گنجور

 
صامت بروجردی

کرد چون شداد از راه عناد

سرکشی بنیاد با رب العباد

وز عنایت کردگارمهربان

هرچه او را داد در دنیا امان

تا مگر از گمرهی آید براه

قلب وی شد دم به دم بدتر سیاه

عاقبت مامور شد از کردگار

حضرت داود بر آن نابکار

هر چه خواند افسانه دوزخ برش

بیشتر شد مغز کبر اندر سرش

مدتی داود برآن بد سرشت

کرد توصیف گلستان بهشت

عاقبت داود را اندر جواب

ساخت غمگین زین جواب ناصواب

گفت خود سازم بهشتی باصفا

من نمی‌خواهم بهشت کبریا

داد فرمان بر خطا و روم و چین

بر تمام ربع مسکون زمین

از زر و سیم و جواهر بار بار

استر و اشتر قطار اندر قطار

گرد کردند آنقدر بر روی هم

کز بیان وی شود عاجز قلم

منتخب کردند خوش آب و هوا

طرفه صحرایی وسیع و باصفا

جمله معماران ز هر شهر و دیار

جمع گردیدند روز و شب بکار

تا به سیصد سال با آن اهتمام

گشت آن بنیاد نامیمون تمام

کرده وصف وی خدای ذوالنعم

نام او باشد گلستان ارم

چون خبر دادن بر آن بی‌ادب

کرد سرداران لشگر را طلب

شد ز دار الملک خود آن نابکار

از پی سیر بهشت خود سوار

با جلالت کرد طی راه امید

دوزخی تا بر در جنت رسید

از دو پا یکپا برون کرد از رکاب

تا شود از سیر جنت کامیاب

آنکه کرده صید پشه پیل را

کرد حاضر نزدش عزرائیل را

جانب شداد با شکل مهیب

پیک حق زد هی به آواز عجیب

لرزلرزان گفت بر گو کیستی

خار راه من برای چیستی

گفت عزرائیلم و بسته کمر

بهر قبض و روح تو ای خیره سر

داشت یکپا بر زمین یکپا بزین

کرد قبض روح آن زشت لعین

ای خداوند عزیز ذوانتقام

داد از شداد شوم شهر شام

صبر کردی آنقدر کان بی‌ادب

کشت سبط مصطفی را تشنه‌لب

راس او را با حریم آنجناب

داد جا در مجلس بزم شراب

با چنان حالت که دارد کبر ننک

از چنین ظلمی به کفار فرنک

بت‌پرست و گبر و ترسا و یهود

بر سر کرسی به نزد آن عنود

مو پریشان عصمت پروردگار

زینب و کلثوم با حال نزار

هر دو اطفال بازو درطاب

ایستاده سر برنه بی‌نقاب

غل به گردن قبله اهل یقین

با تن تب‌دار زین‌العابدین

در بر آنرو سیاه تیره بخت

بی‌عمامه بر سر پا پیش تخت

گه به زنیب می‌زدی زخم زبان

گاه با کلثوم زار و ناتوان

گاه خندیدی ز عجب آن بت‌پرست

گاه گردیدی ز شرب خمر مست

گه بلب‌های شهید کربلا

می‌نمودی خیزران را آشنا

گاه تا آرد دل زینب بدرد

زین مزخرف کفر خود را تازه کرد

«لیت اشیا خی به بدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل»

«فاهلوا و استهلوا فرحاً

ثم قالوا یا یزید لاتشل»

آه از آن ساعت که کرد آن زشت دین

حکم بر قتل امام ساجدین

دید چون زینب به دست قاتلش

بی‌تحمل کنده شد از جا دلش

چشم گریان کرد رو سوی یزید

کی لعین منما امیدم ناامید

این علبل بی‌نوای خسته‌جان

یادگاری مانده از یک دودمان

قتل وی گر می‌کند قلب تو خوش

پس مرا ای بی‌حیا اول بکش

نیست یارای نوشتن خامه را

مختصر کن (صامت) این هنگامه را