گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سام میرزا صفوی

در اصل شیرازی است اما اکثر اوقات در بغداد و دارالسلطنه تبریز بسر میبرد . شاعری متین و نکته دان و شیرین بود اشعار او شتر گربه واقع شده، چه یک غزل او که تمام خوب باشد کم است، اما آنچه خوبست بسیار بسیار خوب واقع شده من با او بسیار صحبت داشته ام و شعر هم، با هم خوانده ایم و شعری چند که شاگرد او شریف مشهور ساخته موسوم بسهو اللسان از روی ستم ظریفی است از اکثر آن شعرها او را خبری نسیت و دیگر غیر از شاعری بسیار فقیر و درویش نهاد بود، وفات او در تبریز واقع شد در شهور سنه احدی و اربعین و تسعمایه و در سرخاب مدفون است.این غزل و چند بیت از اشعار اوست :

نه در راه وفایش دست و پایی میتوانم زد

تو کاز سوز محبت بی نصیبی چاره ی خودکن

که من پروانه ام خود را بجایی میتوانم زد

بدستی عاشق از سنگ ملامت خانه میسازد

بدستی تا زغم بر سر زند ویرانه می سازد

میان زهد و رندی عالمی دارم نمیدانم

این سلطنت بملک سلیمان برابر است

بیداریی که زلف تو نبود برابرم

نه آرزوی تو از دل بدر توان کردن

نه از پی تو توان آمدن ز بیم رقیب

نه بی تو رو بدیار دگر توان کردن

بیا که گریه من آنقدر زمین نگذاشت

که از فراق تو خاکی بسر توان کردن

چنین که عاشق روی توام ز جور رقیب

کی از جمال تو قطع نظر توان کردن

لسانی از پی وصلت اگر زیاده رود

متاع زندگیش مختصر توان کردن

امروز پریشان تر از آنم که توان گفت

وز داغ جدایی نه چنانم که توان گفت

حالی من دل خسته بشکلی نگرانم

اما نه بشکلی نگرانم که توان گفت

بیداد گری پنجه فرو برده بخونم

نگرفته حریفی رگ جانم که توان گفت

زخمی نرسیده است بجانم که توان زیست

شوقی نگرفته است عنانم که توان گفت

خون میچکد از داغ نهانم چو لسانی

چه ناز و فتنه که در نخل فتنه بار تو نیست

گرم بجور و جفا می کشی نمی رنجم

که مست نازی و اینها به اختیار تو نیست

از کجا میآید آن گلبرگ خندان از کجا

از کجا چشم و چراغ دردمندان از کجا

طور من بد آرزو بیحد بتان مشکل پسند

من کجا سودای این مشکل پسندان از کجا

بدل دردی کاز آن شیرین شمایل داشتم گفتم

گذشتم از سر خود هر چه در دل داشتم گفتم

خدا بدست من آن طره ی دو تا نگذاشت

غریب سلسله ای داشتم، خدا نگذاشت

خوش آنزمان که من از شوق بوسه می مردم

بدان رسید که رحمی کند، حیا نگذاشت

صراحی اشک گلرنگ از خروش چنگ می بارد

ز ابر دست ساقی آب آتش رنگ می بارد

گرفتم با دل چون شیشه راه عشق و رسوایی

چه، دانستم که در راه ملامت سنگ می بارد

یکدم از عشق تو بیغم نتوانیم نشست

بی غم عشق تو یکدم نتوانیم نشست

چیست دانی غرض از عشق، نشستن با هم

پس غرض چیست که با هم نتوانیم نشست؟

غیر خوبان جهان مردم عالم هیچند