گنجور

 
سنایی

اندرین ملک پادشاه‌، دلست

در ره سدره بارگاه دلست

کالبد هیچ نیست عین‌، دلست

ساکن «‌بین اصبعین» دلست

قابل نقش کفر و دین است او

تختهٔ مشق مهر وکین است او

قصه جام جم بسی شنوی

واندر آن بیش وکم بسی شنوی

به یقین دان‌که‌جام‌جم‌دل‌توست

مستقر نشاط و غم دل توست

گر تمنا کنی جهان دیدن

جمله اشیا در او توان دیدن

چشم سر نقش آب وگل بیند

آنچه سر است چشم دل بیند

تا زدل زنگ حرص نزدایی

دیدهٔ سر تو بازنگشایی

دیدهٔ دل نخست بیناکن

پس تماشای جمله اشیاکن

چون نشد دیدهٔ دلت بینا

اندرین هفت گنبد مینا،

توچه‌دانی برون زخرگه چیست‌؟

فاعل‌هفت چرخ‌اخضرکیست‌؟

هر چه دارد وجود او امکان

علوی و سفلی و زمان و مکان

هر چه بیرون درون خرگاهست‌

صانع و نقشبندش الله است

در ازل گر به نفس هست انشا

جوهر و جسم و صورت و معنا