گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صامت بروجردی

دردا که شده فتنه و آشوب جهانگیر

دین‌ می‌رود از دست چو از بحر کمان تیر

گشته عقلا جمله چو دیوانه به زنجیر

سُخریه جُهّال شکسته کمر پیر

روبَه زده خرگاه در آرامگه شیر

ای شاه جوانبخت و جاندار و جهانگیر

گشتند محبان تو از جان و جهان سیر

ای مهدی موعود بزن دست به شمشیر

ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق

ای داده به اِجلال تو نام تو گواهی

پی برده به اسرار خداوند کماهی

خاک قدمت زیب‌ده افسر شاهی

مشهور ز انوار رُخَت فر الهی

وصف تو چو اوصاف خدا نامتناهی

در عهده سرپنجه تو رفع مناهی

بین چهره احباب تو از غم همه کاهی

از غیبت تو کشتی دین یافت تباهی

ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق

مردم همه از بهر درم جامه درانند

دنبال زر و سیم شب و روز دوانند

در کشمکش خانه و اسباب جهانند

اندر پی دنیاطلبی پیر و جوانند

مردم پی دلجویی و آمال زنانند

زیبا پسران را به تجارت بنشانند

تا سیم و زر حسن فروشی بستانند

بین تا به کجا خلق طمع را برسانند

ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق

ای واسطه هستی نُه گنبد گردون

سرمایه فیض ابدی مظهر بی‌چون

دانای رموز ازل و نکته بی‌چون

کنز خفی بار خدا گوهر مخزون

از سیل حوادث همه گیتی ز تو مأمون

تورات و زبور و صحف از فضل تو مشحون

دفع علل ساریه را لطف تو معجون

شد چشم محبان ز غمت چون شطّ جیحون

ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق

افتاده به گرداب بلا کشتی اسلام

غیر از تو دگر دادرسی نیست در ایام

از جور سلاطین و قوی‌دستی حکام

بر اشک ارامل نگر و زاری ایتام

ابلیس به هر گوشه نهاده است دو صد دام

تا کرده به هر حیله محبان تو را رام

یک طایفه را بهر ریا ساخته بدنام

از اهل ریا روز گروهی شده چون شام

ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق

ای شیر خدا را خلف و سبط و نبیره

فخر ام و علم اب و سردار عشیره

در چشم شده روز جهان چون شب تیره

گردیده غم دهر به احباب تو چیره

غالب شده از بس که به ما سوء سریره

در دادن خمس آن همه اخبار کثیره

در ترک زکات این همه عصیان کبیره

هستیم چو قارون همه در فکر ذخیره

ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق

رفته است صداقت ز میان آمده حیله

حیله شده در دوستی خلق وسیله

عفت شده مستور ز زنهای جمیله

دلها همه از سوز چو مومست و فتیله

از بس که فراوان شده اخلاق رذیله

رفته اثر از خواندن اوراد عدیله

مرده دل مردم همه چون کرم به پیله

ای صف شکن معرکه ای میر قبیله

ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق

از بهر خدا کس نکند کار ثوابی

معموره دین روی نهاده به خرابی

از صوفی و از دهری و از شیخی و بابی

بسیار شده حقد و حسد از همه بابی

در ذائقه‌ها تلخ شده حرف حسابی

جمله پی وافوری و بنگی و شرابی

نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی

مردم همه در خواب گرانند چه خوابی

ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق

الغوث که شرح نبی افتاده ز رونق

ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق

بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق

اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق

مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق

متروک شده رحم و پرستاری و انفاق

بسیار فراوان شده شیادی و زراق

اسلام به صمصام کج تو شده مشتاق

ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق

ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق

حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت

گردیده زیارت همه اسباب تجارت

تاجر شده فاخر عوض سود و خسارت

رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت

شأن علما رفته و هر کس به جسارت

بیند سوی این طایفه با چشم حقارت

زن‌ها عوض مسئله و غسل و طهارت

اندر پی تحصیل النگو به مرارت

ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق

ای ختم وصایت به تو در امر رسالت

تا روی تو ای نیر گردون جلالت

مستور شد از دیده ارباب ضلالت

تجدید نمودند ز نو رسم جهالت

در پیروی شرع فزون گشته کسالت

طاعات خلایق همه از فرط بطالت

سرمایه خسران شد و اسباب خجالت

پر زنگ شد آئینهٔ دلها ز ملالت

ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق

سد طرق خیر شد از کامل و جاهل

شد منکر و معروف به یک پیله مقابل

پیدا یکی از صد نَبُوَد عالم عامل

از بهر زر و سیم بود اخذ مسائل

از امثله و الفیه و صرف و عوامل

گردیده به تحصیل درم اصل رسائل

خون جای سرشک ار چکد از دیده سائل

بر او نکند رحم کس از جاهل و کامل

ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق

گر لطف تو بر گم شدگان یار نباشد

یا رایت عون تو مددکار نباشد

وارستگی از این غم بسیار نباشد

آسودگی از صدمه اغیار نباشد

در پرده تو را گر گل رخسار نباشد

دلجویی ما بهر تو دشوار نباشد

گر دیده ما قابل دیدار نباشد

از ماست که بر ماست تو را کار نباشد

ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق

معموره بدعت شده از شش جهت آباد

فریادرسی نیست که گیرد ز کسی داد

در ظلم شده مردم دنیا همه استاد

شیطان متحیر بُوَد از شدت بیداد

شاگردی این خلق کند از پی ارشاد

شرک و شره و شیطنت و شیوه شیاد

بگرفته عزازیل ز ابنای زمان یاد

(صامت) چه کند جز تو به نزد که برد داد

ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق

الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق