گنجور

 
سنایی

وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد

حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد

نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی

که رنگ عشق بی‌رنگی وجود اندر عدم سازد

جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا

سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد

شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد

سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد

هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه

نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد

یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن

چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد

کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا

بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد

علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را

که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد

به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی

هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد

اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد

سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد

به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد

که شادی خانهٔ دل در میان شهر غم سازد

کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند

نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد

چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی

که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد

ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد

که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد

نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا

که آه عاشقان از بتکده بیت‌الحرم سازد

نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق

غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد

عروس عشق بی‌کس نیست با هر ناکس از کوری

کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد

بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد

طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد

نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی

هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد

دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون

اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد

هر آن چشمی که عشق از طلبهٔ خود سرمه‌ای دادش

سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد

چه می‌گویم که داند این مگر آن کز دل صافی

سنایی وار خود را بندهٔ شاه عجم سازد