گنجور

 
سلمان ساوجی

آسمان با سینه ی پر آتش و پشتی دو تا ه

شد به های های گریان بر سر بیرام شاه

شد وجودی نازنین صافی تر از آب حیات

در میان خاک ریزان (طیب الله ثراه)

در میان خاک پنهان چون تواند دیدنش

آنکه نتوانست دیدن کرد مشکین گرد ماه

بر سرش روحانیون فریاد وزاری می کشند

همچون مرغان بر سر سرو سهی بی گاه وگاه

گر در این ماتم نبودی روی خاک از اشک تر

کرده بودی آسمان صد باره بر سر خاک را ه

از لطافت بود چون جان بلکه نازک تر زجان

نازنین جانی که بودش در همه دل جایگاه

عقل دعوی می کند کو بود در سیرت ملک

یافتم بر صدق این دعوی ملایک را کواه

بود اصل مردمی در خاک بنهادش جهان

وان چه زین پس روید از خاکش بود مردم گیاه

ای دریغان سر به باغ کامرانی کاسمان

کرد در طفلی چو گل پیراهن عمرش قباه

ای دریغ آن شمع بز م افروز ملک خسروی

کش به یک دم کشت دور غم فضای عمر کاه

دور ها باید به جان گردیدنی افلاک را

تا چنان ماهی شود طالع ز دور سال وماه

انجمن چون انجم چرخند زین غم در کبود

مردمان چون مردم چشمند یک سر در سیاه

حرمت سلطان رعایت کرد یعنی کو سرست

و رنه بر می داشت از سر آسمان زرین کلاه

این حکایت گر به گوش سخره ی صما رسد

نشنوند از کوه سنگین دل صدا الا که (آه)

ای خرد مندان چه در ابیست بودش غیر عمر

از جوانی وجمال وهمت ومردی وجاه

دیده اید این اعتبار العتبار العتبار

دیده اید این احتشام الانتباه الانتباه

بی ثبات است این جهان ای دل ورت باید یقین

اولت باید به حال این جوان کردن نگاه

وارث عمر جهان پیر بودی این جوان

گر به جا ه و مال بودی یا به تد بیروسپاه

آفتاب عمر او گر یافت از دوران زوال

جودان پاینده بادا سایه ی (ظل اله)

پادشا ها گر عزیزی کرد از این دنیا سفر

به سریر مصر جنت رفت چون یوسف زجاه

این جهان فانی است نتوان دل نهادن بر فنا

تا جهان باقی بود باد دا بقای پادشاه