گنجور

 
صامت بروجردی

شنیده‌ستم که شاپور ذوالاکناف

خصومت داشت با شاهی ز اسلاف

به شه گردید از شاپور در جنگ

ز بس جنگ خصومت عرصه شد تنگ

ز میدان جدال آمد فراری

به حصن شهر سلطان شد حصاری

بزد شاپور دور شهر آن شاه

پی بگرفتن آن شهر خرگاه

نرفت از لشکر و سرخیل و سردار

به قدر چهار سال از پیش او کار

یکی روز از قضا شاپور دلگیر

به گرد شهر گشتی بهر تسخیر

شه آن شهر زیبا دختری داشت

به چرخ حسن رخشان اختری داشت

سپاه حسن او دوران گرفته

به خوبی باج از خوبان گرفته

به سیر لشگر شاپور آنجا

ز بام قلعه بود اندر تماشا

نظر باز قضا افکند از دور

نگاه آن پری بر روی شاپور

بشد آن دختر شیرین شمایل

به طاق ابرویِ شاپور مایل

به پنهانی سوی او داد پیغام

که گر شاپور می‌بخشد مرا کام

بکوشم درحصول مدعایش

به فتح قلعه گردم رهنمایش

دل شاپور از آن پیغام شد شاد

نوید وصل بر دختر فرستاد

به تمهیدی که می‌دانست دختر

سوی شهر پدر سر داد لشگر

نخستین کار کان لشگر نمودند

پدر را در برش بی‌سر نمودند

ره بیداد بر روی رعیت

گشودند از برای قتل و غارت

هر آن دادی که باید داد داند

غبار شهر را بر باد دادند

چو شد شاپور ز آن جنگ و جدل فرد

همان دختر به عقد خود درآورد

صباحی دید شه بر روی بستر

به خون آلوده سر تا پای دختر

تفحص کرد چون معلوم گردید

یکی برگ گل اندر بسترش دید

که از غلطیدن آن ماه منظر

شده از برگ گل مجروح پیکر

تعجب کرد شاپور و بپرسید

که ای نیکو نهال باغ امید

پدر همچون تو سرو نو رسیده

مگر اندر چه بستان پروریده

غذایت را به طفلی از چه داده

لطافت از چه در طبعت نهاده

بگفتا زردهٔ تخمی نوا داد

ز مغز بره و مرغم غذا داد

شراب صافیم قوت روان کرد

که جسمم را چه یاقوت روان کرد

غضب آلوده شد شاپور بر وی

بدان بی‌مهر نارعنا بزد هی

که ای در بی‌وفایی شهره شهر

نباید از تو ایمن بود در دهر

پدر را کاین همه وصفش شمردی

به چون من دشمنی آخر سپردی

یقین دارم که ای مکار پر فن

از او بهتر نخواهی بود با من

ببستش بر سم توسن دو گیسوی

روان بنمود در هر شهر و هر کوی

بلی (صامت) وفای دهر اینست

زن و فرزند را یاری چنین است