گنجور

 
صامت بروجردی

کرد رحلت چون به حکم دادگر

مادر نیک اختر خیرالبشر

پی پرستار و دل افکار و الیم

بود آن در گردان قیمت یتیم

جستجو کردند در حی عرب

دایه از بهر رسول الله طلب

کرد در آخر ز نیکو گوهری

کوکب بخت حلیمه یاوری

آن همای اوج افلاک جلال

بر سرش باز شرف بگشود بال

آن گرامی گوهر بحر صفا

چند گاهی کرد چون نشو و نما

با پسرهای حلیمه از وداد

بر سر وی خواهش صحرا فتاد

روزها با گوسفندان آن جناب

می‌نمودی جانب صحرا شتاب

تایکی روز از قضای ذوالمنن

ماند اندر خانه آن فخر ز من

کرد همراه برادر خواندگان

گوسفندان را سوی صحرا روان

همره گله چون آن سرور نبود

گرگی آمد گوسفندی را ربود

بازگردیدند وقت شامگاه

رو به سوی خانه چون با اشک و آه

در بر احمد امین ذوالجلال

لب گشودند از برای عرض حال

روز دیگر سرور کل امم

ساخت رنجه جانب صحرا قدم

جان عالم در بر جان آفرین

جبهه عالم نهاد او بر زمین

قبله حاجات ارباب وفا

بود در حال تضرع با خدا

کز دعای آن رسول ارجمند

گرگ پیدا گشت با آن گوسفند

عرض کرد ای خسرو دین و ملل

زد به نادانی ز من سر این عمل

چون ربودم روز پیش این میش را

تا نمایم سد جوع خویش را

هاتفی در گوش من داد این ندا

کای تجاوز کرده از راه خدا

هست از خنم رسل این گوسفند

بر تو می‌باشد حرام ای مستمند

در بر خود همچو جان پروردمش

سر قدم کرده برت آوردمش

یادم آمد باز اندر این مقام

گرگ‌های بی‌حیای شهر شام

آن زمان کز یوسف آل عبا

سر جدا می‌کرد شمر بی‌حیا

زینب غم‌پرور بی‌صبر و تاب

بود در نظاره با قلب کباب

لحظه‌ای در نزد شمر بد سیر

کرد دامن را ز اشک دیده تر

پس به نزد ابن سعد بی‌حیا

با تضرع کرد روی التجا

چون ز شمر و ابن سعد روسیاه

گشت محروم آن زمان با اشک و آه

کرد رو بر شامیان و کوفیان

دختر زهرا به چشم خون فشان

کز شما ای لشکر بیرون ز دین

یک مسلمان نیست در این سرزمین

در جواب آن همای اوج غم

لب فرو بستند از لا و نعم

تا ز تن ببرید پیش چشم وی

شمر راس شاه دین را زد به نی

بر سر نی راس شاه تشنه لب

در تکلم شد به پیش بی‌ادب

کی لعین اینسان که از تیغ جفا

ساختی از پیکر من سر جدا

می نه بینی خیر از جان و جهان

لحم تو گردد جدا از استخوان

از غضب بنهاد آن برگشته دین

آن سر ببریده را اندر زمین

تازیانه برگرفت و از عتاب

زد به راس نور چشم بوتراب

نیست یارای نوشتن خامه را

مختصر کن (صامت) این هنگامه را