گنجور

 
سلمان ساوجی

مفتاح فتوح از در میخانه طلب کن

کام دوجهان از لب جانانه طلب کن

آن یار که در صومعه جستی و ندیدی

باشد که توان یافت به میخانه طلب کن

در کوی خرابات گرم کشته بیابی

رو خون من از ساغر و پیمانه طلب کن

مقصود درین ره به تصور نتوان یافت

برخیز و قدم در نه و مردانه طلب کن

عاشق چو مجرد شد و دل کرد به دریا

گو در دل دریا رو و دردانه طلب کن

عشاق طریق ورع و زهد ندانند

زهد و ورع از مردم فرزانه طلب کن

ترک غم و شادی جهان غایت عقل است

سر رشته این کار ز دیوانه طلب کن

ای دل تو اگر سوخته منصب قربی

پروانه این شغل ز پروانه طلب کن

سر سخن عشق تو در سینه سلمان

گنجی است نهان گشته ز ویرانه طلب کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode