گنجور

 
سلمان ساوجی

بر سر کوی غمش، بی سروپا باید رفت

گاه با خویش و گه از خویش جدا، باید رفت

تا به مقصود از این جا که تویی، یک قدم است

قدمی از پی مقصود، فرا باید رفت

رهبری جو، که درین بادیه هر سوی رهی است

مرد سرگشته چه داند که کجا باید رفت

تا نگویی سفر صوب حجازست صواب

وقت باشد که تو را راه خطا، باید رفت

عاشقان را چو هوای حرم کعبه بود

بر سر خار مغیلان به صفا، باید رفت

تا غبار سر کویت نشوم، ننشینم

وگرم خود همه بر باد هوا، باید رفت

خنک آن دم، که به بوی سر زلف تو مرا

به فدای قدم باد صبا، باید رفت

غرض از کعبه و بتخانه تویی سلمان را

چه کنم خانه پی خانه خدا باید رفت

نقد گنجینه آن خانه، چو در سینه ماست

به گدایی به در خانه، چرا باید رفت