گنجور

 
سنایی

صحبت ابلهان چو دیگ تهیست

از درون خالی از برون سیهیست

دوستی ابلهان ز تقلید است

نز ره عقل و دین و توحیدست

ببُر از دوستی خلق سبک

دوستی خلق سنگ و شیشه تُنُک

سنگ در ظرف شیشه نتوان برد

نبود دوست با عرابی کرد

چنگ و نایست در صفت نادان

تنگدل باشد و فراخ دهان

زانکه ابله چو باشدت دلجوی

آب تهمت دواند اندر جوی

تا بوی تندرست و حکم روان

داردت خویش‌و دوست چون تن‌و جان

چون شود مویی از تو دیگرگون

آن شود موسی این دگر قارون

سوز بی‌نور بینی از خویشان

راست همچون چراغ درویشان

یار دانا چو شد ترا همراه

بس درازی راه شد کوتاه

چون کم آید به راه توشهٔ تو

ننگرد در کلاه گوشهٔ تو

نه برادر بود به نرم و درشت

که برای شکم بود هم پشت

دلِ تو با خدای و خلق ای خر

چون جوست ای ز نیم جو کمتر

که یکی دانه بهر زر باشد

بار یک خانه بهر خر باشد

از خریّ خران تبرّا کن

دل خود با خدای یکتا کن

تا دلت معدن نیاز کند

درِ دل پیش جانت باز کند

نه همی گویدت فلک ز فراز

کز خرد نردبان کن و بر تاز

لیک می‌نشنوی که کر شده‌ای

عقل بگذاشتی چو خر شده‌ای

گر ترا گوش عقل بودی باز

بشنیدی چو عاقلان آواز

در تو زیرا سخن مؤثر نیست

که ترا زآن جهان مبشّر نیست

در جهان خدا بر آی از خاک

چکنی کلبه‌ای که آن کاواک

چون کتابی است صورت عالم

کاندرویست بند و پند بهم

صورتش بر تن لئیمان بند

صفتش در دل حکیمان پند

صورتش خامش و سخن در وی

تن او نو و جان کهن در وی