گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سام میرزا صفوی

که قاسمی تخلص میکند از سادات جنابادست و از اکثر خوش طبعان ولایت خراسان بمزید علم و عبادت و فهم و فراست ممتاز و مستغنی است . در شعر و عروض و معما سر آمد است. از اولاد امیر سید جنابدیست که همیشه پیشوای و مقتدای آن ولایت بوده اند و حالا برادر او امیر ابوالفتح در شهر خود بدان کار مشغولست، اما امیر مذکور با وجود بذل و سخا و کرم و علو شأن دایم بمضمون بلاغت مشحون الفقر فخری عمل کرده بطریق ائمه کرام علیهم السلام اوقات میگذراند و درویشی و فقر او زیاده از آنست که تعریف توانکرد. بهمه صفتی آراسته و باکثر کمالات پیراسته است همه قسم شعر میگوید اما در مثنوی سرآمد زمانست بی تکلف در مدح گستری بی بدل است و کسی در این زمانه مثنوی را بهتر از او نگفته و در مثنوی چهار کتاب نظم کرده نظم اول شاهنامه که فتوحات زمان حضرت صاحبقران مغفور را نظم نموده. این چند بیت در صفت جنگ از آن کتابست :

غبار آنچنان در هوا شد حجاب

که ره بست بر دعوت مستجاب

ز والای گلگون سنان بهره مند

شفق از زمین نیزه داری بلند

یلان غرق آهن ز سر تا بپای

چو صورت که گیرد در آئینه جای

نهان در زره مهوشان زمان

چو در حلقه دیده ها مردمان

یلان از تبرزین فتاده نگون

چو از تیشه کوهکن بیستون

فرو مانده اسبان ز جولان همه

چو اسبان شطرنج بیجان همه

این سه بیت هم در تعریف باغ از همان کتابست :

صنوبر زده شانه گیسوی خویش

کشیده دل آدمی سوی خویش

عیان شاخ گل ز آب روشن ضمیر

چو قد بتان در لباس حریر

سهی، سرو و آب، از درخشندگی

بود خضر و سرچشمه زندگی

دیگر کتاب لیلی و مجنون که باسم صاحبقران گفته این دو بیت در خطاب لیلی با ناقه مجنون از آن کتابست .

گلزار جهان تهی کن از خار

کان غیرت صد هزار گلزار

روزی که ز بوی گل شود مست

خاری نزند بدامنش دست

این دو بیت نیز از آن کتابست :

حرف غم او ز صفحه دل

حاشا که شود بگریه زایل

داغ دل لاله در بهاران

زایل نشود بآب باران

این دو بیت را هم در بیماری لیلی گوید :

شد ساعد سیم نازنینش

چون نای قلم در آستینش

شد مهره ی پشت آن سمن بر

چون رشته در ز پای تا سر

دیگر، کتاب گوی بازی صاحبقرانست بنام کارنامه که حسب الأمر مطاع در سلک نظم کشیده، این سه بیت در صفت گوی بازی در آنجاست :

چوگان بکفش چو بر ستور است

موسی وعصا و کوه طور است

هر گوی زری چنانکه خواهی

از ضربت صولجان شاهی

در مرکز ماه رفته، آن سان

چون زرده درون بیضه پنهان

دیگر خسرو و شیرین است که بنام من گفته و این دو بیت در مناجات از آن کتاب ثبت افتاد :

ز خال و عارض خوبان مهوش

مرا در خرمن هستی زن آتش

که چون سوزم بدوزخ نبودم کار

که خاکستر نسوزد کس دگر بار

این چند بیت در خطاب عاشق با شمع نیز از آن کتابست :

تو را چون من در این دیر غم انجام

مگر دادی است از بیداد ایام

که می بینم دلت ز آنسان مشوش

بجای خاک بر سر کرده آتش

تو گر داری ز شب تا صبحدم سوز

من بیچاره میسوزم شب و روز

تو را از گردش چرخ جفا کیش

چو من بس عقده ی مشکل بود پیش

که از تاب غمت می باید افروخت

چو من تا زنده ای می بایدت سوخت

توئی آنمرغ آتش خوار خونخوار

کاز آتش خوردنت سرخست منقار

بصد خون دلت دور زمانه

دهد، از قطره ی اشک، آب و دانه

بآتش زنده ای همچون سمندر

مگر آب حیات، توست، آذر؟

این دو بیت نیز در صفت بهاران از آن کتابست :

دهان غنچه گل شبنم آمیز

لبش از خنده شیرین شکر ریز

ز دلکش غنچه های ناگشوده

هزاران سبزه ی گلگون نموده

اشعار خوب او بسیار است و زیاده از این موجب اطناب میشود این چهار بیت هم از اوست :

برآی ای جان ز تن بهر نثار اکنون که یار آمد

اگر در عاشقی روزی، مرا خواهی بکار آمد

دل دیوانه ام از یار جدا میگردد

کس ندانست که دیوانه کجا میگردد

در عشق تو گر چنین حزین خواهم بود

رسوای زمانه بعد از این خواهم بود

دلدار اگر توئی، چنان خواهم شد

دلداده اگر منم، چنین خواهم بود