گنجور

 
صامت بروجردی

دوش کردم خالی از اغیار و یار

گوشه‌ای را در تفکر اختیار

شد سفر وهم را چابک عنان

ساخت اندر وادی عبرت مکان

عرصه‌ای دیدم وسیع و هولناک

رهروان بسیار اندر وی هلاک

همچو من افتاده در هر گوشه‌ای

نیمره وامانده پی توشه‌ای

آتش حسرت به جان افروختم

عودسان در مجمر غم سوختم

کانیزه وحشت‌زده چون طی شود

ره شناسی خضر را هم کی شود

همرهان رخش جدایی تاختند

بیرق دوری ز من افراختند

من که بی‌برک و نوایم چون کنم

بی‌رفیق و آشنایم چون کنم؟

هر زمان فکر محالی داشتم

در دل غافل خیالی داشتم

عاقبت گردید بعد از چند و چون

در رهم روشن ضمیری رهنمون

گفت ای وامانده از بار گناه

لطف حق باشد گنه را عذر خواه

گر ز عصیان اشکباری توبه کن

در معاصی بی‌قراری توبه کن

توبه‌دل را صافی و روشن کند

گلخن تن وادی ایمن کند

توبه وحشی را دلیل راه شد

تا ز «مرجون لامرالله» شد

پاسخ او را جوابی ساختم

پیشکش جان در برش انداختم

کی در این وادی دلیل راه من

در شب تاریک رویت ماه من

حال کز الطاف حی کردگار

این چنین کردی مرا امیدوار

صرف کردم در گناه اوقات را

کو تلافی غفلت مافات را

چون که ناچار است در پایان کار

سوی محشر خلق عالم را گذار

اندر آن آشفته حالی چون کنم

آن زمان با دست خالی چون کنم

پس مرا کن در هدایت رهبری

کز دری شاید برون آرم سری

تحفه‌ای خواهم به خاطرخواه حق

بلکه افتد قابل درگاه حق

گفت و جاری کرد اشک از هر دو عین

گریه کن برشاه مظلومان حسین

می‌کند زینب روایت اینچنین

بعد قتل سبط خیرالمرسلین

آتش کین شامیان افروختند

خیمه سبط نبی را سوختند

اهل‌بیت آن شه بی‌غمگسار

هر یکی کردند به رستمی فرار

من ز بهر جمع ایشان تاختم

زین طرف بر آن طرف پرداختم

جمع کردم جمله را از هر کنار

یک به یک بنمودم ایشان را شمار

دیدم از آن کودکان نبود دو تن

خواهرم کلثوم را با صد محن

خواندم و گفتم که ای چون من غریب

بی‌کس و بی‌یاور و حسرت نصیب

از وصایای حسینم یاد کن

اندر این صحرا مرا امداد کن

گوئیا این کودکان بردند راه

با دل بریان به سوی قتلگاه

خیز سوی قتلگاه آریم رو

تا کنیم این کودکان را جستجو

چشم گریان هر دو سر کردیم راه

می‌نبد ز ایشان نشان در قتلگاه

گفتم ای خواهر چنین دارم گمان

تشنه بودند آن طفل ناتوان

کرده‌اند از تشنگی قطع حیات

رفته‌اند ایشان سوی شط فرات

سوی شبط کردیم رو با صد شتاب

می‌نبودند آن دو طفل دل کباب

پای را از سر دگر نشناختیم

هر دو بی‌کس در بیابان تاختیم

می‌نمودم من به حال مستمند

اندر آن صحرا صدای خود بلند

کای یتیمان برادر چون شدید؟

ای دو طفل نازپرور چون شدید؟

تا به گودالی رسیدم از قضا

هر دو را دیدم که دور از اقربا

فارغ از غم گوشه‌ای بگزیده‌اند

دستها در گردن و خوابیده‌اند

چشمشان در کاسه سرکرده جا

هر دو را یاقوت لب چون کهربا

بر سر خود خاک حسرت ریخته

اشگشان با خاک حسرت بیخته

سوختن لحنی به حال زارشان

دست بردم تا کنم بیدارشان

با احل دیدم که پیمان داده‌اند

هر دو از تاب عطش جان داده‌اند

در حرم افشا چو این آوازه شد

زین مصیبت داغ ایشان تازه شد

رشته بی‌طاقتی بگسیخته

مو پریشان خاک بر سر ریخته

اهل شام از این خبر گریان شدند

سنگ دلها زین ستم بریان شدند

سوی ابن سعد بنهادند روی

کای پلید رو سیاه زشت خو

ای لعین این قوم را تقصیر چیست

این همه بی‌باکی و تذویر چیست

حال کای ظالم حسین را کشته‌ای

پیکرش در خاک و خون آغشته‌ای

رخصتی ده تا رسانیم این زمان

قطره آبی برلب لب تشنگان

اذن بگرفتند و با روی سیاه

آب آوردند سوی خیمه‌گاه

با خبر گشتند چون اهل حرم

پای تا سر سوختند از این ستم

یعنی ای بی‌رحم قوم ناقبول

تشنه‌لب کشتید فرزند بتول

درد ما را مرگ می‌باشد علاج

آب دیگر نیست ما را احتیاج

نیست یارای نوشتن خامه را

مختصر کن (صامت) این هنگامه را