گنجور

 
صامت بروجردی

از قفس راندی و گفتی رو که آزادی دگر

تا مرا سازی اسیر دام صیادی دگر

بهر من آسودگی در بند بهتر حاصل است

تا نیفتد دیده‌ام بر سرو آزادی دگر

با همه سرعت مگر چون من به زلفت شد اسیر

گرنه از کویت وزان نبود چرا بادی دگر

دوش اسم دانه خال تو آمد بر زبان

نشنوم از مرغ دل امروز فریادی دگر

نیر بر چشمم زن و چشم خود از بیگانه بند

کشته خود را مده بر دست جلادی دگر

از وفا نبود که شیرین بعد مرگ کوهکن

دل نهد بر عشقبازی‌های فرهادی دگر

(صامتا) دس ادبیت داده این طلب اللسان

می مجو این رتبه از تادیب استادی دگر