گنجور

 
سنایی

ای پسر! عشق را بدایت نیست

در ره عاشقی نهایت نیست

اگرَت عشق هست شاکر باش

که به عشقْ اندرون شکایت نیست

گر بنالی ز حال عشق، تو را

علت عاشقی بغایت نیست

جهد کن جهد تا به عشق رسی

کانچه گفتم ترا کفایت نیست

ز عمل کام دل شود حاصل

درد را نزد من حکایت نیست

چون وصیت کنم به عشقْ تو را

که مرا نوبتِ وصایت نیست

عشقْ ما را ولایتی داده‌ست

که کسی را چنان ولایت نیست

رایت خیلِ عشق فعل بوَد

عشق را نزدِ عقل رایت نیست

هر کرا عشق نیست در دل و جان

در دل و جان او هدایت نیست