گنجور

 
صائب تبریزی

فال وصال او دل رنجور می‌زند

این شمع گشته بین که در سور می ‌زند

با شهپری که پرتو مهتاب برق اوست

شوقم صلا به انجمن طور می‌زند

در سینه عمرهاست که زندانی من است

رازی که بوسه بر لب منصور می‌زند

آن کس که خرمن ز ثریا گذشته است

از حرص دست در کمر مور می‌زند

مردی و از سرشت تو این خوی بد نرفت

خاک تو مشت بر دهن گور می‌زند

جوشی به ذوق خود چو می ناب می‌زنم

نشنیده‌ام که عقل چه طنبور می‌زند

بر اوج فکر خامه صائب مپرس چیست

کبکی است خنده بر کمر طور می‌زند