گنجور

 
سلمان ساوجی

کرا مجال بود کز زبان همچومنی

حکایتی برساند به بارگاه وزیر

زمین ببوسد و بعد از دعا خطاب کند

که ای جناب تو والاتر از سپهر اثیر

سپهر را همه بر قطب دولت تو مدار

ستاره را همه بر سمت طاعت تو مسیر

مثال امر تو را دور چرخ فرمانبر

نگین رای تو را مهر مهر نقش پذیر

تویی که صبح ضمیر منیرت از سر عار

فشاند بر رخ خورشید دامن تشویر

نفاذ تیر بیان تو در مجاری فکر

چو گوش‌های کمان کرده پرز زه لب تیر

ز عشق خط روان مسلسل قلمت

نسیم آب روان را کشیده در زنجیر

زمانه راست ز بخت تو صد بشارت فتح

که هست بخت تو همچون مسیح طفل بشیر

مرا ز طالع وارون شکایتی است عجب

اگر مجال بود شمه‌ای کنم تقریر

چهار ماه تمام است تاز حضرت تو

میان ببسته چو رمحم زبان گشاده چو تیر

عجب درانکه درین چهار ماه یک نوبت

به حال بنده نفرمودی التفات ضمیر

که در رکاب همایون ما درین مدت

چه می‌کند به چه می‌سازد این غریب فقیر؟

نه هیچ شغل که او را بود در آن راحت

نه هیچ کار که او را از آن بود توفیر

حدیث رفته رها می‌کنم که آن صورت

نوشته بود قضا بر صحیفه تقدیر

کنون در آینه رای عالم آرایت

ببین که کار مرا چیست صورت تدبیر

مرا خدای تعالی به فر تخت تو داد

فصاحت و هنر و شعر و انشا و تحریر

فصاحت و هنر و شعر را رها کردم

هنر مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر

مرا ز جنس دگر نوکران پیاده شمار

از آنتکه باز ندانند شعر را ز شعیر

ببین کهع آنچه بدیشان رسید در یک ماه

به من رسید درین چار ماه عشر عشیر

بقای جاه تو بادا که هر چه مقصود است

درین میانه مرا گفته شد قلیل و کثیر