گنجور

 
سلمان ساوجی

هر که چون سروم، گل اندامی نداشت

در جهان، از عیش خوش کامی نداشت

هر که در راهش، نشان را گم نکرد

در میان عاشقان، نامی نداشت

گفت، پیشت می‌فرستم، باد را

پیشم آمد، لیک، پیغامی نداشت

سرو خود را، با قدش می‌کرد راست

چون بدیدم، نیک اندامی نداشت

هر که سر، در پای منظوری بتاخت

راستی، نیکو سرانجامی نداشت

دل به زلفت رفت، تا صیدست و دام

هیچ صیدی این چنین دامی، نداشت

کرد زاهد منع من، نشنید دل

پخته بود این دل، غم خامی نداشت

من لبت را، دل به رغبت داده‌ام

ورنه، با سلمان لبت وامی نداشت