گنجور

 
سلمان ساوجی

از رنگ بیاض رویت ای رشک قمر

وز عکس گل جمالت ای غیرت خَور

مشاطه آفتاب بر روی افق

سرخاب و سپیداب کشد شام و سحر

چو شیرین را به هودج درنشاندند

فرستادند و خسرو را بخواندند

ملک جمشید مست از بزم مستان

خرامان رفت در خرم شبستان

شبستانی چو زلف مشک مویان

منور کرده حسن ماهرویان

نگارین لعبتانِ خُلُّخ و چین

چو سرو ناز سر تا پای رنگین

سمن رویان چو سرو استاده بر پای

همه صاحب جمال و مجلس آرای

به دست هر یکی شمعی معنبر

بتان را گرم چون شمع از هوا سر

به هر شمعی که ماهی برگرفته

فلک صد شمع انجم درگرفته

فروغ بزم آن شب برده ناموس

ازین هر هفت شمع و هفت فانوس

ز شادی بر فلک رقصیده ناهید

که هست امشب وصال ماه و خورشید

شب هندو به لالائی روارو

همی زد در رکاب آن مه نو

نثاری بر سرش ریزان ز بالا

ز اطباق فلک لولوی لالا

شهنشه دید زنگاری نقابی

به شب در مهد زنگار آفتابی

چو باد صبحدم صد لاله بنمود

ز گلبرگش نقاب شرم بگشود

در آمد چون نسیم نو بهاری

کشید آن غنچه را در بوسه کاری

ز سوسن نارون را ساخت چنبر

ز گلبرگ بهاری کرد بستر

دو سرو ناز پیچیدند بر هم

دو شاخ میوه پیوستند بر هم

کشید آن خرمن گل را در آغوش

برون کرد از تنش دیبای گلپوش

برش تا ناف باغی بود ز سوسن

به زیر سوسن از نسرین دو خرمن

سمن را یافت در والا حصاری

ببسته لاله زاری در اِزاری

ز مویش صد هزاران خون به گردن

نبودش جز میان یک موی بر تن

میان با یاسمین و نسترن در

بلورین برکه‌ای چون حوض کوثر

بلورین کوه در زیر کمر گاه

در آن کوه و کمر دل گشته گمراه

فرود برکه‌اش عینالحیوتی

مصفی روضه‌اش از هر نباتی

دو سیمین در بر او کرده فراهم

بر آن در، بندِ مُهر خاتم جم

کلید آن در از پولاد چین بود

ز سیمین دُرج قفل لعل بگشود

به ناگه خاتم یاقوت خورشید

فتاد اندر دم ماهی جمشید

شد از خورشید پیدا کان یاقوت

روان در چشمه خورشید شد حوت

یکی سیراب شد از عین خورشید

یکی سرمست گشت از جام جمشید

فلک شد چاکر و ایام داعی

جهان می‌ساخت بر ساز این رباعی:

باد آمد و بکر غنچه را دمها داد

نرمک نرمک بند قبایش بگشاد

پیراهنش امروز به خون آلوده‌ست

پیداست که دوش دختری داد به باد

چو مه‌رویان زنگاری شبستان

پس زرین تُتُق گشتند پنهان

عروس روز خون آلوده دامن

خرامان شد برین پیروز گلشن

خوش و خندان و عنبر بوی جمشید

برون آمد چو صبح از مهد خورشید

حریر چینی و مصری قلم خواست

رخ صبح از سواد شب بیاراست