گنجور

 
سلمان ساوجی

ای خداوندی که پر شد گنبد فیروزه رنگ

گوش تا گوش از صدای کوس فتح و نصرتت

چون خروش نوبتت بشنید گردون گفت من

پیر گشتم نوبت من رفت و آمد نوبتت

دامن آخر زمتان پر شد ز فیض بخششت

گردن گردون دون خم شد ز بار منتت

پادشاها بنده در حضرت به رسم عرضه داشت

انبساطی می‌نماید بر امید رحمتت

قرب چل سال است تا سکان شرق و غرب را

طبع سلمان می‌کند در گوش در مدحتت

زان جهان پرکرده‌ام از شکر شکرت که من

بسته‌ام در استخوان چون پسته مغز نعمتت

با چنین نعمت که خواهد ماند تا دور ابد

شرمساری می‌برم حقا هنوز از خدمتت

در ثنای حضرتت دور جوانی گشت صرف

نوبت پیری رسید اکنون به امر حضرتت

گوشه‌ای خواهم گرفتن تا اگر عمری بود

چند روزی بگذرانم در دعای دولتت

علت پیری و درد پا و ضعف جسم و چشم

می‌برد درد سر من بنده را از صحبتت

گفته‌ام در باب خود فصلی دو سه آن را جواب

چشم دارد بنده از درگاه گردون حشمتت