حمله عرش و ملایکه هر آسمان تا هفتم که هریک نوعی دیگراند و سفره و برره و کرام الکاتبین و ملایکه هوا که ابر و باران و رعد و برق و باد بحکم ایشان است در روایت می آید که بر هر قطره باران ملکی موکل است تا آن قطره بدان موضع فرود آرد که فرمان خداوندی است و ملایکه که بر دریاها موکل اند و ملایکه زمین و ملایکه حفظه از اهل شب و اهل روز و ملایکه حلقه ها و مجالس ذکر و ملایکه ارحام وملایکه ای که در باطن آدمی القاء خواطر کنند و ملایکه ای که دفع شیطان از بنی آدم کنند و آنها که محافظت اطفال کنند و منکر و نکیر که سوال کنند و آنها که مبشراند و آنها که معذبند و ملایکه موت که قبض ارواح کنند و ملایکه حیات که نفخ صور کنند و ملایکه که بر روزیها موکل اند و ملایکه که رسولانند و آنها که اولی اجتحه مثنی وثلاث و رباع و ملایکه که خزنه بهشت اند و رضوان و ملایکه که خدام بهشت اند و ملایکه که خزنه دوزخ اند و زبانیه و مالکان و آنها که بر دوزخ موکل اند و آنها که بر اطباق و درکات موکل اند و ملایکه زمین و ملایکه که عروق زمینها و کوه ها بدست ایشان است و آن ملک که گاو و ماهی و جهان بر سفت اوست و روح که او در یک صف باشد وجملگی ملایکه در یک صف باشند و دیگر انواع ملایکه که در آسمان و زمین و دنیا و آخرت اند که جز خدای تعالی نداند کمیت و کیفیت هر صنف

پس چون یک عالم از عوالم مختلف عالم ملکی است چندین نوع ملایکه اند هریک بصفتی و خاصیتی دیگر مخصوص بنگر تا در عالمهای دیگر چه انواع و اصناف خلق باشد از انسان و حیوان و بری بحری و از اصناف جن و شیاطین و ابالسه و مرده و غیلان و نسناس و اهل جابلقا و جابلسا و یأجوج و مأجوج و دیگر اصناف که در قصص برشمرند و از انواع حوران و وصیفتان و غلمان و و لدان و اجناس مختلف از نباتات و حیوانات و جمادات و معادن و اجسام کثیف و لطیف و بسیط و مفرد و مرکب و عناصر و انواع نور وظلمت و جواهر و اعراض و الوان و طبایع و طباع و خواص و صفات و نتایج و اشکال و هیات و صور و معانی و اسرار و لطایف و حقایق و حواس ظاهر چون سمع و بصرو شم و ذوق و لمس وحواس باطن چون عقل و دل و سر و روح و خفی وقوای بشری چون قوت متخیله و متوهمه و متفکره و متذکره و حافظه و مدبره و حس مشترک واز نوع دیگر قوت جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه و دیگر قوای عمله که شرح آن در تشریح توان یافت ...

... هم عقل بسوخت هم عبارت

آنجا محبت چون از پس چندین حجب افتاده بود و بر مراتب ارواح و ملکوت گذر کرده از محبوب خویش دورمانده در ملکوت عناصر آن لطیفه عالم عقل را دریافت از و بوی آشنایی شنید که هم از آن ولایت کرده بود اگرچه این سلطان بود واو دربان اما بحکم آشنایی و همولایتی شوق حب الوطن من الایمان در نهادش بجنبید فریاد برآورد که شعر

بوی جوی مولیان آید همی ...

... نزد شاهنشه چه کار اوباش لشگر گاه را

پس آن جزو که قصد بالا کرد عالم علو از افلاک و انجم و غیر آن ساخته شد و آن جزو که در نشیب بماند زمین وکوه و دریا و دیگر اجناس بدان ترتیب که گفتیم ازو بیافرید پس آن لطیفه که از صفت محبت محمدی برخاسته بود اول گرد ملکوت ارواحش برآوردند و آنگه از دروزاه جوهر او را بر صورت و صفت ملک و ملکوت گذر دادند تا هیچ ذره از ذرات کاینات از ملک و ملکوت نماندکه در وی سری از اسرار محبت تعبیه نکردند تا هیچ ذره از محبت خالق خویش بقدر استعداد خالی نباشد و بدان بزبان حال خویش حضرت عزت را حمد و ثنا می گوید و ان من شیء الا یسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم بیت

گر عرض دهند عاشقانت را ...

نجم‌الدین رازی
 
۲۲۲۵

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفدهم

 

... و اما آنچ در صورت علویات بیند چون کواکب و اقمار و شموش از انوار روحانیت بود که بر آسمان دل بقدر صقالت آن ظاهر میشود چون آینه دل بقدر کوکبی صافی شود نور روح بقدر کوکبی پدید آید گاه بود که کوکب بر آسمان بیند و گاه بود که بی آسمان بیند چون بر آسمان بیند آسمان جرم دل بود و کوکب نور روح قدر صفای دل اگر خرد بود و اگر بزرگ واگر اندک بود و اگر بسیار وچون کوکب بی آسمان بیند عکس نور دل بود یا نور عقل یا نور ایمان که بر صفای هوای سینه ظاهر شود و گاه بود که نفس چنان صفایابد که آسمان وار درنظر آید ودل بر آنجا چون ماه بیند اگر ماه تمام بیند دل تمام صافی شده است و اگر نقصان دارد بقدر نقصان کدورت باقی است و چون آینه دل در صفا کمال گیرد و پذیرای نور روح شود بر مثال خرشید مشاهده افتد چنانک صفا زیادت بود خرشید درخشان تر تا وقت بود که در روشنی هزار باره از خرشید درخشان تر بود و اگر ماه و خرشید بیک بار مشاهده افتد ماه دل بود که از عکس نور روح منور شده است و خرشید روح باشد که مشاهده افتد اما هنوز از پس حجاب طالع است تاخیال آن را بصورت خرشید نقش بندی مناسب کرده است و الا نور روح بی شکل و لون وصورت است

و گاه بود که خرشید و ماه و کواکب در حوض و دریا و چاه آب و جوی آب و آینه و مانند این مشاهده افتد آن جمله انوار روحانیت بود و آن محال مختلف دل باشد که خیال آن را چنین نقشبندی کرده است

و گاه بود که پرتو انوار صفات حق عزو علا بر قضیه من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا استقبال کند و از پس حجب روحانی و دلی عکس بر آینه دل اندازد بقدر صفای آن چنانک ابراهیم را علیه السلام بود در ابتدا فلما جن علیه اللیل و رای کوکبا چون آینه دل بقدر کوکبی صفایافته بود آن نور بقدر کوکبی مشاهده افتاد و چون از زنگار طبع بتمام خلاص یافت در صورت قمر مشاهده افتاد که فلما رای القمر بازغا و چون آینه بکمال صافی شد در صورت خرشید مشاهده افتاد فلما رای الشمس بازغه و بحقیقت آنچ مشاهده نظر جان خلیل علیه السلام میشد عکس پرتو انوار صفات ربوبیت بود که در آینه دل مشاهده میافتاد ولیکن از پس حجاب روحانی و دلی درمقام تلوین لاجرم افول میپذیرفت او میگفت لا احب الا فلین ...

نجم‌الدین رازی
 
۲۲۲۶

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم

 

... بدانک چون آینه دل از کدورت وجود ماسوای حضرت صقالت پذیرد و صفا بکمال رسد مشروقه آفتاب جمال حضرت گردد جام جهان نمای ذات متعالی الصفات شود ولیکن نه هر کرا دولت صقالت و صفا دست داد سعادت تجلی مساعدت نماید ذلک فضل الله یوتیه من یشاء اما بدین سعادت هم دلهای صافی مستسعد شود چنانک شیخ عبدالله انصاری رحمه الله علیه فرمود تجلی حق ناگاه آید اما بر دل آگاه آید و از شیخ علی بونانی شنیدم- قدس- الله روحه العزیز- که از شیخ خویش خواجه ابوبکر شانیان قزوینی رحمه الله روایت میکرد نه هر که بدوید گور گرفت اما گور آن گرفت که بدوید

باشد که در ابتدا چون آینه دل از صفات بشریت و زنگار طبیعت صافی شود بعضی صفات روحانی بر دل تجلی کند و آن از غلبات انوار روجانیت بود و باشد که نور ذکر و نور طاعت بر انوار روح غلبه کند و دریای روحانیت در تموج آید و فوج موجی بساحل دل تاختن آرد بر صفای آینه دل تجلی پدید آید

و گاهی بود که با نور ذکر ذاکر نور ذکر مذکور آمیخته شود ذوق تجلی مذکور بخشد و نه آن بود و گاه بود که روح بجملگی صفات در تجلی آید و این از محو کلی آثار صفات بشری بود و گاه بود که ذات روح که خلیفه حق است در تجلی آید و بخلافت حق دعوی انا الحق کردن گیرد و گاه بود که جمله موجودات را پیش تخت خلافت روح در سجود یابد در غلط افتد که مگر حضرت حق است قیاس برین حدیث که اذا تجلی الله لشی خضع له ...

... ای در بچنگ آمده در عمر دراز

آورده ترا ز قعر دریا بفراز

غواص نهاده بر کف دست نیاز

غلتیده ز دست و باز دریا شده باز

خواجه علیه السلام درین مقام بود که بعد از وظیفه وقل رب ز دنی علما ورد یا دلیل المتحیرین ز دنی تحیرا بر دست گرفت سالک درین مقام دریا صفت گردد همه وجود مستغرق این حدیث و از تشنگی جان بر لب آمد

بد بخت اگر بر لب دریا باشد

جز با لب خشک همچو دریا نبود

و اگر بصفت کبریا و عظمت و قهاری تجلی عام کند عبارت ازان روز قیام کنند که در ظهور آثار تجلی قهاری رقم کل شی هالک الا وجهه ...

نجم‌الدین رازی
 
۲۲۲۷

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل بیستم

 

... کایشان ز الست می پرست آمده اند

همچنانک یک قطره روغن اگر در زیر دریا در میان گل تعبیه کنند بتدریج از ان گل جدایی جوید و با آن همه آب دریا الف نگیرد و هیچ با آن آب نیامیزد تا چون فرصت یابد و از گل خلاص پذیرد ساعت بر سر دریا آید و جمله آب دریا در زیر قدم آرد و بدان چندان جواهر که در دریاست التفات نکند و اگر قطره ای دیگر روغن یابد در حال دست موافقت درگردن مرافقت او آرد و اگر خود دولت وصال شرر آتشی دریابد بی توقف هستی خود بذل وجود او کند و اگر آن جمله دریا در پیش آتش نهی نه آتش در دریا آویزد و نه آب خود را با آتش آمیزد و چندانک تواند ازو گریزد همچنین نفوس انسانی اگرچه قطره دریای دنیاست با او زود آمیزد اما ارواح حضرتی روغن صفت اند هرگز در دریای دنیا نیامیزند اما چون قطره روغن آخرت یابند و نعیم بهشت که آن هم روحانی است درو آمیزند و اگر دولت شرر آتش تجلی جلال حق یا بند بهمگی وجود درو آویزند و وجود بذل وجود او کنند و هستی حقیقی در نیستی وجود شمرند مولف گوید

هر کرا این عشقبازی در ازل آموختند ...

نجم‌الدین رازی
 
۲۲۲۸

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

... ابتدا که بر مقام صفات خاک عبور افتد در وقایع چنان بیند که از نشیبها و کوچه ها و چاهها و مواضع ظلمانی بیرون میآید و بر خرابه ها و شکستها و تلها و کوهها میگذرد و ثقل و کثافت بر میخیزد و خفت و لطافت در وی پدید میآید

در دوم مرتبه که بر صفات آبی گذر کند سبزه ها و مرغزارها و درختان و کشتزارها و آبهای روان و چشمه و حوض و دریا و مانند این بیند که بر همه میگذرد

در سیم مرتبه که بر صفات هوایی گذر کند بر هوا رفتن و پریدن و دویدن و بر بلند یها رفتن و بر وادیها طیران کردن و امثال این بیند ...

نجم‌الدین رازی
 
۲۲۲۹

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل دوم

 

... و تا پادشاه اول داد پادشاهی خاص ندهد بحق پادشاهی عام قیام نتواند نمود چنانک بران زیان نکند با آنک بسیار کس داد پادشاهی خاص تواند داد وداد پادشاهی عام نتواند داد زیرا که آن نیابت و خلافت حق است و تلو نبوت است و ازآن معظم تر کار نیست چنانک خواجه علیه السلام فرمود ان افضل عبادالله الحدیث و حق تعالی طاعت پادشاه عادل را باطاعت خویش و طاعت رسول خویش در یک سلک کشیده است که اطیعواالله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم

اما بحقیقت بدانک تا داد پادشاهی خاص ندهد هرگز داد پادشاهی عامبر قانون فرمان نتواند داد مثال این چنان بود که کسی در دریا چنان شناوبر نیست که خود را غرقاب خلاص دهد خواهد که دیگری را از غرقاب بیرون آرد این محال بود

فاما پادشاهی خاص آن است که جوارح و اعضا و نفس ودل و حواس ظاهر و باطن که رعایای حقیقی اوست جمله را در قید فرمان شرع کشد و هر یک را در بندگی حق خدمتی که مامورست بدان بر کار کند و بسیاست شرع از منهیات ممتنع گرداند ون نفس را با کسیر شرع از امارگی بمأمورگی باز رساند چنانک در فصل تزکیت نفس شرح آن رفته است و دل را از مألوفات طبع و مستحسنات هوا نظام دهد و متوجه حضرت خداوندی گرداند تا قابل فیضان فیض حق گردد و موید بتأیید الهی شود ...

... ور نظر کردی ببزم و رزم شان گفتی خرد

کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی

خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت ...

... دل نبست اندرین سرای غرور

باقی عمر خویشتن دریافت

بصلاح معاد خویش شتافت ...

نجم‌الدین رازی
 
۲۲۳۰

نجم‌الدین رازی » رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق) » بخش ۴ - فصل

 

... لاجرم با این طایفه گفتند زنهار تا عقل باعقال را در میدان تفکر در ذات حق جولان ندهید که نه حد وی است تفکروا فی آلاء الله و لا تتفکروا فی ذات الله

پس این هر دو طایفه از اصحاب میمنه و اصحاب مشأمه را در خلافت مرتبه اظهار صفات لطف و قهر حق داده اند اما بواسطه تا مستوجب بهشت و دوزخ گشته اند که بهشت صورت رحمت حق است که از صفات لطف است و دوزخ صورت عذاب حق است که از صفات قهر است و عقل را ادراک این صفات از پس حجب وسایط برخورداری داده اند و حد او و کمال اوتا اینجا بیش نیست که ساحل بحر علم است و ورد وقت او برین ساحل رب زدنی علما است او را بلجه دریای معرفت حقیقی راه نیست زیرا که آنجا راهبر بی خودی است و سیر در آن دریا بقدم فنا توان کرد و عقل عین بقاست و ضد فنا پس در آن دریا جز فانیان آتش عشق را سیر میسر نگردد و این طایفه سیم اند السابقون السابقون اولیک المقربون نسبت نامه ایشانست

بیت ...

نجم‌الدین رازی
 
۲۲۳۱

نجم‌الدین رازی » رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق) » بخش ۶ - فصل

 

... هیچ بیضه وجود انسانی نباشد الا که به تربیت مرغی محتاج باشد تا مرغ حقیقی اور ا از بیضه وجود مجازی بیرون آورد که سید اولین و آخرین را صلی الله علیه در بدایت حالت بمرغ جبرییل حاجت آمد تا اور ا از بیضه وجود بقاب قوسین بیرون آورد

اما عجب سریست اگر چه بیضه وجودش بمرغ جبرییل محتاج بود اما بیضه او نه بیضه مرغ جبرییل بود چنانکه وقت باشد که بیضه بط در زیر مرغ خانگی نهند تا بط بچه بیرون آورد ولکن بط بچه از پس مرغ می دود تا بکنار دریا رسد مرغ خانگی بر کنار دریا بازایستد زهره ندارد که قدم در دریا نهد بط بچه مرغ بر کنار دریا بگذارد و بی تحاشی در دریا رود و هیچ نیندیشد

بیت

بچه بط اگر چه دینه بود

آب دریاش تا بسینه بود

مرغ تا این ساعت می پنداشت که بچه بدون محتاجست چون دریا پیش آمد بدانست که او خود از جنس او نیست

بیضه مرغ وجود روح محمد صلی الله علیه در دریای هستی تا بسدره المنتهی رسید جبرییل مرغ ار محمد را صلی الله علیه می برد چون بدریای قاب قوسین رسید جبرییل گفت لودنوت انمله لا حترقت

محمد صلی الله علیه بط بچه آن دریا بود بی توقف در دریای او ادنی آمد و بی واسطه بزقه فأوحی الی عبده ما اوحی مشرف گشت

هر بیضه ای که بی تربیت خواهد که طیران کند چون فلاسفه خود را در اسفل سافلین شبهات اندازد و بخیالات فاسد خود را هلاک کند و هرگز بمرغی نرسد و از مشارب مرغان محروم ماند بل که استعداد بیضگی چنان باطل شود که شایستگی استخراج مرغی از بیضه وجود او برخیزد تا اگر هزار پیغمبر خواهد که در وی تصرف کند و بتصرف دعوت بیضه وجود او را در زیر پر و بال نبوت آورد این خطاب یابد که سواء علیهم أأنذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون چه بیضه را استعداد استخراج مرغی بدو نوع باطل شود یکی آنکه با صحت بیضه خللی در اندرون بیضه بزرده برسد بنوعی از انواع که زرده بفساد آید و استعداد استخراج مرغی باطل شود ...

... بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد

آنها که در جست و جوی این حدیث بگفت و گوی قانع شده اند بر ساحل این بحرشان چون دریا خشک لب می باید بود

بیت

بدبخت اگر بر لب دریا باشد

جز با لب خشک همچو دریا نبود

در قعر بحر محیط معرفت بسر گوهر کنت کنزا مخفیا جز غواصان جان باز عاشق پیشه نمی رسند تردامنان عقل پر اندیشه را درین بیشه راه نیست عاقلان از جمال شمع این حدیث بنظاره نوری از دور قانع شده اند عاشقان پروانه صفت بدیوانگی پروانگی دست رد بر روی عقل بهانه جوی خودپرست باز نهاده اند و همگی هستی خود را بر اشعه جمال شمع ایثار کرده اند لاجرم دست مراد در گردن وصال آوردند ...

نجم‌الدین رازی
 
۲۲۳۲

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵

 

... هر دم چشمم به روی تو تشنه تر است

این طرفه که دریا شد و دریا تشنه

نجم‌الدین رازی
 
۲۲۳۳

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۹ - خطاب ملک زاده با دستور

 

... شاه را از رعیتست اسباب

کام دریا ز جوی جوید آب

ملک ویران و گنج آبادان ...

سعدالدین وراوینی
 
۲۲۳۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » در ملک نیکبخت و وصایائی که فرزندان را بوقت وفات فرمود

 

... که استاد سرای ازل این کدخدایی از بهر تو نیکو کردست و میزان تسویت هر دو بدست تو باز داده و لا تجعل یدک مغلوله الی عنقک و لا تبسطها کل البسط و بد دلی را بردباری نام منه ع و حلم الفتی فی غیر موضعه جهل و کاهلی و خامی را خرسندی مخوان که نقش عالم حدوث در کارگاه جبر و قدر چنین بسته اند که تا تو دربست و گشاد کارها میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید

گرد دریا ورود جیحون گرد

ماهی از تابه صید نتوان کرد ...

سعدالدین وراوینی
 
۲۲۳۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان غلام بازرگان

 

ملک گفت آورده اند که بازرگانی غلامی داشت دانا دل و زیرک سار و بیداربخت بسیار حقوق بندگی بر خواجه ثابت گردانیده بود و مقامات مشکور و خدمات مقبول و مبرور بر جراید روزگار ثبت کرده روزی خواجه گفت غلام را ای غلام اگر این بار دیگر سفر دریا برآوری و بازآیی ترا از مال خویش آزاد کنم و سرمایه وافر دهم که کفاف آن را پیرایه عفاف خودسازی و همه عمر پشت به دیوار فراغت بازدهی غلام این پذرفتگاری از خواجه بشنید به روی تقبل و تکفل پیش آمد و بر کار اقبال نمود بار در کشتی نهاد و خود درنشست روزی دو سه بر روی دریا می راند ناگاه بادهای مخالف از هر جانب برآمد سفینه را درگردانید و بار آبگینه املش خرد بشکست کشتی و هرچ درو بود جمله به غرقاب فنا فرو رفت و او به سنگ پشتی بحری رسید دست درو آویخت و خود را بر پشت او افکند تا به جزیره ای افتاد که درو نخلستان بسیار بود یک چندی در آن جایگه از آنچ مقدور بود قوتی می خورد چشم بر راه مترقبات غیبی نهاده که چون لطف ایزدی مرا از آن غمره بلا بیرون آورد درین ورطه هلاک هم نگذارد لطف الله غاد و رایح آخر پای افزار بپوشید و راه برگرفت و چندین شبانه روز می رفت تا آنگاه که به کنار شهری رسید سوادی پیدا آمد از بیاض نسخه فردوس زیباتر و از سواد بر بیاض دیده رعناتر عالمی مرد و زن از آن شهر بیرون آمدند به اسباب لهو و خرمی و انواع تجمل و تبرج زلزله مواکب در زمین و حمحمه مراکب در آسمان افکنده ناله نای رویین و صدای کوس و طبلک دماغ فلک پرطنین کرده منجوق رایتی بر عیوق برده و ماهچه سنجقی تا سراچه خورشید افراخته غلام گفت چه خواهید کرد گفتند بر در پادشاهی خواهیم زد که این شهر را از دیوان قدم نو به اقطاع او داده اند این ساعت از درگاه سلطنت ازل می رسد یکران عزم از قنطره چهار چشمه دنیا اکنون می جهاند این لحظه از منازل بادیه غیب می آید خیمه در عالم ظهور می زند و اینچ می بینی همه شعار پادشاهی و آثار کارکیایی اوست غلام در آن تعجب همچون خفته دیرخواب که بیدار شود چشم حیرت می مالید و می گفت

اینک می بینم به بیداری ست یا رب یا به خواب ...

... سودای هزار کیقباد اندر سر

هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید و به ترتیب خیل و خدم و سپاه و حشم مشغول گشت و یکی را از نزدیکان که آثار حسن حفاظ و امارات سیر حمیده در صورت او می دید و مخایل رشد از شمایل او مشاهده می کرد او را برگزید و پایه او از اکفا و ابناء جنس بگذرانید و محسود و مغبوط همگنان شد روزی او را پیش خواند و بنشاند و جای از اغیار خالی کرد و گفت اکنون که رسوخ قدم تو بر طریق صدق و اخلاص بدانستم و شمول شفقت تو بر احوال خویش بشناختم و در حفظ مناظم حال و ضبط مصالح مآل بر قول و فعل تو مرا اعتماد حاصل آمد و اعتضاد افزود می خواهم که مرا از حقیقت کار آگاه کنی تا بدانم که صورت حال چیست و بی هیچ واسطه وسیلتی و رابطه ذریعتی اهل این ولایت زمام انقیاد خویش بدست فرمان من چرا دادند و دست استیلا و استعلاء من بر مملکتی که به شمشیر آبدار و سنان آتش بار و لشکرهای جرار طرفی از آن نتوان گشود چگونه گشادند و موجب این اختیار و ایثار چه تواند بود گفت ای خداوند سقطت علی الخبیر بدانک هر سال این هنگام یکی ازین جانب پدید آید که تو آمدی او را به همین صفت بیارند و درین چهار بالش دولت بنشانند و چون یک سال نوبت پادشاهی بدارد او را پالهنگ اکراه در گردن نهند و شاء ام ابی به کنار این شهر دریایی ست هایل میان شهر و بیابان حایل آنجا برند و او را سر در آن بیابان دهند تا بهایم صفت سرگشته و هایم می گردد و در قلق و اضطراب سر و پای می زند

خلعوا علیه و زینو ه و مر فی عز و رفعه

و کذاک یفعل بالجزو ر لنحرها فی کل جمعه

غلام ساعتی سر در پیش افکند ع گم شده تدبیر و خطا کرده ظن و در چاره جویی کار خاطر جوال را به هر وجهتی می فرستاد و در تحری جهات قبله صواب به هر صوبی که پیش چشم بصیرت می آمد می تاخت و به دریافت مخرج کار از هرگونه توصلی می طلبید تا آن سر رشته تدبیر که دیگران گم کرده بودند بازیافت سر برآورد و گفت ای خدمتگاری که رای تو گره گشای مبهمات اغراض است من بیرون شو این کار به دست آوردم اما به دست یاری تو اگر رسم حق گزاری در مساعدت بجای آری به اتمام پیوندد خدمتگار تقدیم فرمان را کمر بست غلام گفت اکنون گوش به اشارت من دار و آنچ من فرمایم در آن اهمال و تأخیر مکن و با تحمل مشاق آن حلاوتی که آخر کار به مذاق تو خواهد رسید برابر دیده دل نصب می کن تا روی مقصود به آسانی از حجاب تعذر بیرون آید

عسی الله یقضی مانهم بنیله ...

... قصه راحت بهار کند

اکنون ترا به کنار این دریا کشتی های بسیار می باید ساختن و از ساکنان این شهر و دیگر شهرها چند استاد حاذق و صانع ماهر و مهندس چابک اندیش و رسام چرب دست آوردن و از دریا گذرانیدن و بدان بیابان فرستادن تا آنجا عمارتی بادید آرند و شهری بنا کنند که چون از اینجا وقت رحلت آید آنجا رویم و در آن مقام کریم و آن جای عزیز به عیش مهنا و حظ مستوفی رسیم و در آن عرصه زمینی پاک و منبتی گوهری که اهلیت ورزیدن دارد بگزینند و جماعتی که صناعت حراثت و فلاحت دانند و رسوم زرع و غرس نیکو شناسند آنجا روند و هرچ به کار آید از آلات و ادوات و اسبابی که اصحاب حرفت را باید جمله در کشتیها نهند و یوما فیوما و ساعه فساعه هر آنچ بدان حاجت آید و کارها بدان موقوف باشد علی التواتر می رسانند و چندانک در مصارف مهمات صرف می باید کرد از خزانه بردارند و لا سرف فی الخیر پیش خاطر دارند و حبذا مکروه أدی إلی محبوب و مرحبا بأذی اسفر عن مطلوب بر روزگار خود خوانند خدمتگار به قدم قبول پیش رفت و صادق العزیمه نافذالصریمه میان تشمر دربست و طوایف صناع و محترفه را علی اختلاف الطبقات جمله در کشتی ها نشاند و آنجا برد و استادان را بفرمود تا مقامی مخصوص کردند و نخست حلقه شهری درکشیدند و بناهای مرتفع و سراهای عالی و منظرهای دلگشای به سقف مقرنس و طاق مقوس برکشیدند و دیوارهای ملون و مشبک چون آبگینه فلک به سرخ و زرد و فرش های پیروزه و لاجورد برآوردند و سرایی در ساحتی که مهب نسیم راحت بود خاصه پادشاه را بساختند چون حجره آفتاب روشن و روحانی کنگره او سر بر سپید کوشک فلک افراخته و شرفات ایوانش با مطامح برجیس و کیوان برابر نهاده و این صفت روزگار برو خوانده

دار علی العز و التأیید مبناها ...

... الفناها خرجنا مکرهینا

آخر غلام را بردند و در کشتی نشاندند و از دریا به کنار وادی رسانیدند در حال جمله مستخدمان که مستعد استقبال و مترقب آن اقبال چشم بر راه قدوم شاه می داشتند پیش آمدند و رسم خدمت و بندگی را اقامت کردند و او بدان آرامگاه دل فرو آمد و در متنزهات آن مواضع و مراتع به مستقر سعادت رسید دیده اومید روشن هوای مراد صافی لباس امانی مجدد بساط دولت و کامرانی ممهد و لابد چنین تواند بود

من کان یأمل عندالله منزله ...

سعدالدین وراوینی
 
۲۲۳۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان دهقان با پسر خود

 

بازرگان گفت شنیدم که دهقانی بود بسیار عقار و ضیاع و مال و متاع دنیاوی داشت دستگاهی به عقود و نقود چون دامن دریا و جیب کان آگنده به دفاین و خزاین سیم و زر چون چمن در بهار توانگر و چون شاخ در خزان مستظهر همیشه پسر را پندهای دلپسند دادی و در استحفاظ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حسن تدبیر معیشت در مباشرت بذل و امساک مبالغت ها می نمودی و دوست اندوزی در وصایای او سردفتر کلمات بودی و از اهم مهمات دانستی و گفتی ای پسر مال به تبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و دوست به هنجار و اختیار عقل گزین تا دشمن روی عاقلان نشوی و رنج به تحصیل دانش بر تا روزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قاذوره ای ست در این قاروره شفاف گرفته اگر کسی به چشم راست بین خرد در او نگرد مزاج او بشناسد و بداند که آنچ در عاجل او را به کار آید دوست است و آنچه در آجل منفعت آنرا زوال نیست دانش

تلک المکارم لاقعبان من لبن ...

سعدالدین وراوینی
 
۲۲۳۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » در زیرک وزروی

 

... من مرد غمت نیم بدین دل که مراست

زروی گفت نیکو میگویی و این رأی سدید از بصارت بینش و غزارت دانش تو اشراق میکند و کمال استعداد فرمان دهی ازین سخن در تو می توان شناخت لیکن المرء یطیر بهمته کالطیر یطیر بجناحیه تو نیز بپر و بال همت در طلب کار عالی پرواز باش تا کرکسان گردون را که حوامل این قفص آبگون اند در چنگل مراد خویش مسخر بینی و قدم اقدام بر تحصیل و تسهیل این مرام ثابت دار تا از ازلال دیو ضلالت مصون مانی و مقصود ما ببذل مجهود از حیز امتناع بیرون آید من چنان سازم که جمله جوارح وحوش و ضواری سباع در قید اتباع تو آیند و منقاد و مطواع امر تو گردند و این معنی چنان شاید بود که یکچندی از خوی درندگی و صفت سگی باز آیی و از گوشت خواری و خون آشامی توبه کنی تا صیت کم آزاری و نام نیکوکاری تو در انحا و ارجاء گیتی سفر کند و ارتجاء خلق بروزگار تو بیفزاید که هرک نیک انجامی کار جوید اول پای بر گردن نفس نهد و آرزوهای او در نحر نهمت بشکند و بلک نعیم جویان جاودانی را راه دریافت مقصود خود همینست و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فأن الجنه هی المأوی چون برین منهاج قدم انتهاج زنی و اندک مدتی برین قاعده و عادت بگذرد هرک از ددان دیگر ایمن نباشد در پناه امان و صوان احسان تو گریزد و بعضی از سباع که طباع ایشان بمساهلت و مجاملت نزدیکترست بکشش طبع با تو گرایند و در زمره متابعان و مطاوعان آیند و آنگه مشاهدت این سیرت و سبیل از تو در دیگران اثر کند تا طالع بشعار صالح برآید و اشرار رنگ اخیار گیرند پس اعوان و انصار و آلت و استظهار بجایی رسد که اگر باد هیبت تو بر بیشه بگذرد شیراز تب لرزه اندیشه تو بسوزد و ناب نهنگ در دریا و پنجه پلنگ در کوه از نهیب شوکت و شکوه تو بریزد

نمانی مگر بر فلک ماه را ...

... تنت شاد باشد دلت ارجمند

زیرک گفت هر که روی بدریافت مطلوبی آرد مذمت بر نایافتن آن بیشتر از آن بیند که محمدت بر یافتن آن می اندیشم که اگر کار بر قضیت آرزو و حسب اندیشه من دست ندهد بمن همان پشیمانی رسد که بزغن ماهی خوار رسید زروی گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۲۲۳۸

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستانِ دیوانه با خسرو

 

... به گیتی ز کس نشنود آفرین

زنج گفت سه کار است که در مباشرت آن اندیشه نباید کرد و جز به تبادر و تجاسر به جایی نرسد والا بشرط مثابرت و مصابرت در پیش نتوان گرفت یکی تجارت دریا و التاجر الجبان محروم دوم با دشمن آویختن به وقت کار

الجد انهض بالفتی من جده ...

... بهدته و ریع الآمنونا

پیش از آنک این دوزخ دمان زبانیه کردار و مرده مردم خوار به مغافصت و مناهزت ناگاه در آن ولایت تازند و هجو می کنند و رجوم آفت این شیاطین فتنه به ارکان و اساطین آن دولت رسد و کار از ضبط تدارک و حد اصلاح بیرون رود من به خدمت شیر روم و ازین حالش اعلام دهم مگر به تقریبی از این تقرب در پیشگاه آن حضرت مخصوص شوم و چون شر این حادثه ان شاء الله مکفی شود مرا وسیلتی مرضی و ذریعتی شگرف پیش روزگار مدخر گردد که به واسطه آن اختصاص خدمتگاری یابم و رقم حق گزاری بر من کشند پس از جای برخاست و چون تیر جهان از گشاد عزیمت بیرون رفت درع سحاب بدرید و از جوشن هوا گذر کرد قبل ان یرتد الیک طرفک بپیشگاه مقصد رسید و به نزدیک یکی از نزدیکان شیر رفت و گفت من از راه دور آمده ام مراحل و منازل نوشته و بر مخاوف و مهالک گذشته و اینجا شتافته گرد گام سرعت مرا اوهام نشکافته و خبر حالی از احوال آورده که ملک را از شنیدن آن چاره نیست اگر اجازت فرماید به سمع شریف رسانم شیر مثال داد که غراب حاضر آید و از آنچ می داند بیاگاهاند غراب را بیاوردند بساط حضرت بوسه داد و از انبساط ملک و تبجحی که به ورود او نمود نشاط افزود چندانک حجاب دهشت برافتاد بعد از تقدیم دعا و ثنا حکایت کرد که پیش شاه پیلان از مقر میمون تو که مفر و مهرب آوارگان حوادث باد افسانها گفته اند و صفت رغادت این عیش و تنعم که وصمت زوال و تصرم مبیناد به گوش او رسانیده و بواعث رغبات و نواهض عزمات او را برانگیخته که قصد آمدن و گرفتن این ولایت کند و هرچ به اعداد اسباب جنگ و امداد ساختگی آن کار تعلق دارد فراهم آورده ست و حشری انبوه که کوه از مصادمت آن بر حذر باشد و گرد از دریا به وطات آن برآید ساخته و استنهاض معاونان از همه جوانب کرده و استعراض جمع ایشان رفته یمکن که نزدیک آمده باشند و خواهند که به شبگیر تاختنی آرند و همگنان را در شکر خواب غفلت بگیرند حال برین گونه است که گفتم و از عهده بندگی و خدمت و لوازم حق گزاری نعمت ملک که ما همه مشغول و مغمور آنیم بیرون آمدم تا رای مبارک به تدارک این کار چگونه گراید و به اجالت فکر صایب ازالت این غایله هایله بر چه وجه فرماید وثوق ما به اصول و عروق این دولت هرچ بیشترست که قلع آن از دست ایشان برنخیزد و تبر این کید هم بر پای خود زنند و قطع جراییم آن بجدع خراطیم ایشان باز گردد و لا یحیق المکر السییء الا باهله ملک را از هراس و بأس این حکایت دل از جای برخاست و از توهم این خطب عظیم در اندیشه مقعد و مقیم افتاد پس آنگه پیش کارانی که معتمدان و مؤتمنان ملک بودند و در عوارض مهمات و پیش آمد وقایع محل استشارت داشتند همه را بخواند و حدیث غراب و آن شکل غریب که چون نعیب او منذر و محذر بود با ایشان در میان نهاد و گفت چاره این حادثه چیست و وجه تدبیر ما به تدمیر خصم از کدام جهت تواند بود هر یک به اندازه دانش و کفایت خود در دفع آن هرچ به نفع و ضر باز گردد خوضی کردند تا بعد از تمحیص اندیشه های ژرف و استعمال رای های شگرف که زدند خلاصه آراء همه بدین باز آمد که جمله اصناف لشکر را از انجاد و اشراف حشم به درگاه حاضر کنند و شیری قوی دل تمام زهره و پلنگی جنگجوی نهنگ آزمای و گرگی صف شکن خصم ربای و روباهی پر خداع آب زیرکاه این هرچها را بگزینند و زمام تدبیر و ترتیب کار هر گروهی از اصناف ایشان بدست تصرف آن سرور سپارند همچنان کردند و طایفه شیران را در جمله شیری آوردند که او را شهریار گفتندی ملک از دیگران که مقدمان و مقدامان لشکر بودند به تقدیم و تمکین او را ممیز گردانید و با او گفت چه می بینی درین کار و وجه خلاص و مناص ما ازین ورطه مهلک چیست شهریار گفت

اندرین کار عقل راه نمای ...

سعدالدین وراوینی
 
۲۲۳۹

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم دوم در مقاصد » فصل ششم

 

... و لیکن شجاع بحقیقت آن کس بود که حذر او از ارتکاب امری قبیح شنیع زیادت از حذر او باشد از انصرام حیات و بدین سبب قتل جمیل را بر حیات مذموم ایثار کند هر چند لذت شجاع در مبادی شجاعت احساس نیفتد که مبادی شجاعت موذی بود ولیکن در عواقب امور احساس افتد چه در دار دنیا و چه بعد از مفارقت خاصه آنجا که بذل نفس در حمایت حق و در راه باری عز و علا و در مصلحت دو جهانی خود و اهل دین کرده باشد چه آن کس که این سیرت دامن گیر او شود داند که بقای او در عالم فانی روزی چند معدود خواهد بود و هراینه سرانجام کار او مرگ است و رای او در محبت حق و قدم او در طلب فضیلت ثابت و مستقیم باشد پس ذب از دین و حمایت حرمت از دشمن و کوتاه گردانیدن دست متغلب از اهل دین و جهاد در راه خدای تعالی اختیار کند و از گریختن ننگ دارد و داند که بددل در اختیار فرار طلب بقای چیزی می کند که به هیچ حال باقی نخواهد ماند و از روی حقیقت طالب محال است باز آنکه اگر روزی چند مهلت یابد عیش او منغص و حیات او مکدر بود و در معرض خواری و مذلت و مقت و مذمت روزگار گذراند پس تعجیل مرگ با فضیلت شجاعت و ذکر باقی و ثواب ابد دوست تر از تأخیرش با چندین عیب و آفت و سخن شجاع باتفاق امیرالمومنین علی بن ابی طالب رضی الله عنه که از محض شجاعت صادر شده است مصداق این معنی است و آن سخن اینست قال لاصحابه انکم ان لاتقتلوا تموتوا والذی نفس ابن أبی طالب بیده لألف ضربه بالسیف علی الراس أهون من میته علی الفراش

و حال شجاع در مقاومت هوای نفس و تجنب از شهوات همین حال بود که گفته آمد و هر که حد شجاعت که پیش ازین یاد کردیم تصور کرده باشد داند که افعالی که برشمردیم هر چند شبیه است به شجاعت اما از مفهوم شجاعت خارج است و معلوم او شود که نه هر که بر اهوال اقدام نماید یا از فضایح نه اندیشد شجاع بود چه کسانی که از ذهاب شرف و فضیحت حرمت باک ندارند یا از آفتهای هایل چون زلازل سخت و صواعق متواتر و یا از علتهای مزمن و امراض مولم یا از فقدان یاران و دوستان یا از موج و آشوب دریا در وقتی که در معرض این بلیات باشند خایف نشوند به جنون یا وقاحت نزدیکتر باشند از آنکه به شجاعت و همچنین کسی که در حال امن و فراغت خویشتن در خطر افگند بدان وجه که به طریق آزمایش از بالایی بلند بجهد یا به روی دیواری یا کوهی تند خطرناک برشود یا خویشتن در گردابی افگند و در سباحت ماهر نبود یا بی ضرورتی در معرض شتری مست یا گاوی نافرهخته یا اسپی تند ریاضت نایافته شود تا به شجاعت مرا کند و مقدار خود در مردی و قوت به مردمان نماید نسبت او به تصلف و حماقت بیشتر باشد از آنکه به شجاعت

و اما افعال کسانی که خویشتن را خبه کنند یا به زهر بکشند یا در چاهی افگنند از خوف فقری یا از فزع زوال جاهی یا از مقاسات امری شنیع بر بددلی حمل کردن لایقتر ازانکه بر شجاعت چه موجب این افعال طبیعت جبن بود نه طبیعت شجاعت از جهت آنکه شجاع صبور بود و بر تحمل شداید قادر و در هر حال که حادث شود فعلی ازو صادر گردد که مناسب آن حال بود و از این معنی واجب شده است تعظیم کسی که به شجاعت موسوم بود بر کافه عقلا و حکمت چنان اقتضا کند که پادشاه یا کسی که قیم امور دین و ملک بود به چنان کس منافست و مضایقت کند و قدر او بشناسد و میان محل او و محل کسانی که بدو تشبه کنند و از شجاعت بی بهره باشند تمییز کند چه شجاع عزیز الوجود بود و استهانت او به شداید در امور محمود و صبر او بر مکاره و وقایع و استخفاف او به چیزهایی که عوام آن را بزرگ شمرند مانند قتل سخت ظاهر باشد نه به مکروهی که تدارکش ناممکن بود اندوهگن شود و نه از هولی که ناگاه حادث شود مضطرب گردد و چون در خشم شود خشم او به مقدار واجب بود و بر کسی که مستحق ایذا باشد و در وقتی که لایق بود و چون انتقام کشد هم بدین شرایط بر انتقام اقدام نماید ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۲۲۴۰

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم دوم در مقاصد » فصل دهم

 

... و تأمل باید کرد در حال میغ و صاعقه که چگونه از احتکاک دو بخار رطب و یابس بر یکدیگر اشتعال بروق و قذف صواعق که بر کوههای سخت و سنگهای خاره گذر یابد حادث می شود و همین اعتبار در حال تهیج غضب و نکایت او و اگر چه سبب کمتر کلمه ای بود رعایت باید کرد

و انسقراطیس حکیم گوید من به سلامت آن کشتی که باد سخت و شدت آشوب دریا آن را به لجه ای افگند که بر کوههای عظیم مشتمل بود و بر سنگهای سخت زند امیدوارترم از آنکه به سلامت غضبان ملتهب چه ملاحان را در تخلیص آن کشتی مجال استعمال لطایف حیل باشد و هیچ حیلت در تسکین شعله غضبی که زبانه می زند نافع نیاید و چندانکه وعظ و تضرع و خضوع بیشتر بکار دارند مانند آتشی که هیزم خشک بر او افگنند سورت بیشتر نماید

و اسباب غضب ده است اول عجب و دوم افتخار و سیم مرا و چهارم لجاج و پنجم مزاح و ششم تکبر و هفتم استهزا و هشتم غدر و نهم ضیم و دهم طلب نفایسی که از عزت موجب منافست و محاسدت شود و شوق به انتقام غایت این اسباب بود بر سبیل اشتراک ...

... و بسیار باشد که کسانی که به فرط تهوری منسوب باشند از این طایفه با ابر و باد و باران چون نه بر وفق هوای ایشان آید شطط کنند و اگر قط قلم خط نه ملایم ارادت ایشان آرد یا قفل بر حسب استعجال ایشان گشاده نشود بشکنند و بخایند و زبان به دشنام و سخن نافرجام ملوث گردانند

و از قدمای ملوک از شخصی باز گفته اند که چون کشتیهای او از سفر دریا دیرتر رسیدی به سبب آشفتگی دریا خشم گرفتی و دریا را به ریختن آبها و انباشتن به کوهها تهدید کردی و استاد ابوعلی رحمه الله گوید یکی از سفهای روزگار ما به سبب آنکه چون شب در ماهتاب خفتی رنجور شدی بر ماه خشم گرفتی و به شتم و سب او زبان دراز کردی و در اشعار هجو گفتی و هجوهای او ماه را مشهور است

فی الجمله امثال این افعال با فرط قبح مضحک بود و صاحب آن مستحق سخریت باشد نه مستحق نعت رجولیت و مستوجب مذمت و فضیحت نه شرف نفس و عزت و اگر تأمل افتد این نوع در زنان و کودکان و پیران و بیماران بیشتر ازان یابند که در مردان و جوانان و اصحا ...

... علاج بددلی و چون علم به ضد مستلزم علم است به ضد دیگر و ما گفتیم که غضب ضد بددلی است و غضب حرکت نفس بود به جهت شهوت انتقام پس جبن سکون نفس بود آنجا که حرکت أولی باشد به سبب بطلان شهوت انتقام و لواحق و اعراض این مرض چند چیز بود اول مهانت نفس دوم سوء عیش سیم طمع فاسد اخسا و غیر ایشان از اهل و اولاد و اصحاب معاملات چهارم قلت ثبات در کارها پنجم کسل و محبت راحت که مقتضی رذایل بسیار باشد ششم تمکن یافتن ظالمان در ظلم هفتم رضا به فضایحی که در نفس و اهل و مال افتد هشتم استماع قبایح و فواحش از شتم و قذف نهم ننگ ناداشتن ازانچه موجب ننگ بود دهم تعطیل افتادن در مهمات

و علاج این مرض و اعراض آن به رفع سبب بود چنانکه در غضب گفتیم و آن چنان بود که نفس را تنبیه دهد بر نقصان و تحریک او کند به دواعی غضبی چه هیچ مردم از غضب خالی نبود ولیکن چون ناقص و ضعیف باشد به تحریک متواتر مانند آتش قوت گیرد و متوقد و متلهب شود و از بعضی حکما روایت کرده اند که در مخاوف و حروب شدی و نفس را در مخاطرات عظیم افگندی و به وقت اضطراب دریا در کشتی نشستی تا ثبات و صبر اکتساب کند و از رذیلت کسل و لواحق آن تجنب نماید و تحریک قوت غضب که شجاعت فضیلت آن قوت است به تقدیم رساند و مرا و خصومت با کسی که از غوایل او ایمن بود در این باب ارتکاب کند تا نفس از طرف به وسط حرکت کند و چون احساس کند از خویش که بدان حد نزدیک رسید باید که تجاوز نکند تا درطرف دیگر نیفتد والله اعلم

علاج خوف خوف از توقع مکروهی یا انتظار محذوری تولد کند که نفس بر دفع آن قادر نبود و توقع و انتظار به نسبت با حادثی تواند بود که وجود آن در زمان مستقبل باشد و این حادثه یا از امور عظام بود یا از امور سهل و بر هر دو تقدیر یا ضروری بود یا ممکن و ممکنات را سبب یا فعل صاحب خوف بود یا فعل غیر او و خوف از هیچ کدام از این اقسام مقتضای عقل نیست پس نشاید که عاقل به چیزی از این اسباب خایف شود بیانش آنست که آنچه ضروری بود چون داند که دفع آن از حد قدرت و وسع بشریت خارج است داند که در استشعار آن جز تعجیل بلا و جذب محنت فایده ای نبود و آنقدر عمر که پیش از وقت حدوث آن محذور خواهد یافت اگر به خوف و فزع و اضطراب و جزع منغص گرداند از تدبیر مصالح دنیاوی و تحصیل سعادت ابدی محروم ماند و خسران دنیا با نکال آخرت جمع کند و بدبخت دو جهان شود و چون خویشتن را تسلی و تسکین داده باشد و دل بر بودنیها بنهاده هم در عاجل سلامت یافته باشد و هم در آجل تدبیر تواند کرد ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
 
۱
۱۱۰
۱۱۱
۱۱۲
۱۱۳
۱۱۴
۳۷۳