گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

غباری کز ره معشوقه آید

به چشم عاشقان عنبر نماید

من افتاده آن خاک دیارم

که گرد از دل غبارش می‌زداید

چو من خواهم که گل چینم ز باغش

گرم خاری رود در دست، شاید

به مژگان از برای دیده این خار

برون آرم گر از دستم برآید

به هر بادی که می‌آید ز کویش

مرا در دل هوایی میفزاید

صبا درمَگذر از خاک در او

که کار ما ازین در می‌گشاید

عنان زلف او برپیچ تا باد

رکاب اندر رکاب او نساید

در آن منزل که جان از ترس می‌کاست

دو ره گشتند پیدا از چپ و راست

ملک مهراب را گفت اندرین راه

چه می‌گویی؟ جوابش داد کای شاه

طریق راست راه مرز روم است

همه ره کشور و آباد بوم است

ره چپ هم ره روم است لیکن

در آن ره ز آدمی کس نیست ساکن

سراسر بیشه و کوه است و دریا

کنام اژدها و جای عنقا

طریق راستی یکساله راه است

طریق رفتن چپ چار ماه است

ملک را شوق در دل جوش می‌زد

هوایش راه صبر و هوش می‌زد

عنان بر جانب راه دوم تافت

دوان اندر پیش مهراب بشتافت

ملک را گفت این راهی است بی‌راه

نمی‌شاید که بی‌راهی کند شاه

مرو راهی که دیگر کس نرفته‌ست

هما نگذشته و کرکس نرفته‌ست

همی گفت این و زینسان همی راند

که باد از رفتن او باز می‌ماند

به ناگه پیشش آمد بیشه‌ای خَوش

مقامی جان فزا و جای دلکش

سمن پرورده جان از سایه بید

نداده برگ بیدش جای خورشید

نسیمش مشک و خاکش زعفران بود

هوایش جان و آب او روان بود

فراز شاخه‌های صندل و عود

قماری راست کرده بر بط و عود

چنار و سروش اندر سرفرازی

همی کردند با هم دست یازی

هزاران طوطی و طاووس و شهباز

فراز شاخ‌ها می‌کرد پرواز

تذروان خفته خوش در ظل شاهین

ز بالَش باز کرده فرش و بالین

ملک مهراب را گفت: «این چه جاییست؟»

جوابش داد کین جنی سرایست

مقام و منزل روحانیانست

سرای پادشاهِ جنیانست

تو این مرغان که می‌بینی پری‌اند

ز قصد مردم آزاری بری‌اند

بگو تا نافه‌ها را سرگشایند

عبیر و عنبر و لادن بسایند

ملک فرمود تا بزمی نهادند

در آن منزل پری خوان ساز دادند

کنیزان پری رخ را بخواندند

به ترتیب پری خوانی نشاندند

همی کردند مشک افشان چو سنبل

به دامن عطر می‌بردند چون گل

می اندر جام زر چون مشتری بود

درون شیشه مانند پری بود

همی کرد از نشاط نغمه چنگ

در آن مجلس ز گردون زهره آهنگ

چو لاله مشک بر آتش نهادند

چو غنچه نافه‌های چین گشادند

جمال چینیان را چون بدیدند

همان دم جنیان برقع دریدند

بتان چین به از حوران رضوان

پری رویان چینی خوشتر از جان

به هر جانب هزاران پیکر جن

در آن جنت سرا گشتند ساکن

ملک جمشید بر کف جام باده

پری و آدمی پیشش ستاده

ز دل هر لحظه‌ آهی برکشیدی

به یاد یار جامی درکشیدی

از آن آیین و بزم شاهزاده

خبر بردند پیش حورزاده

تماشا را چو ماهی از شبستان

برون آمد به عزم آن گلستان

هزاران دلبر از جان گشته همراه

روان آمد به سوی مجلس شاه

اشارت کرد تا پیروزه تختی

نهادند از بر عالی درختی

بر آن بنشست چون گل شاد و خرم

نظر می‌کرد سوی مجلس جم

چو چشم او بدان مه پیکر افتاد

حجاب و صبر و مستوری برافتاد

چه بودی گر دلش سوی منستی

چه خوش بودی اگر شوی منستی

درین اندیشه رفت و باز می‌گفت

که چون گردد پری با آدمی جفت!

ملک جمشید ملک عقل و جانست

که فرمانش بر انس و جان روانست

دو عالم ذره است و مهر خورشید

دلست انگشتری و عشق جمشید

چو جمشید پری رخسار انجم

عیان شد از هوا شد دیو شب گم

انیسی داشت نامش ناز پرورد

که می‌کرد از لطافت ناز بر ورد

رفیق و مهربان و خویش او بود

به رسم پیشکاران پیش او بود

زبانش را به پوزش‌ها بیاراست

فرستاد و ز خسرو عذرها خواست

که شاها آمدن فرخنده بادت

فلک چاکر، زمانه بنده بادت

کدامین مملکت را شهریاری؟

کنون عزم کدامین شهر داری؟

نمی‌یابد ز ما بیگانگی جُست

مکن بیگانگی کاین خانهٔ تست

پری گرچه ز جنس آدمی نیست

ولی او نیز دور از مردمی نیست

بباید منتی بر ما نهادن

به سوی کاخ ما تشریف دادن»

چو پیش خسرو آمد ناز پرورد

حکایت‌های شیرین باز می‌کرد

ملک در طلعتش حیران فروماند

به صد نازش به نزد خویش بنشاند

به دل گفت این پری حوری صفاتست

از آتش نیست از آب حیاتست

بگو مهراب تا تدبیر ما چیست

جواب این مه فرخ لقا چیست

بدو مهراب گفت ای شاه ما را

طریقی نیست غیر از رفتن آنجا

هنوز اندر کف فرمان اوییم

یک امروز دگر مهمان اوییم

پری چون مردمی با ما نماید

به غیر از مردمی از ما نشاید

پری گیرم ز ما پنهان نباشد

ازو پنهان شدن چندان نباشد

عزیمت کرد شه با ناز پرورد

عزیمت جزم در خوان پری کرد

سرایی یافت چون ایوان مینو

پری‌اش بانی و حوریش بانو

مرصع خانه‌ای چون چرخ اخضر

در او خشتی ز نقره خشتی از زر

هلال طاق او پیوسته تا ماه

چو طاق ابروان یار دلخواه

بسان آینه صحنش مصفا

جمال جان در آن آیینه پیدا

مسیحا در رواقش دِیْر کرده

کواکب در بروجش سِیْر کرده

خم طاقش فلک را گشته محراب

ترابش در صفا بگذشته از آب

به پیشش چرخ نیلی سر نهاده

فرات و دجله در پایش فتاده

زمین آن سرا گویی معین

برید استاد ازین فیروزه گلشن

موشح قطعهٔ خورشید مطلع

در او بیتی خوش و پاک و مرصع

چو جنت گستریده گونه‌گون فرش

بر آن استبرق و سندس یکی عرش

چو خاتم تختی از زر بسته بر هم

نگاری چون نگین بر روی خاتم

چو شمعش جامه زربفت در بر

ز لعل آتشین تا جیش بر سر

چران اندر گلستانش دو آهو

کنام آهوانش جای جادو

نقاب آتشین بر آب بسته

ز رویش آب بر آتش نشسته

تتق از پیش دور افکنده چون گل

پریشان کرده بر گل جعد سنبل

شبش افکنده دور از روی گلگون

ز قلب عقربش مه رفته بیرون

ز جان چاه زنخ پر کرده تا لب

معلق زیر چاهش آب غبغب

ملک را چون بدید از دور برخاست

ز زیر عرش گفتی نور برخاست

ز تخت آمد فرو در زیر تختش

گرفت و برد بر بالای تختش

نشستند از بر آن تخت و خرم

چو بلقیس و سلیمان هر دو با هم

بسی از رنج راهش باز پرسید

حدیث رفتنش ز آغاز پرسید

ملک می‌گفت با وی یک به یک باز

اگرچه بود روشن بر پری راز

پری گفتش که این کاریست مشکل

به خون دیده خواهد گشت حاصل

پریشانی بسی خواهی کشیدن

بسی چون زلف خم در خم بریدن

بسی خواهی چو چشم عاشقان زار

شناور گشتن اندر بحر خونخوار

گهی با شیر در پیکار رفتن

گهی با اژدها در غار رفتن

گهی نیسان و گه چون ابر نیسان

شدن در کوه و در نالان و گریان

گه از سودای دل چون موی دلبر

گهی شوریده بر کوه و کمر سر

ملک گفتا: «اگر عمرم دهد مهل

بود کار در و دشت و جبل سهل

گهر در سنگ باشد مهره با مار

عسل با نیش باشد ورد با خار»

پری دانست که احوالش خرابست

سخن با وی، کشیدن خط بر آبست

به ساقی گفت: «جام مِیْ دَراَنداز

دمی اندیشه از خاطر بپرداز

به یاد روی جم دوری بگردان

که بنیادی ندارد دور گردان

ز جام می درون را ساز گلشن

که دارد اندرون را جام روشن

لب رودی خوش و دلکش مقامی‌ست

بزن مطرب نوا کاین خوش مقامی‌ست»

نخست امد به زانو ناز پرورد

به یاد روی بانو ساغری خَورد

دوم ساغر به پیش خسرو آورد

ملک بر یاد جانان نوش جان کرد

قدح چون ماه شد در برج گردان

ز می چون چرخ روشن گشت ایوان

هوا از عکس می‌ شنگرف‌گون شد

دل خاک از سرشک جرعه خون شد

چو جامی چند می درداد ساقی

ملک را گفت: «دولت باد باقی

مرا زین خوی و لطف و سازگاری

حقیقت شد که شاه و شهریاری

کدامین دایه از شیرت لب آلود

مگر آب حیاتش در لبان بود

بیا تا چهره دشمن خراشیم

برادر گیر و خواهر خوانده باشیم»

یکی خواهر شد و دیگر برادر

یکی گشتند با هم آب و آذر

دو درج آورد پر یاقوت احمر

که هریک بود یک درج پر زر

سه تا تار از کمند زلف مشکین

که هریک داشت صد تا تار در چین

به جم گفت: «این دو درج و این سه تا تار

به یاد زلف و لعلم گوش می‌دار

اگر وقتی شود وقتت مشوش

ز زلف من فکن تاری در آتش»

ملک جمشید، شب خوش کرد مه را

پری خوش در کنار آورد شه را