گنجور

 
سلمان ساوجی

ای صبا خیز و دمی دامن خرگه بردار

گوشه ابر نقاب از رخ آن مه بردار

آن سمن رخ به وثاق دل ما می‌آید

خار این راه منم خار من از ره بردار

صد رهت جان به فدا رفت و نیفتاد قبول

سر نهم بر سر کویت سرم از ره بردار

می‌برد باد سحر پی به سر کوی حبیب

ای دل خسته پی باد سحرگه بردار

نقل کن نقل از آن لب، نه به وجهی که شود

آگه آن نرگس سودا زده، ناگه بردار

به فراشی صبا ناگاه برخاست

به صنعت دامن خرگه برانداخت

ز خرگه بر ملک نظاره می‌کرد

چو غنچه در درون دل پاره می‌کرد

بتان نظاره دیبا و کالا

بت چین فتنه آن قد و بالا

نوایی داد از آن هر مطربی را

قصب بخشید هر شکر لبی را

به جوش آمد درون جان مشتاق

ز طاقت شد دلش یکبارگی طاق

ملک جمشید را چون دید بیتاب

ز مهرویان اجازت خواست مهراب

که امشب سوی خان خود گراییم

اگر عمری بود فردا بیاییم

ملک سرباز پس چون زلف پیچان

جدا گشت از بر خورشید تابان

همین کز طلعت خورشید شد دور

چو سایه بر زمین افتاد بی نور

دمی آهش رسیدی نزد ناهید

گهی اشکش دویدی سوی خورشید

چو مروارید شد بر خاک غلتان

بر او حلقه شده جمع غلامان

چو شمع از عشق خورشید دل افروز

به سوز و گریه آن شب کرد تا روز

در آن ساعت چو پر شد شمع گردون

چو چشم عاشقان از اشک و از خون

تو گفتی بخت گردون چهره برداشت

و یا از روی گیتی بهره برداشت

به پیش خویشتن شمعی بر افروخت

حدیث اندر گرفت و شمع می‌سوخت

چو شمعش بود ریزان دمع بر دمع

ز سوزش گریه می‌افتاد بر شمع

چو شمع از روشنایی اشک می‌راند

به سوز این قطعه را با شمع می‌خواند: