گنجور

 
صامت بروجردی

ای گرامی گوهر درج عفاف

حوریان را خاک درگاهت مطاف

عصمت کبرای حی دادگر

دختر نیک اختر خیرالبشر

باز گردون حیله‌ای انگیخته

طرح نو بهتر جدایی ریخته

می‌زند دهر از عداوت دم به دم

رونق غمخانه ما را به هم

سخت در بستر نزار افتاده‌ای

از چه روای جان ز کار افتاده‌ای

از چه ترک آشنایی کرده‌ای

وز علی فکر جدایی کرده‌ای

همچو گویم از هجوم درد و آه

خواهی از هجران خود تو را همچو کاه

دیده‌ای اندر جدایی حاصلی

یا ز درد این عمت غافلی

بر میفکن ای به محنت یار من

پرده طاقت ز روی کار من

بس بود خاکی که ما را شد به سر

جان من نام جدایی را مبر

گر بنای صبر را دادی به آب

می‌کنی از گریه عالم را خراب

کار صبر و طاقتم در دست تست

رشته امید من پا بست تست

بعد پیغمبر ز اشرار عرب

هر چه دیدم ظلم و طغیان و غضب

بودم از هر ابتلا بی‌واهمه

شاد کام از وصل تو ای فاطمه

گر ز خون دامان دل‌آلوده بود

تا تو بودی خاطرم آسوده بود

چون تو بندی از جهان بار سفر

در فراقت بگذرد آبم ز سر

ای انیس غصه پنهانی‌ام

وی دوای درد بی‌سامانی‌ام

از تو خواهم عذر عمر رفته را

رنج‌های سال و ماه و هفته را

تا قدم در کلبه‌ام افراختی

با همه بیش و کم من ساختی

از غم و زحمت نیاسودی دمی

داشتی هر دم غمی و ماتمی

بردی اندر خانه‌ام ای خون جگر

گرسنه با عور و عریانی به سر

با چه زحمت‌ها و غم‌ها نو به نو

اکتفا کردی به قرص نان جو

ای انیس و مونس دیرینه‌ام

داغ خود چون مینهی بر سینه‌ام

نزد باب ای آفتاب منجلی

در جنان منما شکایت از علی

لیک بر گو در بر ختمی مآب

شد گلوی شوهرم اندر طناب

گو برای بیعت ارباب فجور

جان مسجد کشیدندش به زور

گو نهاد ای جان به قربان سرت

پای هر بیگانه روی منبرت

گو نهادند امتت ای سرفراز

در به روی دخترت بعد از تو باز

نیست یارای نوشتن خامه را

مختصر کن (صامت) این هنگامه را