گنجور

 
سلمان ساوجی

دارای شرق و غرب که جود و وقار تو

دریا و کوه را همگی برد آب و سنگ

می‌راند با لطافت طبعت حدیث آب

صد پی برآمد از حسرت پای او به سنگ

می‌گردد از خجالت قدرت فلک کبود

می‌آید از حلاوت لطفت شکر به تنگ

معدوم گشت به فتنه به عهدت از آن شدست

پنهان به کنجهای دهان بتان شنگ

گر نیستی صقالت رایت ز آه حلق

بودی گرفته آینه آفتاب زنگ

آنکس که چین و زنگ به شمشیر می‌گرفت

از بیم تو گرفت رخش چین و تیغ زنگ

خلقت ز رشک در جگر مشک کرد خون

قهرت ز سهم از رخ مریخ برد رنگ

ازراق خلق را سر کلک تو شد ضمان

ابواب فتح را دم رمح تو شد خدنگ

شاها فراق حضرت هوشنگی شما

یکبارگی ربود ز ماه صبر و هوش و هنگ

حرمان خاک پای تو کاب حیات ماست

حقا که کرد شهد حیات مرا شرنگ

تا ز آستان شاه جدا کردم آسمان

با مهر بس به کینم و با آسمان به جنگ

از من سوال کرد خرد کز رکاب شاه

بهر چه باز داشتی ای بی حفاظ چنگ

گفتم ز درد پا و ز سرما، به تاب رفت

گفتا که بس کن این سخن سرد و عذر لنگ

دوری به اختیارگر از قرب آفتاب

جوید فرو رواد عطارد به خاک ننگ