گنجور

 
سنایی

عشقْ بازیچه و حکایت نیست

در ره عاشقی شکایت نیست

حُسن معشوق را چو نیست کران

درد عشاق را نهایت نیست

مبر این ظن که عشق را به جهان

جز به دل بردنش ولایت نیست

رایت عشق آشکارا بِه

زان که در عشق روی و رایت نیست

عالَم عِلم نیست عالم عشق

رؤیتِ صدق چون روایت نیست

هر که عاشق شناسد از معشوق

قوّت عشق او بغایت نیست

هر چه داری چو دل بباید باخت

عاشقی را دلی کفایت نیست

به هدایت نیامدست از کفر

هر کرا کفر چون هدایت نیست

کس به دعوی، به دوستی نرسد

چون ز معنی درو سرایت نیست

نیک بشناس کانچه مقصودست

بجز از تحفه و عنایت نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode