گنجور

 
سام میرزا صفوی

اصفهانی الأصل بودست در اوایل عطاری کردی مولانای مذکور چون مدتی با من می بود. روزی ازوی پرسیدم که سبب ابدالی تو چه بود گفت در وقتی که عطاری میکردم عاشق جوانی شده بودم روزی برای جوان غزلی گفته بودم و در پیش دکان باو عرض میکردم که محصلی براتی باسم من آورد گفتم ساعتی صبر کن که این غزل را بخوانم از آنجا که انسانیت اتراک است چوبی بر من زد و جوان از مشاهده ی آن بر هم شده براه خود رفت آتش هجران در کانون سینه من شعله کشید. آتش در دکان زدم و روی بدروازه روان شدم. در بیرون شهر بقلندری برخوردم رخوت خود را بدو دادم و نمدی او را بستدم و آستینش را بریده بر سر نهادم و الف واری از دامنش بریده بر میان بستم و روی بکوی یار روان شدم چون اقوامم واقف شدند زبان نصیحت بلکه ملامت بر من گشودند، هیهات . هیهات،

آخر از نصیحت به فضیحت انجامید مرا بدار الشفا بردند و مدت سه ماه در بند کردند اما فایده ای بر آن مترتب نشد زیرا که بزرگان گفته اند . لایصلح الدواء ما افسده الدهر .

بنابر آن مرا از بند رها کردند و ترک من گفتند، بعد از آن مدت سه سال در اصفهان سر و پای برهنه می گشتم بعد از آن به تبریر رفته پنجسال دیگر بدین صورت در کنج میخانه ها با ارمنیان بسر می بردم و در آن ایام این غزل گفته بودم :

من گبر نوم میان ایشان

دارند دل خوش و ندارند

طبع بد و خاطر پریشان

بالله ندیدم از مسلمان

این طور که دیده ام از ایشان

ابدال ز بهر یک پیاله

بعد از آن توفیق الهی رفیق حالم شد و بمضمون بلاغت مشحون « یا ایها الذین آمنوا توبوا الی الله توبه نصوحا » تایپ شده و مدت دوازده سال دیگر بعبادت گذرانیدم .»

اما گاهی اندکی از جزو اعظم تناول میفرمود و از سر کیفیت تمام بشعر بگفتن مشغولی میکرد . بنابران اشعار او خالی از کیفیتی نیست اما در اواخر از آن نیز تائب شد این غزل هم زاده ی طبع اوست :

شده ام اسیر دردی که از آن بتر نباشد

چه بلاست چشم مستت که بیک نظر ز هر سو

بکشد هزار کس را که تو را خبر نباشد

بکجا بریم جانی که ز هجر او نسوزد

بچه خوش کنیم دل راغم یار اگر نباشد

چو شراب خون دل شد جگرم کباب اولی

که کباب دردمندان بجز از جگر نباشد

پی عاشقی نهادم قدمی و دانم آخر

فکند مرا بجایی که رهم بدر نباشد

همه گفته تو گویا صفت پری است ابدال

این چند مطلع نیز از اوست :

پروانه عاشق است، تو سرگرم کیستی؟

از برای جرعه ای می خادم میخانه ام

خدمت رندان کنم تا پر شود پیمانه ام

ساقیا بس بود این عشرت نوروزی ما

که شود جام می کهنه بنو، روزی ما

آمد محرم و در میخانه بسته اند

رندان باده نوش به ماتم نشسته اند

آمد صبا و غنچه گل را زهم گشود

روی دلی به بلبل خونین جگر نمود

ترک من شیوه ی بیداد نکو میداند

طور عاشق کشی آنست که او میداند

دیگر بما مگویید قول رقیب بد گو

و در مقطع این غزل تخلص او طوری واقع شده که :

او را چکار با ما، ما را چکار با او

ابدال وش بکویت شبها که سر نهادم

گاهی قصیده هم میگفت، در جواب قصیده ی ردیف « گل » مولانا کاتبی در تتبع منقبت حضرت امیر علیه الصلوه و السلام قصیده ای گفته بود این دو بیت از آنجاست :

خشتم بزیر سر بود خارم بزیر پهلو

گر کند دعوی یکرنگی از او باور کنید

ز آنکه دارد رنک آل حیدر کرار گل

چون سهیل طلعتت میافکند عکسی بر او