گنجور

 
سنایی

باز در دام بلای تو فتادیم ای پسر

بر سر کویت خروشان ایستادیم ای پسر

زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان

بر امید دانه در دام اوفتادیم ای پسر

گاه با چشم و دل پر آتش و آب ای نگار

گاه با فرق و دو لب بر خاک و بادیم ای پسر

تا دل ما شد اسیر عقرب زلفین تو

همچو عقرب دست‌ها بر سر نهادیم ای پسر

از هوس بر حلقهٔ زلفین تو بستیم دل

تا ز غم بر رخ ز دیده خون گشادیم ای پسر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۱۷۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم