گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سنایی

ذکر الشهید القتیل المظلوم ابی عمر عثمان‌بن عفان ذی‌النورین المکرم فی‌المنزلین ختن رسول‌اللّٰه صلی‌اللّٰه علیه‌ و سلّم باثنتین ام کلثوم و رقیة المبارکتین الکریمتین جامع القرآن الشاهد یوم‌التقی الجمعان الذی انزل‌اللّٰه سبحانه و تعالی فی شانه: امّن هو قانت آناء اللیل ساجدا و قائما یحذر الآخرة و یرجو رحمة ربّه، و قال النبی صلی‌اللّٰه علیه و سلّم فی حقه: عین‌الایمان عثمان‌بن عفان مجهز جیش‌العسرة، و قال ایضاً صلوات‌اللّٰه و سلامه علیه حکایة عن‌اللّٰه تعالی: استحییت من عثمان‌بن عفان، و قال الحیاء من الایمان و عثمان عین الحیاء، و قال علیه‌السّلام انا مدینة الحیاء و عثمان بابها.

گاه با عمر کرده نقص پدید

چون به حیدر رسید خود نرسید

آنکه بر جای مصطفی بنشست

بر لبش شرم راه خطبه ببست

آن ز لکنت نبود بود از شرم

زانکه دانست جانش را آزرم

چه عجب داری ار فگند سپر

شرم عثمان ز رعب پیغمبر

زانکه بُد جای احمد مرسل

از پی وعظ و از طریق مثل

گر رسد عقل سر در اندازد

ور رسد روح مایه دربازد

زانکه پیش وی از مهان جهان

نطق چون قطن گشت پنبه دهان

گفت عثمان چو بسته شد راهش

بگشاد از میان جان آهش

که مرا بر مقام پیغمبر

بی وی از عیش مرگ نیکوتر

گشت ایمن ره ممالک از او

سر به بر درکشد ملایک ازو

شرم و حلم و سخا شمایل او

هر سه ظاهر شد از مخایل او

این سه خصلت اصول را بنیاد

به دو دختر رسول را داماد

شد اقارب نواز درگه او

وآن اقارب عقاربِ ره او

شربت غم چو جان او بچشید

آن ستم از بنی‌امیّه کشید

تخم سدره اگر نورزیدی

جبرئیل از حیا بلرزیدی

سیرت داد را چو دد کردند

با چنین نیکمرد بد کردند

راستی از میانه بربودند

بی‌کرانه کژی بیفزودند

شامیانی که شوم پی بودند

اهل آزرم و شرم کی بودند

شوری اندر جهان پدید آمد

قفلشان بسته بی‌کلید آمد

عقل اگر چند صاحب روزیست

گفت یارب چه بی‌نمک شوریست

عقل کانجا رسید سر بنهد

روح کانجا رسید پر بنهد

عقل کانجا رسد چنان باشد

کیست عثمان که با زبان باشد

عین ایمان که بود جز عثمان

حجت این کالحیا من‌الایمان

دست مشاطهٔ پسندیده

کُحل شرمش کشیده در دیده

دایم از شرم صدر پیغمبر

ژاله و لاله با رخش همبر

شرم او را خدای کرده قبول

شده خشنود ازو خدا و رسول

مدد از خلق جشن عشرت را

عدّت از مال جیش عُسرت را

از پی ساز مصطفی شب و روز

بوده منفق کف و منافق سوز

به دل و عدل سرو آزادش

به دو چشم و چراغ دامادش

کرده در کار ملک و ملّت و ملک

درّ قران کشیده اندر سلک

دل و جان را عقیدهٔ عثمان

ساخته دُرج مصحف قرآن

سیرت و خلق او مؤکّد حلم

خرد و جان او مؤیّدِ علم

علم تنزیل مر ورا حاصل

دل او سرِّ وحی را حامل

صورتش خوب و نیّتش کامل

قابل صدق و عالم عامل

عاشق ذکر او لئیم و ظریف

جود او نکتهٔ وضیع و شریف

هم ز اسلاف مهتر آمده او

در کنارِ شرف برآمده او

دل و چشمش ز شوق در محراب

چشمهٔ آفتاب و چشمهٔ آب

در قرائت همه ثنا و ثبات

با قرابت همه حیا و حیات

بذل او پشتِ ملّت نبوی

شرم او روی دولت اموی

دل او با نبی موافق بود

نور جانش چو صبح صادق بود

شرم او کارساز خویشاوند

گرچه بد برد ازو رحم پیوند

شوخ چشمی زیان ایمانست

شرمِ دیده زبان ایمانست

در دویی عقل راست پیچاپیچ

چشم ایمان دویی نبیند هیچ

قابل آمد چو آینهٔ ایمان

پیش او بد همان و نیک همان

عقل جز نقد خیر و شر نکند

ورنه توحید بد بتر نکند

بد و نیک از درون چو برگیرد

دیو را چون فرشته بپذیرد

نه ز توحید بل ز شرک و شکیست

که به نزد تو دین و کفر یکیست

چشم افعی چو کرد علّت کور

پیش چشمش چه زمرد و چه بلور

ذل همان چاشنی‌شناس که عزّ

کایچ باطل نکرد حق هرگز

روی آیینه را که نبوَد زنگ

زنگ نپذیرد و نگیرد رنگ

هیچ کج هیچ راست نپذیرد

راست کج را به راست برگیرد

فتنه‌ای را که خاست در قصبه‌ش

از ذوالارحام بود و از عصبه‌ش

آن نه زو بود فتنه و کینه

زشت زنگی بود نه آئینه

خلق را آنچه عالی اندخسند

شرم و ایمانش عذرخواه بسند

خلق عالم هرآنکه نیک و بدند

همه در جستن هوای خودند

او همه نیک بود و نیک یافت

سوی یاران خویشتن بشتافت

آن جهان را بر این جهان بگزید

زانکه خود نیک بود نیکی دید

وای آنکس که سعی در خونش

کرد و این خواست رای ملعونش

زان چنان خون که خصم از وی تاخت

فسیکفیکهم خلوقی ساخت

سرِ او عمرو عاص داد به باد

سرّ او پیش دشمنان بنهاد

او ذوالارحام را گرامی کرد

طلب مهر و نیکنامی کرد

از دل خود نگه بدیشان کرد

تکیه بر اصل آب و گِلشان کرد

دل صادق بسان آینه‌ایست

رازها بیش او معاینه‌ایست

دشمنان را چو خویشتن پنداشت

بی‌غش و بی‌غل از محن پنداشت

بود وی با محمّدِ بوبکر

همچو بوبکر بی‌بد و بی‌مکر

بُد گرامی بسان فرزندش

عالیه خویش کرد و پیوندش

آنکه بوبکر را چو جان بودی

کی به فرزند او زیان بودی

دشمنان ساختند غایله‌ها

تا پدید آورند حایله‌ها

هرکه او بدگرست و بدکار است

گرچه زنده‌ست کم ز مردار است

بدگری کار هیچ عاقل نیست

دل که پر غایله‌ست آن دل نیست

خالق ما که فرد و قهارست

از حقود و حسود بیزار است

آفرین خدای عزّ و جل

باد بر وی به اوّل و آخر

بعد با عمرو حیدر کرّار

گشت بر شرع مصطفی سالار

ای سنایی به قوّت ایمان

مدح حیدر بگو پس از عثمان

با مدیحش مدایح مطلق

زهق الباطل است و جاء الحق