گنجور

 
سلمان ساوجی

خدایگانا از حد گذشت و بی مر شد

حدیث فاقه داعی و عرض قصه وام

ز حضرت تو چو ابر آنچنان سیه رویم

که هر دمم ز حیا آب می‌چکد ز مشام

ولی معامل مبرم چو می‌دهد زحمت

ضرورت است که آرم به حضرتت ابرام

اگر بسیط زمین بحر مکرمت گردد

جز از نوال لال تو بر من است حرام

ور از خمار غمم جان به لب رسد چون خم

ز دست جم نستانم خلاف رای تو جام

به وجه دین من انعام‌های گوناگون

اگر چه بود شما را ولی نبود تمام

بگو که قرض رهی را تمام بگزارید

که ناقلان سخن گفته‌اند مالامام

اگر چنانچه بود مصلحت روانه کنند

به جانبیم برسم رسالت و پیغام

و یا وظیفه شغلی به من حواله کنند

که این فتاده نماید بران وظیفه قیام

به همتت شود آسوده خاطرم ز هموم

به دولتت شود آزاد گردنم از وام

جواهر سخن من شکسته می‌آید

مگر عنایت تو نظم آورد به نظام

همیشه تا بود از کعبه بر زمین آثار

حریم سلطنتت باد کعبه اسلام

اساس طاق جلالت که با فلک جفت است

مهندس ازلی بسته بر ستون دوام