گنجور

 
سنایی

گفت بهلول را یکی داهی

جبه‌ای بُرد بخشمت خواهی

گفت خواهم دویست چوب بر او

گفت چوبت چه آرزوست بگو

گفت زیرا که در سرای غرور

راحت از رنج دل نباشد دور

از پی آنکه در سرای سپنج

هیچ راحت نیافت کس بی‌رنج

اندرین منزل فریب و غرور

راحت از رنج دل نبینم دور

جبّهٔ مرد زهد و سنت اوست

زانکه تصحیف جبّه جنّة اوست

جبّهٔ بُرد را چه خواهم کرد

جبّه‌ای بخش نام او آورد

زانکه اندر سرای راحت و رنج

از پی نام خود نه از سرِ خنج

هرچه گردون به خلق بسپردست

نام جمله به نزد من بردست

راز این کلبه نفس غمّازست

عقل کل گنج‌خانهٔ رازست

چه ستانی ز دست آنکس قوت

که کند درس علم مات یموت

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]