گنجور

 
سنایی

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را

باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان

آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را

ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را

در میان بحر حیرت لولو فریاد را

خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند

هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را

هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد

ما به جان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را

گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم

چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را

زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا

کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را

قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم

همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را

خوش کن از یک بوسهٔ شیرین‌تر از آب حیات

چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را