گنجور

 
سنایی

باز در دام بلای تو فتادیم ای پسر

بر سر کویت خروشان ایستادیم ای پسر

زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان

بر امید دانه در دام اوفتادیم ای پسر

گاه با چشم و دل پر آتش و آب ای نگار

گاه با فرق و دو لب بر خاک و بادیم ای پسر

تا دل ما شد اسیر عقرب زلفین تو

همچو عقرب دست‌ها بر سر نهادیم ای پسر

از هوس بر حلقهٔ زلفین تو بستیم دل

تا ز غم بر رخ ز دیده خون گشادیم ای پسر