گنجور

 
سنایی

بوعلی آنکه در مشام ولی

آید از گیسوانش بوی علی

قرّة‌العین مصطفی او بود

سیّدالقوم اصفیا او بود

آن جنان دُر در آن صدف او بود

انبیا را به حق خلف او بود

جگر و جان علی و زهرا را

دیده و دل حبیب و مولی را

چون بهار است بر وضیع و شریف

منصف و خوب‌رو و پاک و لطیف

فلک جامه کوه زهره دواج

قمر تخت مهر پروین تاج

در سیادت شرف مؤیّد اوست

در رسالت رسول و سیّد اوست

نسبش در سیادت از سلطان

حسبش در سعادت از یزدان

چون علی در نیابت نبوی

کوثر داعی و عدو دعی

نامهٔ دوست حاکی دل اوست

دوست را چیست به ز نامهٔ دوست

منهج صدق در دلائل او

مهتری زنده در مخایل او

بود مانند جد به خُلق عظیم

پاک علق و نفیس عِرق و کریم

فلذه‌ای بود از دلِ زهرا

جدّهٔ او خدیجهٔ کبری

زهر قهر عدو هلاکش کرد

فقد تریاک دردناکش کرد

پاک ناید ز مردم بی‌باک

عود ناید ز دود چوب اراک

ماه در چشم او هلال نمود

زهر در کام او زلال نمود

زانکه زان واسطه چشیدن زهر

وان ز دشمن بسی کشیدن قهر

بجهانید جانش از رهِ حلق

برهانیدش از دنائت خلق

روز باطل چو حق شود پنهان

اهل حق را تو به ز کور مدان

پای باطل چو دست بر تابد

دل دانا به مرگ بشتابد

چون جهان حیز را امیر کند

زال زر روی چون زریر کند

گرچه این بد به روی او آمد

پشتِ اقبال سوی او آمد

بود با این دُژم دلی همه روز

همچو خورشید دهر شهرافروز

آن بهی طلعت بزرگ نسب

آن ز علم و ورع چراغ عرب

خواسته چون خرد ز بهر پناه

شرف از منصب کریمش جاه

خاطرش همچو بحری اندر شرع

راسخ اصل بود و شامخ فرع

مسند و مرقدش بر از افلاک

مشرب و منهلش ز عالم پاک

مشرب عِرق و منهل جگرش

بود از حوض جدّش و پدرش

مانده آباد از سخای کفش

خاندان نبوّت از شرفش