گنجور

 
سام میرزا صفوی

پدرش خیاط بود فاما چون در ازل قامت قابلیتش را بخلعت استعداد و کسوت رشد و رشاد آراسته اند لاجرم سررشته قبول بچنگ آورد در زی ارباب فضل گریخت و بسوزن جد و جهد وصله تفاخر بر خرقه آمال خود دوخته دست طلبش را بدامن مردم اهل انگیخت و همواره اوقات در صحبت اهالی بکسب مجد و معالی مصروف میداشت . در آنکه در این فن قابل است سخنی نیست سخنی که هست در مربی است اگر او را مربی بودی گوی تفوق از بسیاری در ربودی خداش مزد دهاد که بسعی خود را بدین مرتبه رساند سیاق کلامش مصداق حال و شاهد این مقال است :

گر غمی از تو نبودست الم داشته ایم

هیچگه شرح جفای تو نکردیم رقم

حرف سودای تو پنهان ز قلم داشته ایم

نه زغم بود شب هجر تو بیماری ما

چشم بر رهگذر خواب عدم داشته ایم

شمع گریان و من از دیده تر اشک فشان

همه شب تا بسحر ماتم هم داشته ایم

چون هلاکی ز گدایان سر کوی توایم

این ابیات نیز از اشعار آبدار اوست :

دست حاجت بر ارباب کرم داشته ایم

بلای عشق دلا سخت جان ستان بوده است

ز عشق هر چه تو میگفته ای چنان بوده است

میان خون جگر بوده ام ز دوری تو

ز دل بپرس که او نیز در میان بوده است

حاصل از عشق بتان کردیم رنگ زرد را

غیر از این رنگی ز خوبان نیست اهل درد را

حقه لعل بتان را که ز جان ساخته اند