گنجور

 
سلمان ساوجی

شب تاری به روز آورد جمشید

به شب بنوشت مکتوبی به خورشید

مطوق طوطیی پریده در شب

چو زاغ شب به دنبالش مرکب

که در هندوستان سنگین قفس داشت

پریدن در هوای چین هوس داشت

ز هندستان به سوی چینش آورد

بر اطراف ختن شکر فشان کرد

درونش داد سوز قصه‌ را ساز

به نوک خامه کرد این نامه آغاز

به نام دادبخش دادخواهان

گنه بخشنده صاحب گناهان

خلاص انگیز مظلومان محبوس

علاج آمیز رنجوران مأیوس

ازو باد آفرین بر شاه خوبان

چراغ دلبران و ماه خوبان

مه برج صفا صبح صباحت

گل باغ وفا، عین ملاحت

طراز کسوت چین و طرازی

نگین تاج و فرق سرفرازی

چراغ ناظر و خورشید آفاق

فراغ خاطر و امید مشتاق

عزیزی ناگه افتادی به زاری

ز جاه یوسفی در چاه خواری

سرشک گرم رو را می‌دواند

به صدق دل دعایت می‌رساند

غریبی ناتوانی مبتلایی

ازین سرگشنهٔ بی دست و پایی

که ای نازک نگار ناز پرورد

چو گل نه گرم گیتی دیده نه سرد