گنجور

 
سلیم تهرانی

ساده دلی را ز پی راه دور

گشت خری چون خرعیسی ضرور

جانب بازار چو شد جلوه گر

دید فضایی چو جهان پر ز خر

آمده دلال به وصف خران

معرکه آرا چو سخن پروران

بانگ برآورد که صاحب خرد

کو، که ز من این خر مصری خرد

خر نه، یکی آهوی صحرانورد

با تک او تندی صرصر به گرد

از فرس عمر سبکتازتر

وز خر طنبور خوش آوازتر

توشه کش راحله ی رهروان

با خر عیسی ز شرف همعنان

در دم رفتار چو موج هوا

چاردوال است برو دست و پا

بانگ ز راکب نشنیده ست سخت

چوب ندیده ست مگر بر درخت

چارستون کرسی عرش ثبات

ساق و سم او چو قلم در دوات

همچو سبو پشت و شکم بی خلل

گرد و پر او را چو صراحی کفل

عنصر بادیش همه در دماغ

خاک ز نقش سم او سنگداغ

مستمع حرف نشیب و فراز

گوش ازان کرده به هرسو دراز

گاو فلک جستی ازین خر ز جا

شاخ نداده ست ازانش خدا

کوه شکسته کمر از مشت او

پهن تر از روی زمین پشت او

شد دل سنگ از سم او لخت لخت

بس که گرفته ست برو کار سخت

از شکم و دم و خروش و صدا

صاحب طبل و علم و کرنا

عرعر او زینت باغ جهان

مغز سرش ماحضر خواجگان

چشم چو بر سوی عمودش گشاد

قاضی کیرنگ به تنبان نهاد

گر لگدافکن شود، او را ز پا

نعل رود چون مه نو بر هوا

لیک ز بس هوش، به این فن بداست

یافته محبوب لگدزن بد است

همچو عروسان ز سخن بسته لب

حلقه به بینی چو بتان عرب

کار نه با نیک و بد مردمش

به بود از ریش منافق، دمش

سوی من ای کاش که آرد گذار

آن که نگردیده بر آهو سوار

خر طلبد هرکه برای سفر

خر به ازین نیست، سخن مختصر

مرد ز دلال چو اینها شنید

مشت زری داد و خرش را خرید

حیله گری بود طلبکار خر

جلوه کنان بر سر بازار خر

دید چو آن ساده ی درویش را

شاد شد و یافت خر خویش را

مرد گرفته سر افسار خر

وز پی خر چون اجل آن حیله گر

غنچه شده از پی خر می دوید

گرچه گره بر دم خر، کس ندید

شعبده باز دگر آن پرفسون

همره خود داشت چو عشق و جنون

آن یکی افسار خر از سر کشید

بر سر خود کرد و چو خر می دوید

وان دگری برد خرش را چو باد

جانب بازار و به دلال داد

چند قدم رفت چو آن ساده دل

ماند خرش را ز قفا پا به گل

یعنی از اندیشه ی خر می دوید

خر چو نهان شد ز نظر، پا کشید

رو به قفا کرد چون آن نیک رای

حیله گر از عجز فتادش به پای

گفت که ای خضر خجسته قدم

بودم از احشام یکی محتشم

بود خری بارکش خانه ام

رونق ازو یافته کاشانه ام

گاه چو ابر از پی آبم روان

گاه چو آتش سوی هیمه دوان

باز چو گشتی ز ره آسیا

کاه کشیدی همه چون کهربا

حرص جفاکار منش هر نفس

بود دل آزارتر از خرمگس

مطلب من بود همین، بار او

کار نه با خوردن و تیمار او

آخور او چون دل صادق تهی

توبره چون کیسه ی عاشق تهی

می شدی از جوع قیامت اساس

گرد سر سنگ، چو گاو خراس

بر تنش از پوست نمانده نشان

چون خر طنبور همه استخوان

پشت وی از زخم چو میدان جنگ

پیکرش از داغ چو نطع پلنگ

گشت مکافات چو معنی نگار

صورت خر کرد ز من آشکار

شد چو پر از پیکر خر پیرهن

زد سر خر، سر ز گریبان من

رفتم ازین غصه برآرم فغان

بانگ خرم گشت بلند از دهان

شد لبم از حرف و حکایت خموش

رفت درازی ز زبان سوی گوش

غنچه صفت شد ز کفم پنجه گم

چون مه نو، ناخن من گشت سم

پا ز قفا خوشه صفت سرکشید

دم ز درازی به سم من رسید

یک نفس القصه به ناکام و کام

شد همه اسباب خریت تمام

بود مرا کار به خربنده ای

چشم به بار همه افکنده ای

بی خبر از محنت بسیار من

سخت تر از کارم، سربار من

بود به پشت من زار حزین

بار بد و نیک، چو گاو زمین

بر تن زار من ازان قلتبان

پوست چو انبان پر از استخوان

قیمتم آخر چو شدش احتیاج

برد به بازار مرا لاعلاج

تا قدم سعد تو ای مشتری

کرد خلاصم ز طلسم خری

مرد فرشته وش نیک اعتقاد

گوش صداقت چو به حرفش نهاد،

صدق شمرد آن همه گفتار را

کرد برون از سرش افسار را

گفت به یک خر، چه ز من کم شود

زین چه نکوتر که خر آدم شود

بی جدل و دعوی و بحث و نزاع

کرد چو یاران عزیزش وداع

شب همه شب مرد فرشته صفت

شکرخدا کرد ازین موهبت

زان چه خبر داشت که زین سان شده

زو خر عیسی، خر شیطان شده

راست شنو را چه خبر از دروغ

شمع کج و راست دهد یک فروغ

از لب هرکس که سخن سر کند

آینه آن را همه باور کند

صبح چو گردید در آن مرغزار

غلغله از جوش خران آشکار،

باز به بازار شد آن بی گناه

تا خر دیگر خرد از بهر راه

توسن نظاره چو هرسوی تاخت

در کف دلال خرش را شناخت

ماند ازین واقعه اندر شگفت

رفت به پیش خر و گوشش گرفت

گفت که آن بار تو بهتر شدی

باز چه کردی که همان خر شدی

آه که در حلقه ی امید و بیم

بود ز من ساده تری هم «سلیم»

گرچه کنم دعوی آزادگی

سوخت مرا حسرت این سادگی

آن که چو شیطان نبود بوالفضول

هرچه بگویی، کند آن را قبول

وان که ز جهل است گلی بر سرش

آیه ی مصحف نشود باورش

من هم از احباب به قدر نصیب

خورده ام از ساده دلی ها فریب

هرکه دل از حیله بداندیش کرد

با کس دیگر نه، که با خویش کرد

هست درین دایره ی گیر و دار

بر خر خود هرکسی آخر سوار

کاش که بر مردم این روزگار

حقه ازین گونه شود آشکار

تا ز حروفش همه خرم شوند

این گله خر، پاره ای آدم شوند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode