گنجور

 
سنایی

خوبت آراست ای غلام ایزد

چشم بد دور! خه! به‌نام‌ایزد!

نافرید و نیاورید به حسن

هیچ صورت چو تو تمام ایزد

در جهان جمالت از رخ و زلف

بهم آورد صبح و شام ایزد

سبب آبروی جان‌ها کرد

خاک کوی تو گام گام ایزد

از پی عزت جمال تو داد

صورت لطف را قوام ایزد

از پی منّت وجود تو کرد

گردنان را به زیرِ وام ایزد

از پی خدمت رکاب تو داد

آدمی را دم دوام ایزد

کرد گرد سم ستور رهت

سرمهٔ چشم خاص و عام ایزد

برهمن را چو پرسی ایزد کیست

گوید آن رخ نگر کدام ایزد

ای به هر دم شراب آدم خوار

زده بر جام جانت جام ایزد

سر دام خودی نداری هیچ

زان مدامت دهد مدام ایزد

وز برای شکار دلها ساخت

خال تو دانه زلف دام ایزد

آنچنان کعبه‌ای که هست ترا

در و دیوار و صحن و بام ایزد

بده انصاف هیچ وا نگرفت

از تو از نیکویی و کام ایزد

خوبت آراسته‌ست طرفه تر آنک

خود همی گویدت به نام ایزد

تو مقیمی از آن سنایی را

داد بر درگهت مقام ایزد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode