گنجور

 
سنایی

سکته از انسداد بطن دماغ

که تمامی نیابد استفراغ

بشنو از من تو حدّ و وصف حریف

خوردن و خارش زبان لطیف

وسم از او خشونتی که بود

جملگی ملمس ار بود برود

انبساط آنکه مرکز دل تو

بکشد سوی ظاهر گل تو

پس به ادخال جذب و راه هوا

بکشد آن حرارت زیبا

انقباض آنکه ظاهر بدنت

سوی مرکز برد دخان تنت

مر حمیّات را حد آنکه نهاد

گرمی بد به دلت راه گشاد

وآن حرارت غریب جای وطن

پس سرایت کند به جمله بدن

عطش آن شهوتی که گرم و تر است

جوع آن شهوتی که گرم‌تر است

لیک میلش به خشکی است فزون

این چنین گفته است افلاطون

وانکه او را صداع خوانی تو

رعشه و وجع راس دانی تو

حدّ نسیان چنین نمود استاد

سهر از انقطاع خواب نهاد

حمق را حدّ فساد ذکر و فکر

جمع این هردوان به یکدیگر

بشنو از حال و حدّ استرخا

نوع بطلان جملگی اعضا

انسداد مبادی الاعصاب

انقطاع و نفوذ قوّت و تاب

فالج از اصل و فعل استرخاست

لیک بر جانبیست چپ یا راست

لقوه کژ گشتن رخ از یک سو

میل شدق آورد ز جانب رو

آنکه بنهاد حدّ و فعل وبا

رفتن جوهر طباع هوا

خدر آن دان که چون دبیب‌النمل

ضعف و قوّت کند به نفس تو حمل

رعشه ز اضداد یکدگر حرکات

زیر و بالا به قوّت و به صفات

ربو از تنگی عروق و عضل

وز ضوارب نه در مقام و محل

ریه را از تنفّس بسیار

وز خمود عضل کزاز و قفار

انتصاب آنکه تنگ گشت نفس

قصبهٔ ریه را ز قسمت پس

ذرب است از فساد بطن طعام

بی قی اطلاق با مراره مدام

حدّ سرسام در دماغ ورم

وآن ورم گرم و سخت قحف سقم

حدّ افعال و قوّت برسام

ورمی گرم در حجاب مدام

نزله از انصباب سرد بُوَد

زو به بطن الدماغ درد بُوَد

وز دماغ آنگهی به صدر شود

وآنگهی بی‌محل و قدر شود

حدّ خانوق در عضل ورمی

بر نیاید ترا به جهد دمی

ورمی صعب از او پدید آید

حنجر و حلق را بفرساید

وآنچه را نام کرده‌اند سُعال

قصبهٔ ریّه را کند بد حال

وز زکام انصبابهای تباه

به سوی منخرین گشاید راه

بشنو از من تو حدّ و وصف عُطاس

حرکتهای ابخره ز قیاس

حاصل اندر دماغ گشت سطبر

به طبیعت ادا کننده چو ابر

سل فساد مزاج و سوداها

بس ذبول آورد به اعضاها

قوّت هاضمه تباه کند

دافعه هم به وی نگاه کند

قرحة‌الصدر ازو پدید آید

ریه را ثقلها پلید آید

از تمطی نشان چنین دادند

انکه در طب امام و استادند

حرکت در تن از همه عضلات

محتقن گشته از همه آفات

اختلاج از زیادت حرکات

کاندر اعضای آورد نفحات

انبساط انقباض ازو در دل

هر زمان آورد همی حاصل

خفقان اختلاج دل باشد

که نه از حقد و غشّ و غلّ باشد

باز گویم فُواق را من حدّ

که بر این قول ناورد کس ردّ

حرکات و تردُّد مابین

دافعه ماسکه به رأی العین

اندر اجزاء معده جمع آید

بدل انطباع منع آید

هیضه اسهال و قی بهم باشد

معده را هضم و قوّه کم باشد

به فساد آید آن طعام و شراب

هاضمه زو بمانده اندر تاب

تخمه چون هاضمه تباه شود

معده پژمرده و دوتاه شود

غلبهٔ شهوت و بیار و بگیر

حکما نام کرده‌اند زحیر

حدّ و قدر نهوع آنکه نهاد

غثیان گفت لیک بی قی و باد

حدّ قولنج هست دردی سخت

در درون شکم چو بنهد رخت

انخراقی ز حایلین باشد

وآن سرایت بانثیین باشد

گفت بقراط حد ایلاوس

وجع قولن مع‌الذبل منهوس

یرقان انتشاری از صفرا

که شود در همه بدن پیدا

چون مزاج کبد تباه شود

برص آید چو خون سیاه شود

جوهر خون شود همه بلغم

پوست ز الوان خویش گردد کم

آنکه بنهاده‌اند حدّ جذام

استحالت ز جوهر دم خام

فیعید المرار فی‌الاعضاء

شده مستولی بدن همه جا

نقرس آماس در مفاصل دان

کعب و ابهام با عروق در آن

حدّ عرق النسا بود آن درد

که کند مرد را ز راحت فرد

جانب‌الوحشی و رخ اوراک

شده زان درد پای مرد هلاک

فتق دردی شدید در امعاء

عضل البطن با صفاق قفا

حکما از قروة الامعا

این نهادند حدّ رنج و عنا