گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

چه می‌بری دل ما چون نگه نمی‌داری؟

چه دلبری که نمی‌آید از تو دلداری؟

چرا چو نافه آهو بریده‌ای از من؟

چرا چو مشک مرا می‌دهی جگر خواری؟

به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار

نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری

به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق

دو حالتی است مرا بی‌کسی و بیماری

به کویت آمدن ای یار، ما نمی‌یاریم

تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری

مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب

چو شمع سوختن و گریه است و بیداری

به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی

چنانکه داد به لعل لبت شکر باری

سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح

مگر به روز سپید آید این شب تاری

صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ

که در صباست گران خیزی و سبکباری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode