گنجور

 
سلمان ساوجی

فرستاد افسر و خورشید را خواند

برِ خود چون مه و خورشید بنشاند

حدیث صیدگاه و شیر و جمشید

حکایت کرد یک یک پیش خورشید

بدو گفت این پسر خسرو نژادست

که خسرو سیرت و خسرو نهاد است

رخش آیینه آیین شاهی است

ز سر تا پا همه فرّ الهی است

مرا مرد هنر پرورد باید

ز شخص بی هنر کاری نیاید

کنون در کار شادی من حزینم

غمی در دل نمی‌آید جز اینم

عیار گوهرش گرچه درست است

ولی یکبارگی در کار سست است

به هر بابی که کردم آزمایش

ندیدم یک سر مو زو گشایش

ز جاه و گوهر ارچه با نصیب است

ولی در کار چون تیغ خطیب است

خرد تیغ خطیبش می‌شمارد

که قطعاً هیچ بُرّایی ندارد

چو بشنید این فسانه افسر از جفت

بدو کرد آفرین از مهر و پس گفت:

«بدان، شاها حقیقت کان جوانمرد

که دیده‌ست او بسی گرم و بسی سرد

به پیش من کنون عین الیقین است

که نور دیده فغفور چین است

هوای خدمت درگاه قیصر

بر آوردش ز تخت و تاج و کشور

نشاط پایهٔ تخت خداوند

چو یاقوتش ز جای خویش برکند»