گنجور

 
سلمان ساوجی

جز باد همدمی نه که با او زنم دمی

جز باده مونسی نه که از دل برد غمی

جز دیده کو به خون رخ ما سرخ می‌کند

در کار ما نکرد کس از مردمی، دمی

خوردم هزار زخم ز هر کس به هیچ یک

رحمی نکرد بر من مسکین به هر مرهمی

دریای عشق در دل ما جوش می‌زند

ز آنجا سحاب دیده ما می‌کشد نمی

سرمست عشق را ز دو عالم فراغت است

زیرا که دارد او به سر خویش عالمی

زان پیش روی بر در او داشتم که داشت

روی زمین غباری و پشت فلک خمی

سلمان مگوی را ز دل الا به خود که نیست

در زیر پرده فلک امروز مرحمی

 
 
 
رودکی

تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی

شبنم شده‌ست سوخته چون اشک ماتمی

... این مصرع ساقط شده ...

کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی

کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟

[...]

ناصرخسرو

ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی

چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟

گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او

نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی

کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند

[...]

منوچهری

آمد بهار خرم و آورد خرمی

وز فر نوبهار شد آراسته زمی

خرم بود همیشه بدین فصل آدمی

با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی

سوزنی سمرقندی

صدر جهان رسید بشادی و خرمی

در دوستان فزونی و در دشمنان کمی

شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است

جاوید باد شاه بشادی و خرمی

ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه