گنجور

 
سلیم تهرانی

ای آفتاب مشرق دین کز فروغ صدق

روی تو همچو صبح، دم از نور می‌زند

نازم به همت تو که در خرقهٔ نمد

ساغر ز کاسهٔ سر فغفور می‌زند

جام تو از شراب تجلی لبالب است

شوق تو می ز خمکدهٔ طور می‌زند

دعوی درد با تو کند گر به راه عشق

دلتنگی تو بر کمر مور می‌زند

بر خاک درگه تو ز پاس ادب سلیم

چون آفتاب، بوسه‌ای از دور می‌زند