گنجور

 
سنایی

مکن آن زلف را چو دال مکن

با دل غمگنان جدال مکن

پردهٔ راز عاشقان بمدر

کار بر کام بدسگال مکن

خون حرامست خیره خیره مریز

می نبیلست در سفال مکن

حال خود عالمی کند حالی

فتنهٔ نو میار و حال مکن

این چه چیزست و آن همیشه که تو

با خجسته همیشه فال مکن

با سنایی همه عتاب میار

با خراباتیان نکال مکن