گنجور

 
سنایی

چه ممسکی که ز جود تو قطره‌ای نچکد

اگر در آب کسی جامهٔ تو برتابد

به مجلسی که تو باشی ز بخل نگذاری

که رادمردی از آن صدر نیکویی یابد

به ابر برشده مانی بلند و بی‌باران

کدام زایر و شاعر سوی تو بشتابد

کو خود نباری و بر هیچ خلق نگذاری

مر آفتاب فلک را که بر کسی تابد