گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صامت بروجردی

ای که ناورد دلیران را ندیدی در نبرد

چهره‌ات از جمله شیران نگردیده زرد

خواهی ار بینی به دوران سپهر لاجورد

کیست هنگام جدل در وقعه ابطال مرد

بین به جنگ قوم کوی مردی عباس را

بهر امداد برادر چون برون شد از خیم

آن یگانه مظهر قهر خدای ذوالنعم

سر نهاد از فرط استعجال بر جای قدم

گشت گردونی پی تعظیم نزد عرش خم

تا ثنا بسرود شاه آسمان کرباس را

کی گرامی گوهر دریای تعظیم و شرف

ماهتاب بی‌خسوف و آفتاب بی‌کسف

این همه لشگر به قصد قتل تو بربسته صف

چند باید زد بهم از حفظ جان دست اسقف

چند باید ناس دیدن طعنه نستاس را

رخصتی خواهم که در راه تو جانبازی کنم

شویم از جان جهان دست و سرافراز بکنم

همچو باراناندر میدان سبکبازی کنم

با دم شمشیر و پیکان بلا بازی کنم

از شهابت تیغ سوزم لشگر خناس را

شاه گفت ای پر هنر شیر نیستان یلی

ای مراد در هر محن خیرالمعین نعم الوالی

من بر تبت چون پیمبر تو به رفعت چون علی

گر رود از دست من چون تو جوان پردلی

فرق امیدم به سر ریزد تراب یاس را

گر توانی بی تانی کن سوی میدان شتاب

کن عدو الله را انذار از بئس العذاب

وز نصیحت نائمان جهل را برهان ز خواب

هم برای کودکان تشنه کن تحصیل آب

هم برون کن از صدور اشقیا وسواس را

آن به سقایی سپاه تشنه کامان را کفیل

جانب نمرودیان رو کرد مانند خلیل

سد راه وی شدند از آب آن قوم محبل

بردرید آن زاده میراب حوض سلسبیل

با غضب از هم صفوف قوم حق نشناس را

کرد از بس کشتزاران حق‌ناشناسان فوج فوج

معنی جذر اصم را ظاهر اندر فرد و زوج

هست مردانه وی سوی شط بگرفت اوج

شط ز شادی سوی شه بنمود رو برداشت موج

همچون دریا در کنار خود چو دید الیاس را

مشک را آن وبافا پرکرد از آب فرات

خواست از خوردن آب آورد بر تن حیات

عقل هی زد کز وفا دور است ای نیکوصفات

از لب خشک حسین یاد آر کز بهر نجات

پر کنی از سلسبیل مرگ جام و کاس را

دیده تر با لب خشک از فرات آمد برون

شد محیط نقطه توحید کفر از حد فزون

آن شرار ناز قهر قادر بی‌چند و چون

تا نماید بیرق شیطان پرستان سرنگون

تیز کرد از بهر کشت عمر عدوان داس را

بسکه ببرید و درید و خست بربست و شکستِ

سرکشان را سینه و سر حنجر و در پا و دست

پردلان را از سرزین کرد بس با خاک ست

تیغ آن شهزاده آزاده یزدان پرست

گشت از تندی و تیزی طعنه زن الماس را

او به فکر آب سوی خیمه توسن تاختن

خصم بدخو بهر قتلش گرم تیغ انداختن

چرخ اندر کجروی تا کار او را ساختن

شد چه نراد کواکب مایل کج باختن

بشکند جوش ثعالب صولت هرماس را

پس همای اوج عزت گشت مقطوع الیدین

دید بند مشک بر دنندان گرفتن فرض عین

ریخت آبش را قضا بر خاک چون با شورشین

بر زمین افتاد از زین ملتجی شد بر حسین

خواند بر بالین خود شاه مسیح انفاس را

شاه دین آمد بسر وقت تن غم پرورش

بهر دلجویی گرفت اندر سر زانو سرش

حضرت عباس خون جاری شد از چشم ترش

با برادر یک سخن گفت و بدل زد اخگرش

کای ز داغت شعله بر جان تاب در تن پاس را

تو نهادی بر سر زانو سر من از وفا

تا که بر دامن نهد راس تو ای بی‌اقربا

(صامتا) بین گردش این واژگونه طاس را